eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
چند بار دکمه های موبایل را فشار داد، قابش را باز کرد و باطری اش را بیرون آورد. هرچقدر با آن سر و کله زد روشن نشد. تلفن همراه خودش را در مقابل صورتم گرفت و گفت : _ میخوای ملیحه رو ببینی؟ سکوت کردم. دوباره پرسید : _ مگه کری؟ میگم میخوای ببینیش یا نه؟ _ که چی؟ _ تو شماره ی اون ملا رو به من میگی. بعد من زنگ میزنم بهش و تو برای آخرین بار باهاش حرف میزنی. بهش میگی از ازدواج با اون پشیمون شدی و از اولش هم دوستش نداشتی. بعدش ملیحه رو میارم تا ببینیش. _ من چنین کاری نمی کنم! با صدای بلندی خندید و گفت : _ مجبوری! اصلا انتخاب دیگه ای نداری. کمی به مغزم فشار آوردم تا چند واحد از دروس روانشناسی که قبلا پاس کرده بودم را به خاطر بیاورم. نمیدانستم باید به سینا چه جوابی بدهم که اوضاع بدتر نشود. کاش به پلیس زنگ زده بودم. همیشه چوب بی عقلی ام را خوردم. درحال حاضر سلامتی ملیحه از هر چیزی برایم مهم تر بود. باید از زنده بودنش مطمئن می شدم. چند لحظه تمرکز کردم و گفتم : _ باشه. اما اول باید ملیحه رو ببینم. کمی چانه اش را مالید و سپس از ساختمان خارج شد. دقایقی بعد دو نفر ملیحه را درحالی که بیهوش بود روی صندلی مقابلم نشاندند. هرچقدر فریاد زدم و اسمش را صدا کردم اما فایده نداشت. اصلا نمی شنید. گفتم : _ چه بلایی سرش آوردی؟ اصلا از کجا معلوم که زنده باشه؟ طناب دستانم را باز کرد و مرا نزدیک ملیحه برد. گوشم را روی سینه اش گذاشتم تا از شنیدن ضربان قلبش مطمئن شوم. سپس او را در آغوش گرفتم و گریه کردم. سینا مرا کشید و روی صندلی ام نشاند. به دو سه نفری که اطرافمان ایستاده بودند نگاه کردم. فرار کردن از دست آن همه قلچماقِ دیوانه محال بود. موبایلش را بیرون آورد و گفت: _ حالا تو باید به قولت عمل کنی. با اکراه شماره را گفتم. موبایل را روی بلندگو گذاشت و بلافاصله بعد از دو سه تا بوق سیدجواد تلفن را جواب داد : _ بله؟ اشک در چشمانم حلقه زد. آنقدر بغضم گرفته بود که نمیتوانستم حرف بزنم. سینا مدام علامت می داد که جوابش را بدهم. با صدای لرزانی گفتم : _ سلام... _ الو؟ سلام. مروارید تویی؟؟ با صدای بلندی زدم زیر گریه. سیدجواد گفت : _ مروارید جان، عزیز من. گریه نکن. آروم باش. بگو چی شده؟ سینا که با دیدن ابراز علاقه ی او به من دیوانه تر شده بود موبایل را دم گوشش گرفت و گفت : _ دهنتو ببند. حق نداری باهاش اینجوری حرف بزنی. اون از اولم دوستت نداشت. الانم زنگ زد که برای آخرین بار همه چیز رو بهت بگه. ما میخوایم بریم یه جای دور. یه جایی که بتونیم باهم زندگی کنیم. بدون مزاحم. سپس تلفن را پرت کرد و به دیوار کوبید. میدانستم که سیدجواد حرف هایش را باور نمی کند. او آنقدر باهوش بود که به راحتی میفهمید این جملات مربوط به یک بیمار روانی است. سینا به ملیحه اشاره کرد و به چند نفری که اطرافمان ایستاده بودند گفت : _ ببرینش. از جایم بلند شدم و با فریاد گفتم : _ نه، حق نداری ببریش. آنها بدون توجه به من مشغول بلند کردن ملیحه شدند، جلو رفتم و سعی کردم مانع از بردن ملیحه شوم. سینا دستانم را از پشت گرفت و علیرغم تلاشی که برای جلوگیری از بردن ملیحه کردم اما زورم به سینا نرسید. وقتی ملیحه را بردند سینا دستانم را رها کرد. آنقدر استرس داشتم و نگران بودم که دیگر عقلم از کار افتاده بود. پایم تیر می کشید اما سعی کردم روی پایم بایستم. به سمت سینا رفتم و او را هول دادم. سینا پرت شد و من پا به فرار گذاشتم. نمیدانستم از چه راهی می روم و به کجا فرار می کنم فقط لنگ لنگان می دویدم. آن باغ لعنتی هم آنقدر بزرگ بود که انگار ته نداشت. سینا پشت سرم شروع به دویدن کرد و مدام فریاد می زد و از من میخواست که از او نترسم و فرار نکنم. وقتی به وسط باغ رسیدم ناگهان صدای آژیر پلیس بلند شد و چند پلیس مسلح از دیوارهای باغ وارد شدند. من فقط نگران حال ملیحه بودم که دست آنها افتاده بود. نمیدانم چرا با دیدن پلیس ها بجای دویدن همانجا ایستادم. ناگهان سینا از پشت سر چیزی را به سرم کوبید. با دیدن پلیس هایی که به سمت ما می دویدند چشمانم تار شد و دیگر چیزی در خاطرم نماند.... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
_ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم. _ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگفتین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟ _ آ باریک الله. همونو میگم. _ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم. _ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان... _ آره... دیدمش! دیدمش آقابزرگ. ایندفعه واقعا تونستم پیداشون کنم. _ آخه دیگه بزرگ شدی دخترم. دستان آقابزرگ را گرفتم. لمسش کردم. واقعی بود. با همان دستان چروکیده ای که آخرین بار مرا در آغوش کشیده بود نوازشم کرد. به آسمان نگاه کردم، ستاره ها می درخشیدند، دب اکبر پیدا بود. به اطرافم نگاه کردم، با آنکه شب شده بود اما همه چیز واضح و روشن بود. مات و مبهوت خیره به اطرافم بودم که آقابزرگ صدایم زد و گفت : _ به چی نگاه می کنی؟ _ چرا نور اینجا انقدر زیاده؟ مگه الان شب نیست؟ آقا بزرگ خندید و گفت : _ اینجا همه چیز کنار همه. ستاره و خورشید باهم می درخشن. به چشمانش نگاه کردم و گفتم : _ دلم براتون تنگ شده بود. خیلی زیاد. زیادِ زیاد. _ میدونم دخترم. میدونم. _ قول بدین دیگه تنهام نذارین. لبخندی زد و گفت : _ نُه تا دیگ آش نذر امام جواد کردم. خود آقا پشت و پناهتون باشه. ناگهان از یک تونل عجیب به سرعت پرت شدم و با صدای نفس هایم که در ماسک اکسیژن می پیچید چشمانم را باز کردم. روی تخت بیمارستان بودم. مادرم کنارم نشسته بود و قرآن میخواند. به محض اینکه متوجه شد به هوش آمده ام بغلم کرد و پشت سر هم مرا بوسید. فورا پرستار را صدا زد. لحظاتی بعد پزشکی باعجله بالای سرم حاضر شد. هنوز نمیتوانستم حرف بزنم. چشمانم تار بود و سرم سنگین بود. گیج بودم اما از دیدن نگرانی آنها فهمیدم شرایط خطرناکی را پشت سر گذاشته ام. ناگهان یاد آیه ای افتادم که قبلا در خواب شنیده بودم. "هر مصیبتی به شما می رسد، به خاطر اعمالی است که انجام داده‌اید و بسیاری را نیز عفو می‌کند. " اگر خدا نمی خواست حتما از مهلکه ی سینا جان سالم به در نمی بردم و در راهرویی که پشت سرم باریک و باریک تر می شد له می شدم. میخواستم درباره ی ملیحه سوال کنم اما قدرت تکلم نداشتم. انگار مغزم فلج شده بود. همانطور که پزشک معالجم مشغول چک کردن من بود مادرم با موبایلش تماس گرفت و خبر به هوش آمدنم را به همه داد. وقتی کار دکترم تمام شد قبل از خروج به مادرم گوشزد کرد که تحت هیچ شرایطی نباید زیاد با من حرف بزند و اصلا نباید مرا در معرض استرس قرار بدهد. وقتی که چندبار برای استرس نداشتنم تاکید کرد دلم ریخت. نگران ملیحه بودم. مادرم کنارم ایستاد و گفت : _ خدا رو صدهزار مرتبه شکر که به هوش اومدی. خدا تورو دوباره به ما داد. سپس کنارم نشست، دستم را گرفت و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. نفهمیدم کی خوابم برد اما شرایطم عادی نبود. هی به هوش می آمدم و دوباره بیهوش می شدم. پس از چندین ساعت کم کم توانستم کنترلم را به دست بیاورم. اکثر مواقع ماسک اکسیژنم را بر میداشتند تا خودم تنفس کنم. اما هنوز نمیتوانستم به