eitaa logo
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
812 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
370 ویدیو
6 فایل
﷽ ✅کافی‌نت آنلاین، ثبت‌نام های اینترنتی ✅نوشت افزار و لوازم مذهبی ✅سیمی کتاب و جزوه، پرس کارت ✅چاپ بنر، کارت ویزیت و تراکت ✅تایپ پرینت اسکن کپی رنگی تهران، قدس، میدان ۹دی(ساعت) خ شهیدجعفری جنب مدرسه ۰۹۳۶۵۱۱۰۵۶۹ ارسال مدارک و ثبت سفارش: @Avayeemehr
مشاهده در ایتا
دانلود
❤🍃 # کلام نور امام علی علیه السلام فرمودند؛ هر چیزی را بذری است، و بذر بدی سیری ناپذیری است. (غرر الحکم)
عجيب خسته‌ام از روزهاۍ غـرق گناه «سه‌شنبه‌ها»دل من حال جمكران دارد🍃 🌻 💚
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 به طرف خانه که راه می‌افتم، دلشوره به دلم چنگ می‌اندازد و فکرها مثل موریانه به مغزم هجوم می‌آورد. در خانه باز است، با عجله پله‌ها را بالا می‌روم، در واحدمان هم نیمه باز رها شده است. داخل که می‌روم، بابا روی یکی از مبل ها با سگرمه های در هم نشسته است. فتانه هم پشت به بابا روی مبلی دیگر، اشک می‌ریزد. خبری از مائده نیست! یعنی تمام این مدت توی اتاق من مانده است؟ طفلی مائده‌ام با این روند زندگی.... با ناراحتی سلامی زیر لبی می‌گویم. هیچ کدام حتی نگاهم نمی‌کنند انگار خطاکار اصلی من هستم. به طرف اتاقم می‌روم. در را باز می‌کنم و توی اتاق سرک می‌کشم. مائده توی اتاق نیست! صدایش می‌کنم، جوابی نمی‌اید! قدمی به عقب برمی‌دارم و با چشم تمام هال را هم می‌گردم. نه! خبری از مائده نیست. به طرف سرویس بهداشتی می‌روم، در می‌زنم و صدایی نمی‌آید. پس دلیل حرف نزدن این زن و شوهر دو به هم ریز همین نبود مائده است. رو به بابا وفتانه می‌کنم ـ مائده کجاست؟ هیچ کدام جوابم را نمی‌دهند. فریاد می‌کشم ـ باشما دو نفرم! می گم مائده کجاست؟ بابا با ابروهای در هم گره داده به من می‌توپد ـ صدات رو بیار پایین ، ما چه می دونیم کجاست، دختره ی یک دنده بعد رفتن تو چادرش رو به کمرش بست ، حالا نرو کی برو ، همه تون دیوونه و لجبازید! هر چی بهش اصرار کردیم تا اومدن تو صبر کنه ، توجهی نکرد وبا سرعت از خونه زد بیرون... انگشت اشاره ام رو به طرف بابا گرفته و تهدیدگر مخاطب قرارش می‌دهم ـ بابا! بابا! خدا شاهده اگه اتفاقی براش بیفته روز خوش برای تو و زنت نمی‌ذارم بابا دستش را در هوا تکانی داده و برو بابایی جوابم می‌دهد. فتانه هم انگار اصلا صدایم را نمی‌شنود بی‌محلی طی می‌کند. از فرط عصبانیت احساس می‌کنم دود از سرم به هوا می‌رود. با عجله به طرف اتاقم می‌روم. دسته کلیدم را از روی میز کنار تخت و لباس هایم را هم از روی تخت برمی‌دارم و به طرف خروجی خانه می‌دوم. ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 هنوز توی راه پله ها نرسید‌ام که فهیمه خانم صدایم می‌کند. به طرفش برمی‌گردم، فهیمه خانم با نایلونی توی دستش دنبالم آمده است ـ هادی پسرم این غذاتونه، نخوردین که حداقل ببرین! دل شوره دارم ـ نمی خوام فهیمه خانم، حوصله داری... ودو پله پایین می‌روم مثل مادری دلواپس دنبالم می‌اید ـ هادی جان می ری خونه، جفتتون خسته وگشنه می‌مونید، لجبازی نکن بگیر از دست من! به اجبار و برای رهایی از دستش غذاها را