eitaa logo
آیه گرافـی 🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
19.8هزار ویدیو
279 فایل
﷽ آشتی با قرآن به سبک »آیه گرافی« تفسیر مختصر برخی آیات شاخص قرآن و احادیث ناب 🍃قرآن را جهانی معرفی کنیم! تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab 💞حضور شما مایه دلگرمی ماست😊
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💖 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...♥ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 : : 0⃣1⃣ : ✍چند روز بعد: مردم دور یکدیگر جمع شده بودند تا چاره ای بیاندیشند. 🗯یک نفر گفت باید بار دیگر به کاخ شاه حمله کنیم. شاید در انبار او چیزی برای خوردن باقی مانده باشد. ✔️جمعیت با او یک صدا شدند و با فریاد های خود حرفش را تایید کردند. اما ناگهان پیرمردی با صدای رسا جمعیت را متوجه خود کرد: 💬گیرم که کاخ شاه را غارت کردید، چقدر آذوقه به چنگ خواهید آورد؟! به اندازه ی یک هفته؟! یک سال؟! دو سال؟! پس از آن چه خواهید کرد؟! ⁉️یک نفر پاسخ داد: پس چه کنیم؟! دست بر دست گذاریم و مرگ فرزندان خود را نظاره گر باشیم؟! 🔱پیرمرد: دیروز یکی از سربازان کاخ برایم واقعه عجیبی را روایت کرد که لرزه بر اندامم افکند. می گفت که ملکه از گرسنگی تلف شده و جسدش طعمه ی سگان گشته است. ❕ای مردم! بیست سال پیش از این، روزی که ادریس به کاخ آمد تا پیام خدای خود را به ما برساند، من آنجا بودم. به دو گوش خود از زبان ادریس شنیدم که گفت: قلمرو شاه ویران و تن همسرش طعمه ی سگان خواهد شد. 💬سپس سکوت کوتاهی کرد و اینچنین ادامه داد: 🗡حال امروز ما عاقبت اعمال دیروز است. همان روزگاری که پادشاه و ملکه ، املاک و اموال یاران ادریس را غارت می کردند. مردانشان را می کشتند و زنان و فرزندانشان را به حال خود رها می ساختند تا از گرسنگی بمیرند. به یاد دارید خوشحالی آن روز خود را؟! به یاد دارید حال و روز زنانی را که کودکان نیمه جان از گرسنگی را در آغوش خود می فشردند و زجه زنان به ما التماس می کردند که تکه نانی به آنها دهیم؟! ⁉️به یاد دارید التماس کودکانی را که در برابر چشمانشان، پدرانشان را گردن میزدند؟! ⚔می خندیدیم و میگفتیم بروید و از خدای ادریس کمک بخواهید! هرکس را به جرم بد دینی گردن می زدند، شتابان به خانه اش یورش می بردیم و هلهله کنان اموالش را غارت می کردیم.اینک چشم بچرخانید و به اطراف خود بنگرید!حال امروز ما، شما را به یاد دیروز ادریسیان نمی اندازد؟! ⁉️هر آنچه ادریس گفت، امروز به وقوع پیوسته است. کجایند خدایان ما؟! چرا پادشاهی که فرزند خدایان است نتوانست زن خود را از دهان سگان نجات دهد؟! ⚰هر روز که مادری تن کودک خود را به خاک می سپارد، صدای ناله های مادران ادریسی در گوشم می پیچد! ❕ای مردم! ما در حق آنان نه، که در حق خود ظلم کردیم.آیا وقت آن نرسیده است که راستگویی خدای ادریس و دروغگویی خدایان خود را باورکنیم؟! ✅مردم با چشمان اشک آلود دور پیرمرد حلقه زده بودند و با تکان دادن سر، حرف های او را تایید کردند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•