eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد لبخندش محو شد و ادامه داد : _ از همون شب بود که هدایت و محمدجواد و پسرته تغاری حاج اسدالله که چند سالی از بچه های ما کوچیکتر بود حسابی باهم رفیق شدن. شام که تموم شد ابراهیم خان و حاج اسدالله و پسر بزرگش گرد هم نشستن و حسابی حرف های سیاسی زدن. همه شون مخالف شاه بودن و دل پری از طاغوت داشتن. حاج اسدالله اعلامیه و اسلحه و هرچیزی که کمک دست شورشی های مخالف شاه بودو براشون جابجا می کرد. از همونجا شد که ابراهیم خان هم رفت تو گود و کمک حاج اسدالله شد. شهراشون باهم فاصله ی زیادی داشت ولی با پیغوم پسغوم کاراشونو پیش می بردن. ده دوازده سال بعد، نزدیکای انقلاب وقتی ابراهیم خان لو رفت و احساس خطر کرد، دست زن و بچش رو گرفت و رفت به همون شهری که حاج اسدالله توش زندگی می کرد. نگرانی ابراهیم خان فقط از بابت جون خودش نبود، اون روزا محمدجواد هم دیگه پا تو جوونی گذاشته بود و اونم افتاده بود تو این کارا. خلاصه برای حفظ جونشون رفتن و همسایه ی کلافچی ها شدن. یه خونه ته همون کوچه اجاره کردن تا زیر سایه ی حاج اسدالله تو امنیت بمونن. ایرجِ نمک به حروم وقتی که دید باباش اونو از خودش رونده و بجاش ابراهیم خان که رقیب عشقیش بوده رو آورده وردستش و اونو نورچشمی خودش کرده، رفت و همه چیز رو درباره ی ابراهیم خان به ساواک لو داد. یه وقتی شبونه ریختن تو خونه ی ابراهیم خان و وقتی اعلامیه و نوارها رو پیدا کردن دستشو بستن تا ببرنش. سر بزنگاه حاج اسدالله که میفهمه ایرج، ابراهیم خان رو لو داده میره و پاپیچ مامورا میشه که ابراهیم بی تقصیره و همه چیز گردن منه. هرچی ابراهیم خان سعی میکنه جلوشو بگیره ولی حریف مردونگیش نمیشه. حاج اسدالله هم برای اینکه ثابت کنه راست میگه دست مامورای ساواکو میگیره و میبره تو خونه ی خودش و ماشین تایپ رو نشونشون میده. اوناهم علاوه بر ابراهیم خان حاج اسدالله هم میگیرن و با خودشون میبرن. بعد از اون هرچقدر پسرای حاج اسدالله برای آزادیش تلاش می کنن ولی موفق نمیشن. خلاصه چندی نمیگذره که ابراهیم خان آزاد میشه ولی بجای آزادی حاج اسدالله، خبر اعدامش میاد. عزاخونه ای بپا شده بود توی اون شهر. تا یک هفته تمام شهر سیاهپوش بود. دسته دسته آدم از تمام ایران برای تسلیت میومدن. به چهلم حاج اسدالله نکشیده زنشم دق مرگ میشه و بچه هاش از پدر و مادر یتیم میشن. البته همه ی بچه هاش یا سر خونه زندگی خودشون بودن، یا میتونستن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون. بجز... سرش را زمین انداخت و ساکت شد. با عجله گفتم : _ بجز کی؟ ساکت شد و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم : _ ننه رباب، بجز کی؟؟؟ سرش را بلند کرد و گفت : _ از بین همه ی بچه های حاج اسدالله فقط اون کوچیکه بود که هنوز نمیتونست از پس خودش بر بیاد. چند صباحی بعد از مرگ مادرشون همه رفتن پی زندگیاشون ولی ته تغاری کلافچی ها یتیم مونده بود. ابراهیم خان هم که جون خودش رو مدیون حاج اسدالله میدونست دلش نیومد ته تغاری اون خدا بیامرزو به حال خودش ول کنه و اونو به سرپرستی خودش گرفت. ته تغاری کلافچی ها یعنی ... با صدای آهسته ای گفت : _ بابات... با شنیدن این جمله ناگهان سرم گیج رفت. باورم نمی شد که پدر من بچه ی آقابزرگ نباشد. باورم نمی شد که من نوه ی واقعی او نیستم. پس یک عمر عشق و علاقه ای که به آقا بزرگ داشتم چه می شد؟ یعنی حتی قطره ای از خون او در رگ های من جاری نبود؟ یعنی ما هیچ نسبت خونی باهم نداشتیم؟؟ ناگهان با صدای بلندی زدم زیر گریه. هرچقدر ننه رباب سعی کرد آرامم کند اما دلم آرام نمی گرفت. نمیتوانستم حرف هایش را باور کنم. آنقدر شوکه شده بودم که برای دقایقی دچار بحران هویت شدم. نمیتوانستم خودم را در دنیا تصور کنم. دچار بی جایی و بی مکانی شده بودم. از همان بی مکانی های حرف های بیجا! انگار در خلاء بودم. مغزم باد کرده بود. همه چیز را در یک حباب می دیدم. پس از اینکه اشکهایم بند آمد رفتم و با آب سرد دست و صورتم را شستم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. یادم افتاد که در بچگی همه ی فامیل میگفتند از بین نوه های آقا بزرگ من بیشتر از همه شبیه او هستم. یعنی این حرف ها برای دلخوشی ام بود؟ اما بنظر خودم هم من و آقا بزرگ بی شباهت نبودیم. چشمان کشیده و تیزمان. شکل و فرم لب و بینی مان. شاید هم ازبس آقابزرگ را دوست داشتم شبیه او شده بودم. وقتی کسی را دوست داشته باشی رفته رفته همه چیزت شبیه او می شود. اخلاقت، رفتارت، حتی چهره ات! حتما دلیلش همین بوده وگرنه ما که نسبت خونی باهم نداشتیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
