eitaa logo
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
811 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
370 ویدیو
6 فایل
﷽ ✅کافی‌نت آنلاین، ثبت‌نام های اینترنتی ✅نوشت افزار و لوازم مذهبی ✅سیمی کتاب و جزوه، پرس کارت ✅چاپ بنر، کارت ویزیت و تراکت ✅تایپ پرینت اسکن کپی رنگی تهران، قدس، میدان ۹دی(ساعت) خ شهیدجعفری جنب مدرسه ۰۹۳۶۵۱۱۰۵۶۹ ارسال مدارک و ثبت سفارش: @Avayeemehr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🍃 راه نجات در آخرالزمان امام جواد علیه السلام فرمودند: (مهدی) را غيبتي است طولاني كه در آن زمان مخلصين انتظار ظهور او را دارند، اهل شك و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، بى دينان نام و ياد او را به استهزاء و مسخره مى گيرند، گروهى به دروغ براي ظهور وقت تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند هلاك مى شوند، و اهل تسليم نجات پيدا مى كنند. 📚 كمال الدين ، ج‏ ۲ ،ص ۳۷۸
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 دختره رو با چندش می‌گوید. هنوز جوابی نداده‌ام که فتانه با تمسخر می‌گوید ـ وای خدای من! نه که تو هم خیلی به فکر مائده ای... بابا به فتانه می‌توپد ـ به تو ربطی نداره! فتانه سینه سپر می‌کند ـ بذار مائده هم بفهمه دوروبرش چه خبره! بذار چشمش وابشه که شوهرش مثل شوهر من به پای یکی نمی‌مونه نگاهم به سمت اتاقم می‌رود و به صورت فتانه برمی‌گردد. به من چه می‌گوید؟ - فتانه؟ ابرو برایم تاب می‌دهد - همه‌تون بی‌وجدانین! نگاهم دوباره سمت در اتاقم راه می‌گیرد " مائده ممنون که اینقدر فهمیده ای که از اتاق بیرون نمیای تا این آتیش رو شعله ور تر کنی!" نگاهم شوک زده، مات مکالمه‌ی جنجالی بابا و فتانه می‌شود. بابا تهاجمی با فتانه حرف می‌زند ـ دهنت رو ببند فتانه! تا با این دختره هرزه جفتتون رو بیرون ننداختم... متعجب به بابا نگاه کردم ـ بابا!!!! آرزو با تنفر بابا را نگاه می‌کند و نفس نفس می زند ـ صاحبان بزرگ! از چشماش شعله‌ی نفرت زبانه می‌کشد ـ ازت متنفرم مرتیکه، متنفر.... کلمات را کشیده و از لای دندان‌هایش ادا می‌کند تا عمق انزجارش را نشان دهد. بابا دستش را بالا می‌برد تا سیلی به صورت آرزو بزند ولی آرزو خیلی سریع با قدم هایی که به زمین می کوبد از راه پله‌ها پایین می‌رود. به بابا و دستش که روی هوا معلق است نگاه می‌کنم و با تاسف سر تکان می‌دهم ـ بابا شورش رو در آوردی! و دنبال آرزو می‌دوم. - آرزو...آرزو چند متر دورتر از در حیاط، درون کوچه به او می‌ رسم دوباره صدایش می‌کنم ـ آرزو ....آرزو.... به طرفم برمی‌گردد وکیفش را توی قفسه‌ی سینه ام می‌کوباند و به سینه‌ام فشارش می‌دهد. عصبی نگاهم می‌کند و کلماتش را محکم و کشیده به زبان می‌اورد ـ آراد !دنبالم.... نیا! حالم... خوب نیست....می فهمی؟! وکیفش را از سینه‌ام جدا و توی تاریکی خیابان با غرغر به راه می‌افتد. ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 او همانطور پای کوبان و من هم یک نگاهم به پشت سر و نگاهی دنبال سر آرزو، تعقیب وار دنبالش می‌روم. هر چه با خودم کنجار می‌روم، نمی‌توانم با این حال توی تاریکی شب تنهایش بگذارم. نیم ساعتی بدون حرف خیابان تاریک را پشت سر هم طی می‌کنیم که به طرفم برمی‌گردد و اسمم را داد می‌کشد ـ آراد!!! هنوز آرام نشده است، آهسته زمزمه می‌کنم ـ جانم با بیچارگی می‌نالد ـ دنبالم نیا! خواهش می کنم! حالم بده نیاز دارم تنها باشم نزدیکش می‌شوم ـ برم ماشین رو بردارم و برسونمت دوباره داد می‌زند ـ نــه! کمی نزدیک‌تر می‌شوم ـ باشه فدات بشم... باشه! پس فقط بذار یک تاکسی برات بگیرم، خیالم راحت بشه، اونوقت تنهات می‌ذارم... انگار خودش هم خسته شده با اخم و لحنی خسته لب می‌زند ـ قول دادی بعدش تنها می‌ذاریم ها! دستم را بالا می‌برم ـ قول! وشانه به شانه‌ی هم به طرف خیابان می‌رویم. بعد از اینکه چند ماشین که رد می‌شوند بالاخره تاکسی نگه می‌دارد. در را باز می‌کنم و آرزو عقب ماشین می‌نشیند ـ آرزو خیلی خودت رو اذیت نکن ، فردا که آروم شدی با هم صحبت می کنیم فقط سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. به راننده آدرس می‌دهم و ماشین که حرکت می‌کند. به خودم که نگاهی می‌اندازم، افسوس‌وار سری برای خودم تکان می‌دهم. "ای وای! با لباس تو خونه این همه راه رو پیاده روی کرده‌ام" دستی به پیشانی ام می‌کوبم. مگه این جماعت با این کارها برای آدم حواس می‌گذارند؟ ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤🍃 # کلام نور امام علی علیه السلام فرمودند؛ هر چیزی را بذری است، و بذر بدی سیری ناپذیری است. (غرر الحکم)
