eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها
11.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
44 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltani • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
لَیْلِ قصه‌ها
🦋 آبان ماه سال 1400 آیه‌‌ی دلربای جنون کنج آغوشم جا خوش کرد! آیه ای که با صفحه صفحه اش جام جنون را به کام کشیدم و تمنایم آن بود که هرگز صفحه ها به فرجام نرسند... آیه‌ی نازل شده از دل سوره‌ی عشق! حکایت دختری هجده ساله به لطافت و رایحه‌ی خوش برگ گل یاس... آیه ای که در میان تعصب و برخی افکار بسته‌ی سخت گیرانه نازل شد و سعی داشت تا تعصبات پدر را کنار بزند و به آرزوهایش برسد. آرزوهایی که هم قد آسمان بود و آیه نازل شده از آسمان. میان روزهای پر از کشمکش و سخت، زمانی که سیاهی شب بر سر شهر و مردمان چیره شد، سایه قد بلندی با جنگل تیره و رازآلود چشمانش فکر آیه را درگیر خود میکند و مسیر رسیدن به آسمان را پیچیده تر! صاحب آن چشمان هم رنگ جنگل، سرنوشت آیه را تغییر میدهد و پدر آیه روز به روز از نزدیک شدن آن سایه‌ی مزاحم قدبلند، دل نگران تر می شود و دست آخر شرط می کند اگر آیه هدفش را می خواهد تنها باید ازدواج کند! در قاموس آیه پذیرش اجبار جایی نداشت! آیه دختری نبود که تا مانعی بر سر راه خود ببیند جا بزند و از آسمان دل بکند! دختری بود که تا پای جان برای رسیدن به آسمان می جنگید. آیه از پس ابرهای غلیظ عبور کرد و نیز از آبی ترین مکان ره رسیدن به آسمان! سخت ترین مکان راه، بخش آبی رنگ آسمان بود! بخشی که روح را اسیر می کرد و قلب را بی جان! آیه مسیر آسمان را طی کرد اما روحش اسیر شد! از پای در آمد به طوری که مردمان شهر دلشان به حالش سوخت و گریستند برای جان نصفه اش... روح آیه زخمی شد و دلش گیر رنگ آبی آسمان. روزهایش را با وهم آبی آسمان می گذراند. روزهای شیرینی که باید می ساخت و بازی بی رحم دنیا نگذاشت... آن رنگ آبی مجنون کرد قلب شکسته‌ی آیه را و نیز دیوانه کرد جان خسته اش را! باید آهسته آهسته ورق زد این سوره را و به عمق جان نشاند حلاوت کلامی همچو در که از قلم لیلی چکه میکند. به قلم عزیزترین و دلربا ترین لیلی... به قلم لیلےسلطانے... ✍🏻آمنه سادات حکیم (مبتلا)
لَیْلِ قصه‌ها
🦋 آبان ماه سال 1400 آیه‌‌ی دلربای جنون کنج آغوشم جا خوش کرد! آیه ای که با صفحه صفحه اش جام جنون را ب
عکس و متن از آمنه‌ی امنِ عزیزمه در توصیف کتاب آیه‌های جنون. شاگرد سیزده چهارده سالم که قلم پر نوری داره و آینده‌ی روشن. پروانه‌ای که خوش بال گرفته تو آسمون قصه‌ها. انقدر عکسش شبیه دنیای آیه بود و رویایی، و انقدر قلمش شیرین شده که حیف بود این پستش به عنوان بهترين توصیف از آیه‌های جنون به یادگار نمونه💖 . پی‌نوشت: انگار از لباسای آیه تن کرده و داره قصه‌ی خودشو می‌خونه :)
تمام روزها روزه نماز شب دعا؛ شب‌ها همیشه دست بر تسبیح، همیشه ذکر بر لب‌ها و آخر با وضو کشتند، علی را خشک مذهب‌ها... @Ayeh_Hayeh_Jonon 🖤
لَیْلِ قصه‌ها
تمام روزها روزه نماز شب دعا؛ شب‌ها همیشه دست بر تسبیح، همیشه ذکر بر لب‌ها و آخر با وضو کشتند، علی را
و آخر با وضو کشتند... و آخر با وضو کشتند... و آخر با وضو کشتند... هر مرتبه که می‌خونمش بغضم سنگین‌تر می‌شه... فکر کن، وقتی ابن ملجم شمشیرشو صیقل می‌داده می‌گفته: قربة الی الله...