می‌گیرم، لبخندی به صورتم می‌زند ـ برو پسرم از دلش در بیار... نگاهِ قدرشناسی به فهیمه خانم کرده و به طرف در می‌دوم. لباس‌ها وغذاها را روی صندلی عقب می‌گذارم و پشت رل می‌نشینم. انقدر مغزم هنگ کرده که قدرت رانندگی ندارم. هجوم افکار مختلف هم مزید بر علت شده است. سرم را برای لحظاتی روی فرمان می‌گذارم تا کمی آرامش پیدا کنم. چند ثانیه بیشتر نمی‌گذرد که به ذهنم می‌رسد تماسی با مائده بگیرم کمر راست می‌کنم. خودم را به طرف صندلی عقب خم کرده و از توی جیب شلوارم که روی صندلی عقب انداخته‌ام، گوشیم را بیرون می‌کشم. از توی تماس های اخیر اسمش را لمس می‌کنم. چند بوق می‌خورد و صدای بی‌روح زنی توی گوشم می‌پیچد ـ مشترک مورد نظر شما در دسترس نیست تماس شما با پیامک به مشترک اطلاع داده می شود. بوق بوق... بار دوم، سوم و چهارم تماس را تکرار می‌کنم و هربار صدای اپراتور جوابم می‌دهد. اینبار به خانه زنگ می‌زنم و باز صدای مائده مهمان شنواییم نمی‌شود که نمی‌شود. گوشی را روی داشبورد پرت کرده و دستهایم را عصبی بین موهام فرو می‌برم. خدایا این چه سرنوشتی است که درونش گیر افتاده‌ام؟ ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگن سردار خیبر حاج ‌همت وقتی برا کسی یادگاری می‌نوشت پایینش رو که امضا میزد مینوشت: [ مَن کانَ لله کانَ الله لَه ] هرکس برای خدا باشد خدا برای اوست...🌱 ♥️
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 از ترس تنهایی آرزو توی شب نیم ساعت، پشت سرش خیابون گز می‌کنم آنوقت در همان شب زنم تنها باید تو خیابانها سرگردان باشد. آهی می‌کشم وماشین را استارت می‌زنم. دعا می‌کنم خانه باشد! مگر جای دیگری هم دارد که برود؟ از فریبرز که فراری است! دختر وصل شده به زندگی من کس دیگری ندارد. مائده! از من تنها تر تویی! با سرعت هرچه تمام تر به طرف خانه می‌رانم. با عجله ماشین را پارک می‌کنم. لباس ها وغذاها را فراموش می‌کنم بردارم و تنها گوشیم را از روی داشپورد چنگ می‌زنم. در حیاط را که باز می‌کنم تاریکی هجوم وحشیانه ای به طرف چشمانم می‌کند. حتی از کور سویی نور خبری نیست به خودم دلداری می‌دهم. مائده حالش گرفته، هیچ چراغی را روشن نکرده است. به داخل سالن قدم تند می‌کنم، کلید برق را می‌زنم. خانه روشن می‌شود ولی مائده‌ای دیده نمی‌شود. لعنت به تو فتانه! دلم می خواهد مثل ان شب اول جلوی تلویزیون خوابش برده باشد. ولی نیست! بلند صدایش می‌کنم ـ مائده ....مائده بلندتر ـ مائده! هیچ صدایی در جوابم نمی‌اید. به طرف اتاقش می‌روم، هنوز خودم را گول می‌زنم شاید قهرکرده است! در می‌زنم. پاسخی نمی‌شنوم، مجوز ورودم را خودم صادر می‌کنم. در را تا اخر هل می‌دهم، باز هم تاریکی حجم بیناییم را پر می‌کند. کلید برق را که می‌زنم اتاق مرتب شده‌اش پراز حجم عطر مائده است، ولی خودش نیست. کلافگی اعصابم را به هم می‌ریزد. مائده، آخه دختر، کجا دنبالت بگردم؟ توی سالن برمی‌گردم ناامید روی یکی از مبل ها ولو شده و به پشتی مبل تکیه می‌دهم. به سقف خیره می‌شوم ولی افکار فیلم مانند جلوی چشمم به نمایش می‌آیند خدایا یعنی کجا رفته؟ نکند بلایی سرش آمده باشد؟ این موقع شب از کجا پیدایش کنم خدایا کمکم کن مسئولیت این دختر گردن من است. نگاهی به موبایلم که توی دست به عرق نشسته‌ام نمناک شده، می‌کنم. موبایل را روی مبل می‌کشم تا تصویر صفحه اش شفاف بشود. آخرین راه چاره باز هم تماس است شاید بالاخره بجای صدای اپراتور صدای مائده توی گوشم آهنگ بزند... لمس اسمش دوباره و دوباره نتیجه‌ی دلخواه مرا دربر ندارد. ناامید گوشی را به گوشه ی مبل پرتاب می‌کنم. عصبی و ناآرام شده‌ام. مثل کوه مواد منفجره منتظر یک جرقه‌ام که منفجر بشوم کمی راه می‌روم، کمی می‌نشینم، باخودم حرف می‌زنم. گاهی به فتانه فحش می‌دهم. گاهی به بابا حمله می‌کنم و گاهی مائده هدف خشمم می‌شود. دوباره صفحه ی گوشیم را چک می‌کنم و دوباره به گوشه ای پرتش می‌کنم. تاریکی شب مزید بر علت حال خرابم شده است. ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 با صدای زنگ گوشیم دستپاچه به دنبالش روی مبلی که نشسته بودم، می‌گردم. صفحه ی روشنش را از بین تشک مبل می‌بینم. با سرعت دست برده واز گوشه ی مبل بیرون می‌کشمش... اسم مائده که خانم جاوید ثبت کرده‌ام روی نمایشگر چشمک می‌زند. آیکون تماس را لمس کرده و قبل از اینکه او حرفی بزند سرش داد می‌کشم ـ آدم بی فکر معلوم هست کدوم گوری هستی؟ آدم سرش رو می ندازه پایین وبی هیچ خبری می‌ره گم و گور می‌شه، ها! چرا جواب نمی‌دی؟ مردم از دلواپسی! خیلی بی فکری مائده! خیلی.... صدایم از لحن بلندم می‌گیرد وبه سرفه می‌افتم مائده از پشت خط صدایم می‌کند ـ آقا هادی! خوبید ؟ چکار شدید؟ آقا هادی! سرفه‌ام قطع نمی‌شود. به طرف آشپزخانه می‌روم و لیوان آبی پر کرده و آرام سر می‌کشم. صدایم را صاف می‌کنم. هنوز مائده دلواپس صدایم می‌کند ـ آقا هادی! ـ خوبم... آب دهانم را قورت می‌دهم و دلواپسی‌هایم را به رخش می‌کشم ـ کجا بودی مائده؟ صدای آرام بخشش توی گوشی می‌پیچد ـ سلام! لبهایم را جمع می‌کنم. سر به آسمان بلند می‌کنم و نفسم را صدا دار بیرون می‌دهم ـ سلام.... کجا بودی؟ چشمهایم را می‌بندم و باز می‌کنم تا کمی آرام شوم. جوابی نمی‌اید ـ چرا گوشیت رو جواب ندادی؟ می‌دونی چی به من گذشته؟! صدای خشدارش صبورم می‌کند ـ ببخشید، حالم خیلی بد بود...رفتم یک جایی تا آروم بشم ـ گریه کردی مائده؟ صدات چرا گرفته؟ حالت خوبه؟ کمی صدایش را صاف می‌کند ـ آره خوبم، فکر کنم یکم سرما خوردم ـ کجایی؟ متعجب می‌پرسد ـ چی؟! با قاطعیت می‌پرسم ـ می گم الان کجایی؟ می خوام بیام دنبالت... ـ نه لازم نیست خودم میام ایندفعه محکم تر ادا می‌کنم ـ گفتم کجایی!! کمی سکوت کرده وبعد آرام می‌گوید ـ تازه از در حرم اومدم بیرون متعجب میپرسم ـ رفته بودی حرم؟ صدایش اطمینان خاصی دارد ـ تنها جایی که آرومم می کنه حرم آقاست... سکوت فضای دهانم را پر می‌کند اسمم را با تردید به زبان می‌آورد ـ آقا هادی؟ مات صدایش می‌کنم ـ کجایی الان؟ ـ روبروی باب الرضا ... ـ خب پس تا تو برسی فلکه آب منم رسیدم ـ آخه.. نمی‌گذارم ادامه بدهد ـ آخه هم نداره همین که گفتم وتماس را قطع می‌کنم. گوشی و سوویچ را برمی‌دارم و راه می‌افتم. ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
تو همانی که... به درد دل من درمانی...
💗✨ خدایا دستم به آسمانت نمیرسد... اما تو که دستت به زمین می رسد ، بلندم کن...
╚» 🌻💚 «╝ قࢪآݩ‌بھتࢪازهرتࢪانہ💡 💌 ─═┳︻ 🌻💚 ︻┳═─