عجيب خسته‌ام از روزهاۍ غـرق گناه «سه‌شنبه‌ها»دل من حال جمكران دارد🍃 🌻 💚
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 به طرف خانه که راه می‌افتم، دلشوره به دلم چنگ می‌اندازد و فکرها مثل موریانه به مغزم هجوم می‌آورد. در خانه باز است، با عجله پله‌ها را بالا می‌روم، در واحدمان هم نیمه باز رها شده است. داخل که می‌روم، بابا روی یکی از مبل ها با سگرمه های در هم نشسته است. فتانه هم پشت به بابا روی مبلی دیگر، اشک می‌ریزد. خبری از مائده نیست! یعنی تمام این مدت توی اتاق من مانده است؟ طفلی مائده‌ام با این روند زندگی.... با ناراحتی سلامی زیر لبی می‌گویم. هیچ کدام حتی نگاهم نمی‌کنند انگار خطاکار اصلی من هستم. به طرف اتاقم می‌روم. در را باز می‌کنم و توی اتاق سرک می‌کشم. مائده توی اتاق نیست! صدایش می‌کنم، جوابی نمی‌اید! قدمی به عقب برمی‌دارم و با چشم تمام هال را هم می‌گردم. نه! خبری از مائده نیست. به طرف سرویس بهداشتی می‌روم، در می‌زنم و صدایی نمی‌آید. پس دلیل حرف نزدن این زن و شوهر دو به هم ریز همین نبود مائده است. رو به بابا وفتانه می‌کنم ـ مائده کجاست؟ هیچ کدام جوابم را نمی‌دهند. فریاد می‌کشم ـ باشما دو نفرم! می گم مائده کجاست؟ بابا با ابروهای در هم گره داده به من می‌توپد ـ صدات رو بیار پایین ، ما چه می دونیم کجاست، دختره ی یک دنده بعد رفتن تو چادرش رو به کمرش بست ، حالا نرو کی برو ، همه تون دیوونه و لجبازید! هر چی بهش اصرار کردیم تا اومدن تو صبر کنه ، توجهی نکرد وبا سرعت از خونه زد بیرون... انگشت اشاره ام رو به طرف بابا گرفته و تهدیدگر مخاطب قرارش می‌دهم ـ بابا! بابا! خدا شاهده اگه اتفاقی براش بیفته روز خوش برای تو و زنت نمی‌ذارم بابا دستش را در هوا تکانی داده و برو بابایی جوابم می‌دهد. فتانه هم انگار اصلا صدایم را نمی‌شنود بی‌محلی طی می‌کند. از فرط عصبانیت احساس می‌کنم دود از سرم به هوا می‌رود. با عجله به طرف اتاقم می‌روم. دسته کلیدم را از روی میز کنار تخت و لباس هایم را هم از روی تخت برمی‌دارم و به طرف خروجی خانه می‌دوم. ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 هنوز توی راه پله ها نرسید‌ام که فهیمه خانم صدایم می‌کند. به طرفش برمی‌گردم، فهیمه خانم با نایلونی توی دستش دنبالم آمده است ـ هادی پسرم این غذاتونه، نخوردین که حداقل ببرین! دل شوره دارم ـ نمی خوام فهیمه خانم، حوصله داری... ودو پله پایین می‌روم مثل مادری دلواپس دنبالم می‌اید ـ هادی جان می ری خونه، جفتتون خسته وگشنه می‌مونید، لجبازی نکن بگیر از دست من! به اجبار و برای رهایی از دستش غذاها را می‌گیرم، لبخندی به صورتم می‌زند ـ برو پسرم از دلش در بیار... نگاهِ قدرشناسی به فهیمه خانم کرده و به طرف در می‌دوم. لباس‌ها وغذاها را روی صندلی عقب می‌گذارم و پشت رل می‌نشینم. انقدر مغزم هنگ کرده که قدرت رانندگی ندارم. هجوم افکار مختلف هم مزید بر علت شده است. سرم را برای لحظاتی روی فرمان می‌گذارم تا کمی آرامش پیدا کنم. چند ثانیه بیشتر نمی‌گذرد که به ذهنم می‌رسد تماسی با مائده بگیرم کمر راست می‌کنم. خودم را به طرف صندلی عقب خم کرده و از توی جیب شلوارم که روی صندلی عقب انداخته‌ام، گوشیم را بیرون می‌کشم. از توی تماس های اخیر اسمش را لمس می‌کنم. چند بوق می‌خورد و صدای بی‌روح زنی توی گوشم می‌پیچد ـ مشترک مورد نظر شما در دسترس نیست تماس شما با پیامک به مشترک اطلاع داده می شود. بوق بوق... بار دوم، سوم و چهارم تماس را تکرار می‌کنم و هربار صدای اپراتور جوابم می‌دهد. اینبار به خانه زنگ می‌زنم و باز صدای مائده مهمان شنواییم نمی‌شود که نمی‌شود. گوشی را روی داشبورد پرت کرده و دستهایم را عصبی بین موهام فرو می‌برم. خدایا این چه سرنوشتی است که درونش گیر افتاده‌ام؟ ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگن سردار خیبر حاج ‌همت وقتی برا کسی یادگاری می‌نوشت پایینش رو که امضا میزد مینوشت: [ مَن کانَ لله کانَ الله لَه ] هرکس برای خدا باشد خدا برای اوست...🌱 ♥️