اینم طراحی این شعر برای کپی مانعی نیست🌱 امشب برای هم دعا کنیم‌. بگیم خدایا، هر خیری که به ذهنِ کم توقع من نمی‌رسه و تو فقط ازش با خبری نصیبش کن :) 💚
امشب برای سلامتی و ظهور بابامهدی (عج)، سلامتی همه‌ی بیمارا، سبز شدن دامن چشم انتظارا، وصال دلای عاشق، ازدواج همه‌ی جوونا، موفقیت کنکوریا، خونه‌دار شدن مستاجرا، برکت گرفتن زندگیا، آروم گرفتن قلبا، باز شدن همه‌ی گره‌ها، یه دعای نادعلی یا حمد بخونیم🌱
🍃🖤 مرا هرگز نمی گنجد دو معنی، راست در باور  غزل گفتن پس از سعدی جوانمردی پس از حیدر... @Ayeh_Hayeh_Jonon
شب اول قدر آرزوهامو یادداشت کردم. گذاشتم لای قرآن صورتیم. که وقتی فردا به داشته‌هام نگاه کردم، یادم بیفته آرزوهای امروزم بودن. ما فراموش می‌کنیم اما خدا نه! یه نگاه به چیزایی که داری بنداز، خیلیاشون آرزوت بودن. یادت رفته :)
🍃💙 اگه درد داریم اگه خسته‌ایم دوای تمومش ظهور توعه خدا عاشقاتو سوا می‌کنه شب قدری حاجت روا می‌کنه @Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصه‌ها
🍃💙 اگه درد داریم اگه خسته‌ایم دوای تمومش ظهور توعه خدا عاشقاتو سوا می‌کنه شب قدری حاجت روا می‌کنه
دعای تو پشت سر ماست چون پدر واسه بچش دعا می‌کنه... لطفا امشب برای عاقبت به خیری‌مون، تابیدن نور به دلمون، روشن شدن چشمامون به روی ماه خودتون دعا کنید عزیزترین بابا🌙
امشب که شب آخر قدره، امشب که تقدیر یک سالمون مقدر می‌شه، امشب که دلت می‌شکنه، امشب که با خدا حرف می‌زنی سلام منم به خدا برسون و برام دعا کن❤️
موقع شکستن یادم افتاد تو بهم تکیه دادی، دوباره ایستادم. @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌙
لَیْلِ قصه‌ها
موقع شکستن یادم افتاد تو بهم تکیه دادی، دوباره ایستادم. @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌙
نمی‌دونم این رو کی نوشته اما خیلی قشنگ نوشته. شرح حال رایحه‌ی محرابه. شرح حال دوتا عاشقی که به جای خودش شکستن اما برای هم بند زدن تن و قلب شکسته‌شون رو :) ❤️‍🩹
از الان دلم تو دلم نیست برای نمایشگاه کتاب. به خصوص که آیه جانم هست، حی و حاضر. و رایحه‌ی محراب هم ان‌شاءالله تا اون روز تموم شده. بعد از سال‌ها همراهی سه تایی روی ماهتون رو می‌بینیم :) این اردیبهشتِ قشنگ🌸
سلام و مهر و حب❤️ الهی خوب باشه حال دل و روزگارتون🌱 عزیزانم این هفته قسمت یکی مونده به آخر رمان گذاشته می‌شه و ان‌شاءالله هفته‌ی آینده قسمت آخر. اگر قصد مرور دوباره دارید شروع کنید. بعد از قسمت آخر رمان حذف می‌شه و کسی مجاز به نشر و نگهداری داستان نیست. این روزا انقدر شلوغم که روزی چند خط چند خط می‌نویسم. ان‌شاءالله حق رایحه‌ی محراب به نحو احسنت ادا بشه.
