eitaa logo
آوای ققنوس
8.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
603 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. 💫 دلِ ما هر چه کشید از تو کشید 🍁 هر چه از هر که شنید از تو شنید 💫 گر سیاه است شب و روزِ دلم 🍂 باید از چشم تو، از چشم تو دید 💫 غنچه از راز تو بو بُرد، شکفت 🍁 گل گریبان به هوای تو درید 💫 موج اگر دعوی دریا دارد 🍂 گردنِ ناز به نام تو کشید 💫 خواب سنگین ز سر صخره و کوه 🍁 رنگ از روی شب تیره پرید 💫 روشن از روی تو چشم و دلِ روز 🍂 صبح از نام تو دم زد که دمید @avayeqoqnus
. 📚 ضرب المثل "آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد" 🔹 معنی و کاربرد: یعنی قرار است از تو انتقام بگیرم. همچنین برای تهدید کردن شخص نیز به کار می رود. نقشه کشیدن و ایجاد توطئه برای گرفتار کردن دیگری. 🔸 داستان: ناصر الدین شاه قاجار سالی یک بار در روز اربعین حسینی آش شله قلمکار نذری می پخت و خود نیز در آن مراسم حضور می یافت تا ثواب ببرد. تمام بزرگان مملکت در این روز در حیاط قصر جمع می شدند و برای تملق و نزدیک شدن به شاه قاجار هر یک کاری را به عهده می گرفتند مثلا برخی سبزی پاک می کردند، بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند، عده ای دیگ های بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس سعی می کرد با کار کردن بیش تر به چشم آید. ناصرالدین شاه هم بالای ایوان می‌نشست و در حالی که قلیان می کشید از آن بالا همه کارها را زیر نظر می گرفت. سر آشپز باشی ناصر الدین شاه هم در این روز مثل یک فرمانده نظامی به همه امر و نهی می کرد. به دستور آشپز باشی در پایان کار یک کاسه آش به در خانه هر یک از بزرگان مملکت فرستاده می شد و رجال می‌بایستی آش را خالی کرده و داخل کاسه را پر از اشرفی کرده و دوباره به دربار می فرستادند. در این میان، برای احترام بیشتر، روی آش کسانی که در دربار عزیزتر بودند روغن بیشتری می ریختند و در نتیجه از ظرف بزرگتری استفاده می کردند. کاملا روشن است کسی که کاسه‌ی کوچکی برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و کسی که مثلا یک کاسه‌ی بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می کرد حسابی توی خرج می افتاد زیرا باید همان کاسه را با اشرفی پر می کرد و پس می فرستاد!! به همین دلیل در طول سال اگر آشپز باشی مثلا با یکی از بزرگان و یا وزرا دعوایش می شد، در آن روز حسابی انتقام می‌گرفت و به او می گفت: "بسیار خوب! بهت حالی می کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد!" @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای هر چه رایگانی بود، بهایی گزاف از وجود خود پرداختم. بانگ خِرَد زدم، دندانم شکستند... فریاد عشق برآوردم، چشمم کندند... گوشه‌ی امنی جستم، به غربتم راندند... حالا فقط نانی می‌جویم. 📓 طومار شیخ شرزین ✍ بهرام بیضایی @avayeqoqnus
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد @avayeqoqnus
خدایا امشب آرزو می‌کنم که چیزی را آرزو کنم که تو دوست داری و آن آرزویی را اجابت نمایی که نیک فرجامم نماید. لیلةالرغائب شب آرزوهاست برای اجابت آرزوهای هم آرزوهای قشنگ کنیم... خدایا در این شب مبارک، بهترین‌ها و زیباترین‌ها را برای دوستانم مقدر بفرما. آمین 🙏🌹 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. هر صبح طلوع دوباره خوشبختی و آرامش و امید دیگری است بگشای دلت را به مهربانی و عشق را در قلبت مهمان کن بدون شک شکوفه‌های خوشبختی و آرامش در زندگی‌ات گل خواهدکرد آدینه تون بخیر و شادی دوستان 🙏🌹 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
. 🔹 در میکده دوش، زاهدی دیدم مست 🔸 تسبیح به گردن و صُراحی در دست 🔹 گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت: 🔸 از میکده هم به سوی حق راهی هست @avayeqoqnus
🌷🍀🌷 📜 حکایت کنیز زیباروی و غلام اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماه‌ها در خانه بود، همه می‌دیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت. ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد. پسر ارباب به پدر گفت: «پدر می‌خواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آن‌ها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. پس اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من به‌جای او بودم، اگر پول را نمی‌دزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی می‌کردم. در این حالت هر دو دیوانه‌ایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت : «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و هم‌خوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانت‌داری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمی‌کنم و جواب ارباب را با خیانت نمی‌دهم، چون اگر چنین کنم مرده‌ام و مرده از لذت بی‌نصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد. @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان، دکلمه زیبای شعر زمستون رو با صدای شاعر بشنویم 👌🌹 روحش شاد و یادش گرامی 🙏 @avayeqoqnus