دوباره آبی به صورتم پاشیدم و به کنار پنجره رفتم. هوا برای نفس کشیدنم کم بود. احساس می کردم اگر تمام دنیا را هم در ریه هایم بریزند باز نمیتوانم نفس بکشم. آسمانی پر از ماه و ستاره سقف شب شده بود. در آرامش روستا صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. به آسمان نگاه کردم. به یاد شب های تابستان که آقا بزرگ رختخواب ها را در ایوان پهن می کرد و قبل از خواب از زیر پشه بند سعی می کرد راه شناسایی ستاره ها را یادم بدهد. " _ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم. _ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟ _ آ باریک الله. همونو میگم. _ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم. _ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان... " دب اکبر را پیدا کردم و با دستانم شکل ملاقه مسی های آقابزرگ را در آسمان کشیدم. دوباره اشک هایم جاری شد. ننه رباب با یک استکان چای کنارم ایستاد و گفت : _ ننه، من که گفتم به صلاحت نیست چیزی بدونی. حالا دیدی چی شد... نگاهش کردم و گفتم : _ نه، خوب شد که این چیزارو بهم گفتین. بالاخره که یه روزی باید میفهمیدم. همانجا زیر پنجره نشستیم و مشغول نوشیدن چای شدیم. هنوز نفهمیده بودم دلیل مرگ هدایت و عمویم چه بوده. پرسیدم : _ ننه رباب آخرش نفهمیدم چی شد که آقا هدایت شما و عموی من کشته شدن؟ آخرین جرعه ی چایش را از داخل نعلبکی هورت کشید و گفت : _ محمدجواد جوون بود، جوونا هم که میدونی مثل خودت یاغی ان. بعد از اتفاقی که برای حاج اسدالله افتاد انگار خونش به جوش اومده بود. تب و تابش برای شورش علیه شاه زیاد شده بود. شب و روز نداشت. همش یواشکی فعالیت های سیاسی و ضد طاغوت می کرد. طفلی آسیه خیلی دل نگرونش بود. مخصوصا توی اون شهر که دیگه همه فهمیده بودن اینا طرفدار انقلاب هستن، همش در کمینشون بودن و جونشون در خطر بود. اون روزا باباتم تازه داشت به سن نوجوانی می رسید. اونم کمر به خونخواهی باباش بست و با محمدجواد همراه شد. چند بار که خونه ی ما رفت و اومد کردن هدایتم تحت تاثیر حرفای محمدجواد قرار گرفت. هرچقدر ناله و نفرینش می کردم که اینکارارو نکنه ولی گوش به حرفم نمی داد. می گفتم ننه اینا رحم ندارن، سرتو میکنن زیر آب، اون که خان روستای ما بود بهش رحم نکردن و با اون همه یال و کوپال کمرشو به خاک مالیدن. تو که برای اونا رقمی نیستی. اما کو گوش شنوا... میگفت حتی اگه به قیمت از دست دادن جونمم تموم بشه از این هدفم دست نمی کشم. خلاصه بچه های ما افتادن توی این راه و شدن انقلابی دو آتیشه. هدایت اعلامیه و حرف های آقا خمینی رو از شهر میگرفت و توی روستاهای اطراف پخش می کرد. چندبارم اومدن دنبالش ولی نتونستن چیزی پیدا کنن. آخه بچم زبر و زرنگ بود، میدونست کجا جاسازشون کنه که کسی بویی نبره. خلاصه چند سالی گذشت تا انقلاب شد. بعد از فرار شاه، آسیه و ابراهیم خان بار و کوچشون رو جمع کردن و راهی همین شهر شدن. از وقتی اومدن شهر دیگه محمدجواد و هدایت چیک تو چیک هم شده بودن. همه کاراشون باهم بود. شب نشینی های چند ساعته داشتن. سر در نمیاوردم چی میگفتن ولی همش باهم حرف می زدن و بحث می کردن. شاه رفته بود ولی مملکت هنوز آروم نشده بود. هنوز کشته کشتار می شد. جرثومه ی فساد شاه و دم و دستگاهش هنوز جمع نشده بود. اون اوایل بعد از اینکه شاه رفت ساواکی ها رو شناسایی می کردن و اعدامشون می کردن. ظاهرا یه روز ابراهیم خان فهمیدن ایرج هم با ساواکی ها بوده و زندونیش کردن. ولی چون جرمش سنگین نبود و فقط فعلگی اونارو می کرد چند سال آب خنک خورد و بعدم آزادش کردن. وقتی آزاد شد مثل گرگ زخم خورده با یه عده از همپالگی هاش جمع شدن برای انتقام گرفتن از انقلاب و انقلابی ها. نمک به حروم به خیال باطلش فکر می کرد ابراهیم خان لوش داده و باعث و بانی زندون رفتنش شده. اومدن توی این شهر و هدایت و محمدجواد و چندتا جوون دیگه رو شناسایی کردن و در عرض چند هفته همشونو به کشتن دادن. هرکدوم رو یه جوری. ولی نمیخواستن با تفنگ و اسلحه اونارو بکشن که کسی بهشون شک نکنه. هدایت منو یک ماه بعد عروسیش با ماشین زیر گرفتن. محمدجوادم که گفتم برات... پسر بتول خانم، یکی از فامیلای آسیه اینارو هم انداختن توی کانال آب و خفه ش کردن. چند نفر دیگه هم بودن که اسماشونو درست یادم نمیاد. خدا ازشون نگذره. آتیش جهنم رزق و روزیشون باشه. مار و عقرب به قبرشون بیفته. آهی کشید و دیگر حرفی نزد... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