فردا تو نمایشگاه کتاب مشتاق دیدارتونم برای وصال دست‌ها و نگاه‌ها بعد از سال‌ها🌱❤️
عکس‌های امروزو که برام ارسال کردن هیچکدوم به اندازه‌ی اینا شیرین نبود. هر عزیزی که گفت می‌شه بغلتون کنم؟ با تمام احساس بغلش کردم و به خودم فشردم. وصال نگاه‌ها، دست‌ها، احساس و...
مهربون خدا، لطفا خیرایی که برامون مقدر کردیو خواسته‌ی دلمون کن و خواسته‌های دلمونو خیرِ زندگی‌مون. ای خدای ملیح‌تر از شکوفه‌های بهاری🌸 @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
تا چند دقیقه دیگه مصاحبه‌ی زنده با رادیو معارف
سلام و عطرِ خدا🌱 این مدت چقدر حرف و خبر دارم که بزنم. از نمایشگاه کتاب و استقبال بی‌نظیرتون، از آیه‌های جنون، از مصاحبه‌هایی که تو این دو سه روزه پشت سر همدیگه داشتم، از رایحه‌ی محراب و برنامه‌ای که براش هست، از سفر قم با شاگردام، از کتاب جدید که چند وقت دیگه وارد بازار می‌شه و قصه‌ش متفاوته و... ولی انقدر سرم شلوغه و همش در حال بدو بدوام که نشد. اما باید می‌اومدم و می‌گفتم شیرین‌ترین اتفاق امسال تا اینجا برای من دیدن روی ماهتون، در آغوش کشیدنتون و شنیدن حرفاتون از نزدیک اون هم چشم تو چشم بود🙂♥️
یه عالمه خاطره‌ی قشنگ تو ذهنم هست اما بانمک‌ترینشون برای دیروزه که رفتم غرفه‌ی نشر خداحافظی کنم. یه زوج جوان برای خرید کتاب‌ اومده بودن. آقا یهو گفتن: سلام خانم سلطانی. کتاب رایحه‌ی محراب رو ندارید؟! آقا قلم من رو دنبال می‌کردن و به همسرشون توصیه می‌کردن کتاب‌ها رو بخونن. با این خاطره از نمایشگاه کتاب خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرمشهر! آن عروسکِ پیراهن آبی را به یاد داری؟! موهای بلند و فر داشت و لبخندی نرم! همان که دخترک دندان خرگوشی در خانه‌‌ی بی‌سقف جا گذاشت! کتاب‌های آن پسر لاغرِ سبزه رو چه؟! تازه با پول تو جیبی‌هایش خریده بود! همان‌ها که با خون پدرش ریختند کف زمین... یادت هست وقتی آن دخترکِ ابرو کمان با چشمان به اشک نشسته سوار اتوبوس می‌شد، پسری اسلحه به دوش با سری افتاده و عرق به پیشانی مقابلش ایستاد! چقدر دل‌دل کرده بود که زبان باز کند و خودش را نشان بدهد! تازه پشت لبش سبز شده بود! نگاهش را بند زمین کرد و گفت: خاطرات‌‌مونو پس می‌گیرم! پس می‌گیرم خونه‌مونو! بعد کاغذی داد به دست دختر! برایش بیتی از سعدی نوشته بود! "ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌‌رود وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود..." یادت آمد کدام پسر را می‌گویم؟! همان که خاطرات را پس گرفت اما خاطرش را جا گذاشت... همان که با خونش، خرم شدی... 🖤 @Ayeh_Hayeh_Jonon