eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
265 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام✋🏻 1⃣3⃣ امروز روز سی و یکم چله ی مونه😌 ⇦(چله ی ترک و ادای )🍃 🔸 قبح گناه‌های لسانی ریخته شده!😓 🔹 حجت‌الاسلام والمسلمین مؤمنی (غیبت) 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
بسم رب الحسین علیه السلام🥀 معرفی شهدای کربلا🏴 8⃣2⃣ بیست و هشت ○انس ابن حرث کاهلی○ علیه السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛⃟☁️°🌱↷ ‌°•🧡 خـدا ڪلی اسـٰامی داره اما اسـم الرحمن بین همہ اسـم هاش جـزء اسمـٰاء خاصہ (: چجوری دیگھ بگہ من بخشنده‌ام 🚶🏿‍♂؟! 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱} ‌ ‌ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد‌ . حاکم نگاه تندی به همسرش کشید و از رشید خواست نزدیک تر برود. رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد. - مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. حالا بدون واهمه، آنچه را می دانی بگو. راستگویی موجب نجات است و‌ دروغگویی، آن هم به من، سبب نابودی . خدا را شکر کردم که حقیقت داشت خود را نشان میداد. مطمئن بودم‌ که در آن لحظه ها، ريحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا میکند. تنها نگرانی من به خاطر ابوراجح بود. میترسیدم تا آن موقع از پا درآمده باشد. رشید باز تعظیم کرد و با صدایی لرزان گفت: «من، امینه را دوست دارم . هاشم ، ریحانه را دوست دارد. ریحانه، دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با قنواء ازدواج کنم تا پیوند میان شما و او محکم تر شود. او از این که میدید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان میدهد، ناراحت بود. احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند، او به منظورش نخواهد رسید. برای همین دنبال بهانه ای بود تا هاشم را از دارالحکومه دور کند.» حاکم به تلخی خندید. - چه کسی گفته که قرار است این دو با هم ازدواج کنند؟ - پدرم گمان می کرد شما موافق این وصلت هستید. - فقط کافی بود با من حرف بزند تا بگویم چنین نیست. ادامه بده!؟ - آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دل خواه به دست پدرم داد . پدربزرگ مسرور، پیرمردی شیاد است. او‌ از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح، صاحب حمام شود . مسرور پس از آن که از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه بدگویی میکند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاه چال است، به دست آورد. پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاه چال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند. او‌ به مسرور گفت: «آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از‌ صفوان به دست آورد یا این که از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برسانند؟» مسرور به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت: همین طور است که شما می گویید .» حاکم پرسید: «چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟» - دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش ، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهند بود. مسرور فکر میکرده که قرار است ابونعيم، ريحانه را برای هاشم خواستگاری کند. مسرور از این می ترسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را‌ به ازدواج هاشم در آورد. او می داند که ابوراجح دخترش را به غیرشیعه نمی دهد؛ در عين حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم برای نجات صفوان و پسرش از سیاه چال کرده ، این کار را بکند . مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می خواهد هم صاحب حمام شود و هم ريحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش میدید، با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم، جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند. حاکم به من گفت: «تو خیلی ساکتی. حرف بزن !» گفتم: «حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت‌ ،‌ حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند. چنین انسان هایی شایسته ستایش و احترامند. مسرور از این که آلت دست وزیر شده، پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت، شهادت دهد و اعتراف کند؛ اما این که مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه، علیه حاکم و حکومت صحبت میکنند، دروغ است. وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست، بلکه می خواهد خانواده اش را نیز آزار دهد. شاید مسرور دلش می خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاه چال بیفتند تا ريحانه از خواستگارهایش دور شود و بعد به خاطر نجات مادرش، حاضر شود با او ازدواج کند. احتمال می دهم او و وزیر این قول و قرارها را با هم گذاشته اند. رشید گفت: «همین طور است .» حاکم از من پرسید: «تو برای چه حاضرشدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟» - من تمایلی به این کار نداشتم. پدربزرگم گفت: «اگر به دارالحکومه نروی، ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند .» قنواء گفت: «مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستيم هاشم را برای تعمیر و جرم گیری جواهرات و زینت آلات به دارالحکومه بفرستد . » ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - راستش را بگو! برای چه این کار را کردی؟ - شنیده بودم که وزیر می خواهد مرا برای رشید خواستگاری کند. می دانستم رشيد و امينه به هم علاقه دارند. نتیجه گرفتم که این ازدواج، مصلحتی است و عشق در میان نخواهد بود‌ . برای همین ، نقشه کشیدم هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم با هم ازدواج کنیم . - به جای این کارها بهتر بود با من صحبت میکردی. - صحبت با شما فایده ای هم دارد؟! - مواظب حرف زدنت باش، دختر گستاخ! - اگر حرف زدن با شما بی فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بی گناه است رها کنند. او تا کشته شدن فاصله ای ندارد. - خیلی جسور شده ای! من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام. ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاه چال چیست؟ - این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان، از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان، خبری از آنها به دست آورد. خانواده صفوان نمی دانستند که او و پسرش زنده اند یا نه. هاشم از من خواست تا سری به سیاه چال بزنیم. پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتيم. بعد با دیدن حماد، پسر صفوان، دلم به رحم آمد و دستور دادم آن ها را به زندان عادی منتقل کنند. در این انتقال، هاشم هیچ نقشی نداشت. گفتم: «و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاه چال برگردانند. نمیدانم کسی که در زندان است، چگونه می تواند درچنین توطئه ای نقش داشته باشد !» حاکم اخم کرد و به من گفت: «به خاطر آوردن قوها، توو همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم.» نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم: «خواهش میکنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا حالا زیر ضربه های چماق و تازیانه و به خاطر خون ریزی، زنده مانده باشد .» حاکم با بی حوصلگی گفت: «از بردباری ام سوء استفاده نکن! این یکی را نمی توانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم، دیگر ابهت و صلابتی برایم نمی ماند .» همسر حاکم گفت: «مردم، ابوراجح را دوست دارند. مرد پرهیزکاری است. دیر یا زود مردم خواهند فهمید که بی گناه بوده. آن وقت هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله می گیرند و لعن و نفرینت میکنند .» حاکم برآشفت و فریاد زد: «خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است. پرهیزکاری چنین آدمی به سکه ای هم نمی ارزد!» همسر حاکم گفت: «تو هرگز نمی توانی شیعیان حله را نابود کنی؛ پس بهتر است با آنها مدارا کنی. می ترسم عاقبت، شیعیان آشوبی برپا کنند و حکومت، تو را مقصر بداند .» - به خدا قسم، همه شان را از دم تیغ میگذرانم. - گوش کن، مرجان! ابوراجح در هر صورت خواهد مرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر. من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم . باور کن اگر او را رها نکنی ، دیگر با تو زندگی نخواهم کرد . حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: «امان از شما زنها ! در خلوت سرای خودم، راحت و آرام ندارم. چرا دخترت خودش را مسموم کند و یا تو ترکم کنی؟ من این کار را می کنم تا از دست تان خلاص شوم. بسیار خوب، آن مردک نکبت و زشت را بخشیدم. امیدوارم تا حالا هلاك شده باشد! رشید! تو برو و بخشیده شدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان. حالا بروید و راحتم بگذارید!» همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم. وزير کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار میکشید. با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند، ولی رشید از‌ کنارش گذشت و گفت: «فعلا وقتی برای صحبت نیست.» هرسه از وزیر گذشتیم و او را که سردرگم مانده بود، تنها گذاشتیم. پایین پله ها، قنواء گفت: «با اسب می رویم تا زودتر برسیم.» از این که موفق شده بودم، بی اختیار به سجده رفتم و خدا را شکر کردم. رشید بازویم را گرفت و گفت: «بلند شو! باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد!» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}