کمی بعد از سرجایش بلند شد، رختخوابش را پهن کرد وگفت : _ ننه رختخواب تورو هم توی اون اتاق پهن کردم. برو بگیر بخواب که نمازت قضانشه. به اتاق رفتم ودررختخوابم دراز کشیدم. خوابم نمی برد.غم اسراری که آن شب شنیده بودم سینه ام رامی فشرد. جسمم سنگین بود.نمیدانستم ازفردا چگونه باذهنی که لبریز از رازهای قدیمی گذشته شده زندگی کنم و البته چیزی هم بروز ندهم. چشمانم رابستم اما مغزم بیدار بود. هنوز صدای جیرجیرک ها رامی شنیدم. سعی کردم کودکی ام را به یاد بیاورم. تمام محبت هاوخوبی های آقابزرگ از جلوی چشمانم عبور می کرد. هنوز طعم بستنی هایش رازیر دندانم حس می کردم. هنوزباورنمی کردم که او پدربزرگ من نباشد. نمی توانستم خودِ جدیدم را با خودِ قدیمی ام تطبیق بدهم. در بی مکانی دنیا گمشده بودم. احساس می کردم مغزم بزرگ و کوچک می شود. چشمانم رابازکردم و وسط رختخوابم نشستم. چشمم به قرآن قدیمی روی چهارپایه ی گوشه ی اتاق افتاد.چراغ راروشن کردم و برای آرامش خودم سوره ای خواندم و ثوابش راهدیه کردم به روح ابراهیم خان و آسیه و محمدجواد و هدایت. صبح زودبدون اینکه صبحانه بخورم ازننه رباب خداحافظی کردم و سر خاک آقابزرگ رفتم. اما زبانم به حرف زدن نمی چرخید. فقط فاتحه ای خواندم و سپس راهی شهرشدم. درتاکسی نشسته بودم که فرزانه زنگ زدوگفت: _ سلام.کجایی؟ دیروزهرچقدرزنگ زدم خونت جواب ندادی. موبایلتم همش دردسترس نبود. گفتم: _ سلام. من اومدم شهرخودمون. دیروزتوی روستا بودم سخت آنتن می داد.کاری داشتی؟ _ آره. یه امانتی پیش من داری میخواستم برات بیارم. _ امانتی؟ چی هست؟ _ دیگه حالا که نیستی ولش کن. _ شاید امروز یافردابرگردم. _ باشه پس اگه زودبرمیگردی نگهش میدارم وقتی اومدی بهت میدم.تلفن را قطع کردم. وقتی به خانه رسیدم وسایلم راجمع کردم تابه دانشگاه برگردم. به ملیحه زنگ زدم و رفتنم رااطلاع دادم. هر چقدراصرار کرد چند روز دیگر هم صبرکنم تا باهم برگردیم قبول نکردم.ساکم رابستم و راهی ترمینال شدم. درتمام طول مسیر سعی میکردم خودم رابه پذیرش حقایقی که شنیده بودم مجبور کنم. مدام اسمم راکنار فامیلی جدیدم میگذاشتم و تکرارش می کردم. "مروارید کلافچی... کلافچی... " اما نه، به دلم نمی نشست.این نام خانوادگی به اسمم نمی آمد.هرچند اینکه پدربزرگم یک مبارزانقلابی بوده که جانش راهم در این راه از دست داده باعث غرور و افتخار بود، اما من هنوز دلم میخواست آقابزرگ پدربزرگ واقعیم باشد.نمی توانستم قبول کنم که خون اودر رگهای من جاری نیست. پذیرفتن این حقایق سخت بود اما چاره ای نداشتم جزآنکه همه چیز را قبول کنم و با شنیده ها کناربیایم.به خانه رسیدم. برق رفته بود.کلید انداختم و دررا باز کردم. احساس می کردم وسایل خانه جابجا شده. چراغ قوه ای که همیشه کنار در آویزان بود را برداشتم و روشن کردم. خشکم زد. تمام خانه بهم ریخته بود. همه ی کشوها و کمدها خالی شده بود و وسایل داخلشان وسط سالن بود. کمی ترسیدم. فورا با پلیس تماس گرفتم و گزارش دزدی دادم. جرات نداشتم وارد اتاق ها بشوم، نگران بودم هنوز کسی در اتاق ها باشد. در خانه را باز گذاشتم و بیرون در منتظر ماندم. دقایقی بعد پلیس ها رسیدند، وارد خانه شدند و من هم پشت سرشان رفتم. وقتی مطمئن شدند کسی در خانه نیست از من خواستند نگاه کنم که چیزی از وسایل خانه کم شده یا نه. با یک حساب سرانگشتی همه چیز سرجایش بود، حتی همان مقدار ناچیزی از پول و طلایی که در خانه داشتم داخل کیف طلاها بود. هیچ چیزی دزدیده نشده بود. وقتی از من سوال کردند به کسی شک دارم یا نه، ذهنم به سمت سینا رفت اما احساس کردم با تمام جنونش از او بعید است دست به چنین کاری زده باشد. جواب منفی دادم و آنها هم از من خواستند اگر دوباره مورد مشکوکی دیدم فورا خبر بدهم. پلیس ها رفتند، چادرم را برداشتم و نگاهی به وسایل بهم ریخته ی وسط سالن انداختم. نمیفهمیدم انگیزه ی دزدی که فقط خانه را بهم ریخته و هیچ چیز هم نبرده چه بوده. دست به کمر ایستاده بودم و فکر میکردم چطور باید تمام این خرابی ها را آباد کنم که فرزانه زنگ زد. پرسید کی بر میگردم تا امانتی ام را بیاورد. من هم گفتم به خانه برگشته ام و قرار شد همان شب بیاید دم در و امانتی ام را بدهد. مشغول جمع کردن وسایل شدم. لباسها را گوشه ای انبار کردم تا اول بشویم و بعد در کمد بگذارم. سی دی ها را جمع کردم و زیر میز تلویزیون چیدم. کتاب ها را یکی یکی برداشتم ودر قفسه های اتاق گذاشتم. سراغ کیف طلاهارفتم تادوباره مطمئن شوم که چیزی کم نشده، یکی یکی طلاهایم رابیرون آوردم و شمردم. " دو جفت گوشواره، انگشترنگین دار، انگشتری که خاله مولودبهم هدیه داد، سه تا النگوهایی که بابابرای تولدم خرید، پلاک طلام..."ناگهان موهای تنم سیخ شد.داشتم از ترس سکته می کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
+ببخشید آقا! عاقبت به خیری هم ایستگاه داره؟ *ایستگاه آخر بعد میدون شهادت +کرایه اش چنده؟ *نفری یه نیت، یه نیت ازته دل... آن روزها دروازه داشتیم ولی حالا معبری تنگ... هنوز هم فرصت برای شدن هست فقط باید دل را صاف کرد..... اگر آه تو ازجنس نیازاست، درباغ باز بازاست... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خــوب ســـردار🌱 با نواے کاروان همراه شدید، بار بستید، و با قافله عازم کربلا شدید هیچکدام از کاروانیان به اندازه‌ے شما به کربلا نزدیک نشد... و هیچکدام آنطور با عظمت به دور ضریح مبارک امام حسیـــن طواف داده نشد؛ گویا این جملات را تنها براے شما نوشته بودند، که با تمام وجود آن‌ها را حس کردید و باریدید....🌱 چه لطف و صفایی داشت، سوے امام حسیــن رفتن شما... خوش به حالتان ســـردار... سلام ما را هم به ارباب برسانید.... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛ 🎥 ماجرای تکان‌دهنده نبش قبر حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها ‌ ‌🏴۵ صفر، شهادت حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها ⏳بدون توقف