درستی حرف بزنم. همانطور که تمام انرژی ام را جمع کرده بودم تا اسم ملیحه را به زبان بیاورم، درِ اتاق را زدند. ناگهان در باز شد و سیدجواد آمد. از شب تولدش دیگر او را ندیده بودم. دلم برای دیدنش پر زده بود. با آمدنش مادرم اتاق را ترک کرد. سید جواد دسته گل را داخل گلدان گذاشت و پاکت کوچکی که همراهش بود را روی میز قرار داد. کنار تختم ایستاد و گفت : _ سلام خانم خانما. ما هروقت اومدیم ملاقات شما خواب بودی. فکر نکنی ده روزه بهت سر نزدما. تازه فهمیدم ده روز از آن ماجرا گذشته است. دستم را در دستانش گرفت، بوسید و گفت : _ تو که توی این ده روز مارو جون به سر کردی ولی اگه صدتا جون دیگه هم داشتم میدادم تا شما به هوش بیای. سرم را زمین انداختم. هرچند فهمیده بودم که او مرا بخاطر آن آبروریزی ها بخشیده اما هنوز هم خجالت می کشیدم. دستش را زیر چانه ام گذاشت، صورتم را رو به خودش گرفت و گفت : _ بهش فکر نکن. حداقل الان. لبخند زدم. میخواستم بخاطر همه چیز معذرت خواهی کنم اما نمیتوانستم. دوباره گفت : _ راستی، فردا عید فطره. زمان صیغه ای که خوندیم تموم میشه. اجازه میدی تا وقتی که برای مراسم عقد و ازدواج آماده بشیم دوباره خطبه بخونم؟ چشمانم را به آرامی بستم و موافقتم را اعلام کردم. قرار شد روز بعد دوباره برای جاری کردن خطبه به بیمارستان برگردد. پاکتی که همراه خودش آورده بود را باز کرد و در مقابلم گرفت. داخلش پر از گیلاس بود، درحالی که زمان زیادی از فصل آن گذشته بود... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
مستان همه افتاده و ساقی نمانده.mp3
3.66M
🌙 مستان همه افتاده و ساقی نمانده (ع) محمد علی کریمخانی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
هلابیکم.mp3
7.64M
🌙 هلابیکم (ع) مهدی سلحشور این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬛️◼️◾️ ◼️ ▪️ ⚫️السلام علی الحسین المظلوم الشهید 🏴به تو از دور سلام🏴 ◾️قرائت همگانی▪️ 📿زیارت اربعین📿 🕰ساعت ده صبح 🏴
Meysam Motiee - Zahfan Elayk Bel Arbaein (128).mp3
9.13M
🏴 • یا لیتنے أفدیڪ یا سبط الأمین أذود عنڪ یا حسین و هل ینال؟ هذا المنال فے الأربعین حاج میثم مطیعے • ۱۴۴۲ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
هله نوميد نباشي که تو را يار براند هله نوميد نباشي که تو را يار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنمايد که کس آن راه نداند نه که قصاب به خنجر چو سر ميش ببرد نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند چو دم ميش نماند ز دم خود کندش پر تو ببيني دم يزدان به کجا هات رساند به مثل گفتم اين را و اگر نه کرم او نکشد هيچ کسي را و ز کشتن برهاند همگي ملک سليمان به يکي مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلي را نرماند دل من گرد جهان گشت و نيابيد مثالش به کي ماند به کي ماند به کي ماند به کي ماند هله خاموش که بي گفت از اين مي همگان را بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند دیوان شمس https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬مراسم قرائت زیارت اربعین با حضور  امام خامنه ای مدظله العالی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 جریان برق نخستین نیروگاه زمین گرمایی بزودی وارد شبکه میشود 🔺 ایران به عنوان نهمین کشور دارنده فناوری زمین گرمایی به باشگاه جهانی کشورهای دارنده این انرژی می‌پیوندد این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آتش به اختیار: تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 14 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─