: شرمندہ ام از این ڪه یڪ جان بیشتـر ندارم تا در راہ ولی عصــر (عج) و نایب برحقش امام خامنه ای فـــدا ڪنم . . . . . ☘☘☘☘ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃کربلا 😔یادش بخیر این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 7 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان (به یادپیاده روی حسینی) ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem_7_179088.mp3
7.17M
📣درس های قرآنی از جزء 7 قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وظیفه شیعه چیست؟ 🔹الگو برداری از حرکت امام رضا علیه السلام ✅
❌ *شانزده میلیون دُز واکسن های آمریکایی بدون تحریم وارد می شود!!!*🎯 👽 بزرگترین عملیات واکسیناسیون ایران و جهان کلید می خورد!!! وقتی داروی کودکان سرطانی تحریم است چطور برای ما بصورت گسترده واکسن میفرستند؟ ⏪ کریم همتی رئیس جمعیت هلال احمر: وزارت بهداشت قصد دارد 16 میلیون دز واکسن آنفلوآنزا وارد کشور کند که نزدیک 2 میلیون دُز آن را هلال احمر تا دوشنبه آینده وارد می کند./شبکه خبر ⚠️خطرات جدی واکسن های بیل گیتس که توسط آمریکا بدون تحریم هدیه شده است: 👌یکی از چهار گزینه ی ذیل محتمل است: 1⃣ عقیمی دائم 2⃣ چیپ گذاری ملی در بدن 3⃣ مقدمه سازی برای واکسیناسیون بعدی 4⃣ نسل کشی فوری در پاییز امسال 🌑هیچ واکسن داخلی وجود ندارد! ✅ حضرت امام خامنه ای "مدظله" (۹۹/۰۱/۰۳): سران آمریکا چند بار تا حالا گفته‌اند که ما حاضریم از لحاظ درمان و دارو به شما کمک کنیم؛ چند بار تکرار کرده‌اند که فقط شما از ما بخواهید تا به شما از لحاظ دارو و درمان کمک کنیم. این جزو آن حرفهای بسیار عجیب است که به ما می گویند که از آنها درمان بخواهیم و دارو. شما آمریکایی ها؛ متهمید به اینکه این ویروس را شما تولید کرده‌اید؛ من نمی دانم چه قدر این اتّهام حقیقی است؟!؟ امّا وقتی این اتّهام وجود دارد ؛ کدام عاقلی به شما اعتماد می کند که شما بیایید برای او دارو بیاورید؛ ممکن است داروی شما یک وسیله‌ای باشد برای اینکه این بیماری را بیشتر گسترش بدهد!!! هیچ اعتباری ندارید؛ به شما اعتمادی نیست. 👌ولایت پذیری فقط در حد زدن ماسک بود؟ 👌جبهه انقلاب و ولایت بسم الله! جلوی جنایت واردات داروهای اسرائیلی آمریکایی را بگیرید! 👈 تمامی عاملین اصلی این عملیات بزرگ را شناسایی کنید
28.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵فوری🔵 🔴بسیار مهم🔴 🔺اظهارات جنجالی دکتر طالب زاده از انفجار مشکوک بیروت و نقل نظرات کارشناسی گوردن داف و کارشناسان خارجی که اعتقاد به ضعیف شده به یکی از زیرساختهای مهم و حیاتی لبنان را دارند
😭شهیدی که گوشت بدنش رو خوردند! 🌹شهید احمدوکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد. 😳دشمنان برای اعتراف گرفتن، هر دو دستش را از بازو بریدند😭 با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند😭 بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جراحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭 او مرتب قرآن زمزمه میکرد😭 سرانجام اورا داخل دیگ آب جوش انداختند 😭 و همان جا به دیدار معشوق شتافت😭 کومله ها جسدش را مثله نموده و جگرش را به خورد هم سلولیهایش دادند😭 و مقداری را هم خودشان خوردند😭! چه شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم. ولی کسانی توی این مملکت مسئولند که حاظر نیستند حتی نام کوچه ها بنام شان باشد. شهدا شرمنده ایم شهید شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند. شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد. شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد. شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود. شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد. شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند. شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت. شهیدی که روی قالیهای خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالیها مرا از یاد محرومان غافل می کند. شهیدی که در محل کار زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه می رفت. شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم. شهیدی که عارف حوزه علمیه، او را استاد خود می دانست. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
رمان مذهبی و بسیار زیبای
ناگهان موهای تنم سیخ شد. داشتم از ترس سکته می کردم. زنجیر طلایی که قبلا سینا برایم خریده بود و من آن روز در کافی شاپ به او پس داده بودم در کیف طلاهایم بود! مطمئن شدم این بهم ریختگی کار اوست. در بُهت بودم که با صدای زنگ در از جایم پریدم. آیفون را برداشتم و با ترس گفتم : _ کیه؟ _منم دیگه. فرزانه. پاک فراموش،کرده بودم که با فرزانه قرار داشتم. در را باز کردم. وقتی رسید و بهم ریختگی خانه و چهره ی رنگ و رو رفته ی مرا دید پرسید : _ حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا خونه اینجوریه؟ هنوز قبلم تند و تند می زد. زنجیر سینا در دستانم بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم : _ وقتی رسیدم فهمیدم خونه رو دزد زده. زنگ زدم پلیس اومد ولی بعد دیدم چیزی از وسایل کم نشده. _ وا؟ پس دزد برا چی اومده بود؟ نگاهی به زنجیر طلایی که در دستم بود انداختم و گفتم : _ نمیدونم... با تاسف نگاهی به خانه کرد و گفت : _ ایشالا چیزی نیست. تنهایی؟ ملیحه کجاست؟ _ هنوز نیومده. چند روز دیگه برمیگرده. _ خب میخوای بیا بریم خونه ی ما؟ _ نه، ممنون. پلاستیکی که زیر چادرش گرفته بود را بیرون آورد و روی میز گذاشت. از داخل پلاستیک یک سبد چوبی را خارج کرد، دستم داد و گفت : _ بیا، اینم امانتی که پیش من داشتی. به گیلاس های ریز داخل سبد که هنوز کامل نرسیده بودند نگاه کردم و گفتم : _ اینا چیه؟ _ گیلاسه دیگه. با این سن و سالت هنوز نمیدونی به اینا چی میگن؟ بعد هم کیفش را برداشت و به سمت در حرکت کرد و گفت : _ ببین من بدون تعارف میگم، اگه میخوای بیا با من بریم خونمون؟ یا من شب پیشت بمونم؟ اینجوری نگرانت میشم. _ نه، یه آب قند میخورم درست میشم. چیزیم نیست. _ بهرحال تعارف نکن. هروقتم کارم داشتی زنگ بزن اصلا ملاحظه نکن. حتی اگه نصف شب بود. _ باشه. ممنون. سپس خداحافظی کرد و رفت. به سبد نگاه کردم. یکی از گیلاس ها را برداشتم و در دهانم گذاشتم. با آنکه به ظاهرش نمی آمد اما شیرین بود. ناگهان متوجه شدم کنار سبد یک کاغذ کوچک قرار دارد. کاغذ را باز کردم، دیدم در آن نوشته شده: "با احترام گیلاس های نیمه شیرین باغ یک دیوانه تقدیم می شود به لطف مستدام شما." لبخندی زدم و کاغذ را بستم. احتمالا ‌سیدجواد متوجه شده بود که من انتظار دارم اصرار از سمت خود او باشد، نه فرزانه و خاله زهرا و دیگران. شاید با این کار میخواست بفهمم که هنوز جواب منفی مرا نپذیرفته. سبد را در یخچال گذاشتم و بعد از خوردن یک لیوان آب قند مشغول مرتب کردن بقیه ی خانه شدم. چند روز بعد به دلم افتاد که سری به باغ آرزوها بزنم. مدت ها بود که به آنجا نرفته بودم. تقریبا از زمانی که فهمیده بودم سیدجواد قصد ازدواج با مرا دارد. دلم برای باغ و درختانش تنگ شده بود. دلم میخواست از نزدیک حاصل درختان گیلاس را ببینم. درختانی که از روزگار نهال بودنشان آنها را تماشا می کردم. خلاصه پس از اتمام آخرین جلسات کلاسهای دانشگاه راهی باغ آرزوها شدم. با اینکه نزدیک غروب بود و میدانستم تا ساعاتی دیگر هوا تاریک می شود اما تصمیم گرفتم برای چند دقیقه هم که شده در باغ آرزوها نفس بکشم. وقتی رسیدم صدای اذان می آمد. وارد باغ شدم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که متوجه حضور سیدجواد در باغ شدم. یواشکی نگاهی انداختم و دیدم که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. بدون هیچ حساب و کتابی وقتی برای نماز مغرب قامت بست پشت سرش ایستادم و به نمازش اقتدا کردم. بعد هم به محض اینکه نمازم تمام شد فوراً از باغ خارج شدم. آن روز حتی کلمه ای بینمان رد و بدل نشد. اصلا نفهمیدم متوجه حضور من شده یا نه. اما انگار ما نمیتوانستیم از هم فرار کنیم. سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود. سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. هرکس مرا بشناسد می فهمد که این جملات مال من نیست. اصلا من از این حرف ها بلد نیستم. هرچند مادرم اهل جلسه و سخنرانی بوده اما من مثل مادرم سخنران خوبی نشدم. شاید چون خون او در رگهایم نبود. شاید هم خونش در رگهایم بود و من استعداد سخنرانی کردن را نداشتم. نمیدانم... بگذریم! این جملات مال من نیست، حرف های سید جواد در شب قدر است. همان شبی که در مسجد پای منبرش نشسته بودم و از پشت پرده می شنیدم که می گفت : " سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میگذارد، شب قدر است... در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی را بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید در باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... " اینکه چه شد که در آن شب قدر من پشت پرده پای منبرش نشسته بودم بر میگردد به اتفاقاتی که بعد از خواستگاری افتاد... پس از آنکه امتحاناتم تمام شد، با وساطت و هماهنگی فرزانه، خاله زهرا برای خواستگاری به خانه ی ما آمد. خانه ی پدری ام را می گویم. البته این بار سیدجواد نیز همراهش بود. خودم رضایت دادم که بیایند. همیشه که نباید برای بدست آوردن دل کسی کارهای عجیب و غریب انجام داد. گاهی با یک اشاره ی کوچک و یک کار ساده هم میتوان در قلب دیگران نفوذ کرد. با هدیه کردنِ یک سبد گیلاس که حاصل دسترنج ماه ها تلاش و زحمتش بود و چند خط نوشته ی ساده عمیقاً نظرم را نسبت به افکاری که درباره اش داشتم تغییر داد. خوشحالی من از دیدن همان یک سبد چوبی معمولی بیشتر از دیدن رزهای مشکی عجیب و زنجیر طلای گران قیمت سینا بود. جنس محبتی که پشت هدیه ها پنهان شده باید به دل بنشیند، وگرنه هرچقدر هم زر و ثروت زورکی به پای کسی بریزی تا او را برای خودت نگه داری، اگر جنس محبتت اصل نباشد نمی شود که نمی شود. پس از پایان ترم به شهر خودمان برگشتم. باید به مادرم می گفتم که قرار است سیدجواد به خواستگاری ام بیاید. یک روز در سالن نشسته بود و مشغول نوشتن برنامه هایش بود که کنارش رفتم و گفتم: _ مامان، میخوام یه چیزی بهت بگم. همانطور که سرش در دفترش بود و می نوشت گفت: _ هوم؟ بگو؟ کمی منتظر ماندم تا شاید سرش را از دفترش بلند کند و به من توجه کند اما فایده نداشت. وقتی سکوتم را دید دوباره در حین نوشتن گفت : _ چی میخواستی بگی؟ گفتم : _ قراره برام خواستگار بیاد. ناگهان قلمش را در همان نقطه نگه داشت، سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید : _ کی هست؟ داداش ملیحه؟ با تعجب گفتم : _ وا، چرا فکر کردی اونه؟ _ چون مامانش چند وقت پیش با من حرف زد، گفت میخوان بیان خواستگاری ولی تو راضی نیستی. میخواست من راضیت کنم. منم گفتم هرجور خودش میدونه. آخه من که اصلا اصراری به این وصلت ندارم تا بخوام تورو راضی کنم. فکرم پیش ملیحه رفت. هنوز چیزی از اینکه سیدجواد میخواهد به خواستگاری ام بیاید به او نگفته بودم. دلیلش هم بخاطر مهدی بود. فکر می کردم شاید با گفتن این خبر ناراحتش کنم. منتظر بودم تکلیف این خواستگاری مشخص شود تا بعد از قطعی شدن به او بگویم. مادرم قلمش را زمین گذاشت و دوباره پرسید : _ خب حالا نگفتی کیه؟ _ یکی از اساتید دانشگاهمون. چشمان مادرم گرد شد و با هیجان گفت : _ واقعا؟؟ _ بله. _ خب کیه؟ اسمش؟ تحصیلاتش؟ چه جوری گفت میخواد بیاد خواستگاریت؟ _ یه روحانی سیده. مادرم آنقدر متعجب شده بود که چشمانش چهاربرابر از حالت معمولی درشت تر شد، با صدای بلند گفت : _ روحانی؟؟؟ یعنی تو میخوای با یه روحانی ازدواج کنی؟؟؟ _ از نظر شما اشکالی داره؟ شانه اش را بالا انداخت و گفت : _ از نظر ما که نه، ولی اینکه تو چنین تصمیمی گرفتی خیلی عجیبه. خب کی میخوان بیان؟ باید با پدرت صحبت کنم. _ منتظر اجازه ی شما هستن. هروقت شما بگین میان. _ باشه، پس من امشب با پدرت حرف میزنم. بعد هم کمی بصورت سربسته درباره ی اتفاقاتی که باعث آشنایی من و سیدجواد شده بود توضیح دادم و فرزانه را بعنوان عامل اصلی این خواستگاری معرفی کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
میدانستم خانواده ام مخالفتی با این خواستگاری ندارند. آنها تمام عمرشان از خدا میخواستند که من سرم به سنگ بخورد و به راه راست برگردم. حالا برایشان چه چیزی بهتر از این بود که من با یک روحانی ازدواج کنم؟ هرچند پدرم سعی کرد قبل از آمدنشان کمی شرط و شروط برای سید جواد تعیین کند اما مشخص بود که حتی ندیده و نشناخته هم هیچ مخالفتی با این ازدواج ندارد. خلاصه فرزانه بعنوان واسطه با مادرم تماس گرفت و برای یک هفته ی بعد قرار گذاشتند. مادرم مشغول دم کردن چای بود که زنگ در صدا خورد. قوری را زمین گذاشت، فوراً به سالن آمد، دستم را کشید و مرا به آشپزخانه فرستاد. بعد هم چند بار با تاکید تکرار کرد که تا صدایم نزده از آنجا بیرون نیایم. از این بازی ها خوشم نمی آمد. مگر دفعه ی اولی بود که میخواستیم همدیگر را ببینیم؟ هرچقدر تلاش کردم که اجازه بدهد از همان اول در جمع حضور داشته باشم نشد. وقتی پدرم به استقبال رفت، مادرم درِ آشپزخانه را به رویم بست، دوان دوان چادرش را سر کرد و پشت سر پدرم راه افتاد. صدای تعارف زدن هایشان را می شنیدم. پدرم بلند بلند میگفت : " سلام علیکم و رحمة الله و برکاة. مشرف فرمودین. بفرمایید، بفرمایید داخل حاج آقا. خوش آمدید. صفا آوردید... " پدرم آنقدر هول بود که میخواست هرجور شده مرا به سید جواد بدهد. مطمئن بودم اگر از حرف مردم نمی ترسید همان روز خودش عاقد دعوت می کرد و همه چیز را همانجا پایان می داد. وقتی وارد سالن شدند و نشستند صدایشان سخت تر شنیده می شد. گوشم را به در چسبانده بودم تا حرف هایشان را بشنوم. پدرم مدام از عبارات عربی استفاده می کرد و مادرم هم مرتب حال و احوال خاله زهرا را می پرسید. چند دقیقه بعد خاله زهرا به مادرم گفت : " عروس خانم ما کجاست؟ صداش نمی زنین بیاد ما چشممون به جمالش روشن بشه؟ " مادرم گفت : " چشم چشم، الان میگم برسه خدمتتون." بعد هم چند بار پشت سرهم مرا صدا زد : " مروارید خانم، مروارید جان، عزیزم... " آنها آنقدر هول کرده بودند که انگار مال مفت را به حراج گذاشته اند. من هم پشت در ایستاده بودم و از این رفتارشان حرص می خوردم. وانمود کردم که صدای مادرم را نشنیده ام. همانجا دست به سینه در آشپزخانه نشستم. به سماور در حال جوش نگاه کردم. قوری خالی کنار سماور بود و مادرم فراموش کرده بود که باید چای دم کند. زیر لب گفتم : " اصلا من دلم نمیخواد چایی دم کنم. چایی نداریم. به من چه؟ همینه که هست. اومدن خواستگاری یا اومدن قهوه خونه؟ " مادرم دستگیره را چرخاند و با استرس وارد آشپزخانه شد. با صدای آرام گفت : " مگه نمیشنوی این همه صدات زدم؟ چرا چیپیدی این تو در نمیای؟ " چشم غره ای زدم و گفتم : " نخیر نشنیدم. " با تعجب نگاه کرد و گفت : " وا، چیه چرا اینجوری می کنی؟" کشوی آشپرخانه را کشید، دستگیره را بیرون آورد و گفت : "انگار ما زور کردیم اینا بیان خواستگاری! " بعد هم سمت سماور رفت تا چای بریزد. همینکه چشمش به قوری خالی افتاد دو دستی توی سرش کوبید و گفت : " خاک به سرم. وای... دیدی چی شد؟ یادم رفت چایی دم کنم. " با عصبانیت قوری خالی را سمت من گرفت، نگاهم کرد و پرسید : " تو این قوری خالی رو ندیدی؟؟ چرا چایی دم نکردی؟؟ " شانه ام را بالا انداختم و گفتم : " مگه گفتی چایی دم کنم؟ گفتی بشینم اینجا بیرونم نیام." زیرلب آهسته فحشم داد و با عجله چای را دم کرد. چادر گلدار را از روی صندلی برداشت و روی سرم انداخت و گفت : " خیلی خب. پاشو بریم بیرون. منتظرن تورو ببین. هروقت چایی دم اومد من میریزم بعد صدات میزنم ببری براشون." چادرم کش نداشت و مدام سُر می خورد. به سختی کنترلش می کردم. کلافه ام کرده بود. مثل همان چادر روزهای بچگی که به زور روی سرم می گذاشتند و کف سرم می خارید. همانطور که با چادرم کلنجار می رفتم وارد سالن شدیم. جلو رفتم و با خاله زهرا روبوسی کردم. هی چادرم روی دوشم می افتاد و دوباره با عجله روی سرم می کشیدمش. سید جواد فقط سلام گفت و سر جایش نشست. نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد. از پدرم خجالت می کشید. کمی به سکوت گذشت. همه منتظر بودند تا یک نفر شروع به حرف زدن کند که بالاخره خاله زهرا به پدرم گفت : " خب حاج آقا، شما سوالی، شرایطی، چیزی ندارید بفرمایید؟ ما در خدمتیم؟ " پدرم گلویش را صاف کرد و گفت : " والا شما که از خودمونین. دیگه باهم این حرفا رو نداریم..." کج کج پدرم را نگاه کردم و در دلم گفتم : " چرا مثلا از خودمونن؟ خوبه حالا تا امروز اصلا سیدجواد رو ندیده بودا. معلوم نیست اگه از دوست و رفیقاش بود دیگه چی میگفت!" سپس سرفه ای کرد، بعد دوباره گلویش را صاف کرد و ادامه داد : " یه مهریه و یه جهیزیه است که تواقفی صحبت می کنیم و انشاالله سرش به تفاهم می رسیم. " خاله زهرا هم با رضایت لبخندی زد و حرف های پدرم را تایید کرد. مادرم از سرجایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. پدرم خندید و رو به سید جواد گفت : " این خانم من مهریه اش پونصد هزار تومنه. الان پونصد هزارتومن دیگه چیزی نیست ولی اون موقع که داشتیم ازدواج می کردیم خیلی زیاد بود. خدا میدونه که توی زندگی چندین برابر این مهریه رو براش خرج کردم. بالاخره از قدیم گفتن مهریه رو کی داده و کی گرفته." سید جواد لبخند کوتاهی زد و چیزی نگفت. از شنیدن حرف های پدرم حرص می خوردم. هرچند مهریه برایم ارزشی نداشت اما هرچه باشد او پدر من بود. باید این مراسم را کمی جدی تر می گرفت. وارد حرف هایشان شدم و با جدیت گفتم : " ببخشید، ولی من یه شرطی دارم. " پدرم متعجبانه نگاهم کرد. خاله زهرا گفت : " بگو دخترم؟ چه شرطی؟ " به سید جواد نگاه کردم. سرش را به سمت من کج کرده بود اما به زمین خیره بود. گفتم: " فقط باید به خودشون بگم. " پدرم با عصبانیت نگاهم کرد. از اینکه از قبل با او هماهنگ نکرده بودم خوشش نیامده بود. اخم کرد و حرفی نزد. خاله زهرا به من چشمکی زد و گفت : " خب اینکه مشکلی نداره دخترجون. " سپس رو به پدرم ادامه داد : "حاج آقا اگه اجازه بدین این جوونا برن چند کلوم باهم حرف بزنن." پدرم دستانش را بالا آورد و گفت : " هرجور شما صلاح میدونین." مادرم با سینی چای کنارم ایستاد و گفت : " دخترم بیا این چایی ها رو برای حاج آقا و حاج خانم نگه دار" با صدای بلند گفتم : " ببخشید چادرم سر میخوره، نمیتونم! " مادرم گوشه ی لبش را گاز گرفت و با خنده ی مصنوعی گفت : " باشه خودم نگه میدارم!" بعد هم جوری نگاهم کرد که یعنی "بعدا پدرتو در میارم..." چای ها را نگه داشت. سید جواد چایش را برداشت و روی میز گذاشت. سپس لبخند زد و با همان لحن آرام و همیشگی اش به پدرم گفت : "حاج آقا، دخترتون هر شرطی که داشته باشن من نشنیده قبول می کنم." راستش را بخواهید همینکه جمله اش تمام شد، همه ی حرص هایی که از بدو ورودشان خورده بودم ناگهان فروکش کرد. سپس بدون اینکه نگاهم کند سرش را به سمت من برگرداند و ادامه داد : " با این حال بازهم اگه شما امر بفرمایید برای صحبت کردن من در خدمتم. " سید جواد آرام بود. آرامشش درونی بود، ریشه ای بود. آنقدر آرام بود که من و تمام موج های سرکش درونم در اقیانوس آرام وجودش گم می شدیم. از ادب او و لحن کمی گستاخانه ی خودم خجالت کشیدم. نمیدانستم چه بگویم. کمی من و من کردم و به ناچار گفتم : " میخوام باهاتون صحبت کنم. اگه ممکنه." سپس با اجازه گرفتن از پدرم از سر جایش بلند شد و برای حرف زدن با هم به حیاط رفتیم. برخلاف گذشته که فکر می کردم او مرا از سر جبر و اجبار میخواهد، اما این بار احساس می کردم که واقعا مرا بخاطر خودم خواسته و همانطور که هستم پذیرفته. گلدانهای رنگی مادرم گوشه به گوشه در حیاط چیده شده بود. عطر شمعدانی ها از بقیه گلها بیشتر بود. کمی قدم زدیم و سپس کنار باغچه ایستادیم. هنوز هم نگاهم نمی کرد. به گلدان مقابلش خیره شد و با لبخند گفت : _ چه شرطی برای من در نظر گرفتین؟ هول کردم. چرا که هیچ شرط خاصی در ذهنم نبود و فقط بخاطر رفتار پدرم آن حرف را زده بودم. کمی به مغزم فشار آوردم و سپس گفتم : _ گیلاس ها. با خنده گفت : _ گیلاس ها چی؟ _ باید هرسال تمام گیلاس های باغ رو بدید به من. معلوم بود از شرط بچه گانه ام خنده اش گرفته. گفت : _ چشم. فقط همین؟! کمی حرف هایم را مرور کردم. رفتارم واقعا خنده دار و نسنجیده بود. خودم هم خنده ام گرفت. گفتم : _ ببخشید. من واقعا شرط خاصی توی ذهنم نبود. بخاطر چیز دیگه ای اون حرف هارو زدم. عینکش را جابجا کرد و گفت : _ متوجه شدم.مساله ای نیست... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سرم را زمین انداختم و ساکت شدم. لیز خوردن چادرم اذیتم می کرد. با دستهایم محکم گرفته بودمش که دوباره سر نخورد و از روی سرم نیفتد. با چشمانم دنبال گلدانی می گشتم که اسم مرا رویش گذاشته بودند. گلدان های مادرم زیاد بود. نمی توانستم پیدایش کنم. ناگهان مارمولکی از روی دیوار پایین آمد و از پشت پایم عبور کرد. تمام تلاشم را کردم که جیغ نکشم. فقط چشمانم را بستم و چهره ام را درهم کشیدم. همانطور که چشمانم بسته بود سید جواد گفت : _ اون گل چقدر زیباست. به سمت راست حیاط حرکت کرد، از پشت انبوهی از گل ها به گلدان پشتی اشاره کرد و گفت : _ تابحال ندیدمش. اسمش چیه؟ کمی پایم را کشیدم و قدم را بلند کردم تا بتوانم گلدانی که می گفت را ببینم. ناگهان متوجه شدم به همان گلدانی اشاره می کند که من دنبالش میگشتم. گفتم : _ من تمام این مدت دنبال همون بودم. شما چجوری از اون پشت دیدینش؟ _ گفته بودم که نگاه من به اطرافم یکم متفاوته. چیزهایی نظرم رو جلب میکنه که شاید بقیه کمتر به چشمشون بیاد. نگفتین اسم اون گل چیه؟ _ مروارید. لبخندی زد، نگاهی به گل انداخت و چیزی نگفت. دوباره گفتم : _ نمیدونم اسم واقعیش چیه. ولی پدر و مادرم اسمش رو گذاشتن مروارید. آخه مامانم روی گلهاش اسم میذاره. _ اسم قشنگی رو براش انتخاب کردن. _ ممنون. همانطور که خم شده بود و با دقت به گلبرگ هایش نگاه می کرد گفت : _ برای من نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری نیست. منظورش را نفهمیدم. گفتم : _ بله؟ از جلوی گلها بلند شد، عبایش را مرتب کرد و گفت : _ به خانم سهیلی گفته بودین پیغامتون رو به من برسونه که دوست ندارید با مردی زندگی کنین که شمارو مثل نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری میدونه... فهمیدم درباره ی روزی حرف می زند که از فرزانه خواسته بودم جواب منفی ام را به او برساند. دوباره ادامه داد : _ هرچند نماز و روزه جزو تکالیف شرعی هستن اما برای من نه از روی اجباره و نه صرفاً از روی وظیفه. _ پس برای چیه؟ _ برای روحم، آرامشم. حرفهایش را میفهمیدم. خودم هم بخاطر همین آرامشی که او می گفت به نماز می ایستادم. هرچند تا مدتی پیش بخاطر خانواده ام تظاهر می کردم که اهل نماز نیستم اما در خلوتم خوب میدانستم که این تنها راه آرام شدن است. حرف هایش را ادامه داد و گفت : _ همونطور که انتخاب کردن شما بخاطر روح خودم و آرامشم بود... چیزی برای گفتن نداشتم. ساکت بودم و به حرف هایش گوش می دادم. سرش پاین بود و فکر می کرد. مدتی بعد دستش را روی ریش هایش کشید و گفت : _ اگه توی ملاقات های گذشته اینطور به نظر رسید که من فقط صرف تکلیف و اجبار از شما درخواست ازدواج کردم و همین موضوع باعث شد که نسبت به من دچار سوءظن بشین عذر میخوام. شاید من حرف زدن بلد نیستم. با صدایی آرام و از روی شرمندگی گفتم : _ خواهش می کنم. اشکالی نداره. _ شاید پیدا کردن شما بخاطر همون نشونه هایی بود که خدا سر راهم قرار داد، اما ادامه ی این مسیر وابسته به خیلی چیزهای دیگه است. اگه در این باره چیزی نگفتم و حرفی نزدم بخاطر مصلحت اندیشی بوده، نه از روی بی تفاوتی. چند ثانیه به سکوت گذشت، سپس پرسید : _ خب، امری فرمایشی اگر باشه در خدمت هستم؟ _ نه، حرفی نیست. بعد هم از من اجازه گرفت و به داخل خانه برگشتیم. آن روز نتوانستم در برابر حرف هایش چیزی بگویم. اصلا همیشه در مقابل سید جواد زبانم بند می آمد. او تنها کسی بود که با حرف هایش می توانست زبان دراز مرا لال کند. به داخل خانه برگشتیم و بعد از تعارف تکه پاره کردن، بالاخره با اعلام رضایت من یک روز معین را برای مراسم نامزدی مشخص کردیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2