فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیدر اغتشاشات دانشگاه شریف، همان لیدر کروناهراسی و قرنطینه شهرها با نمودارهای جعلی از آب درآمد...
جناب شریفی زارچی هستن (مدیر اپلیکیشن ماسک و لیدر اغتشاشات داعشجویی)
اعتراف میکنه که بدون هماهنگی ۴۳ تا شهر رو سیاه کردیم....
و وزارت بهداشت و ستاد کرونا رو به این نتیجه رسوندیم که این شهرها رو قرنطینه کنن!
بعد از اون ۴۳ تا ۲۰ تا رو که وضعیتشون بهتر شده بود رو نمودار کردیم دادیم به رئیس جمهور و مجوز قرنطینه ۱۶۰ شهر دیگه رو گرفتیم
پی نوشت: عمله های دولت روحانی ذات واقعی خودشان را نشان دادند.
مواظب باشید لب تابش رو در نیاره یه نمودار برای کشته سازی براتون درست کنه
#برخورد_قاطع
#پاکسازی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قطر از زاویهای دیگر
پشت برجها شهریست....
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه تعقیب دستجمعی شهید علیوردی توسط اوباش
جزئیاتی از نحوه شهادت آرمان علیوردی به روایت تعدادی از اغتشاشگرانی که اخیرا توسط اطلاعات سپاه تهران دستگیر شدند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تندخوانی_تصویری_جزء ۹قرآن کریم استاد معتز آقایی
حدود۳۰دقیقه
دور سی و سوم
جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی
ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس و برای پدرو مادر آرتین عزیز و تمامی شهدای شاهچراغ و شهدای این فتنه
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نشانه های افراد حسود
#حجت_الاسلام_والمسلمین_رفیعی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 راهکارهایی برای درمان حسادت
#حجت_الاسلام_والمسلمین_رفیعی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#ادامه قسمت_بیستوچهارم
امیروپدرام و رویا توی رستوران منتظر حانیه و ارزو بودن
رویا خطاب به پدرام گفت:اقای پِدی؟نمیخای بگی دلیل این
دور همی چیه؟ افتخار دادین اقا😊
پدرام کمی خجالتی بود سرخ شد وگفت:عه رویا خانم😅
مطمئن باشید من هرکاری میکنم برای جلب رضایت شما و دیدن خنده و شادی شماست.....
رویا:😊مرسی
ان شاءالله بتونم جبران کنم
امیر که از این وضع حوصله ش سر رفته بود گفت: میشه بس کنی رویا
رویا: داداش اذیت نکن دیگ منو
چرا تو حال مارو نمیفهمی؟
من نمیدونم تو حالا عاشق شدی یا نه! ولی بدون این رو آدم وقتی عشقش رو میبینه دیگه ن متوجه گذر زمان می شع نه چیز دیگع ای فقط میخاد باهاش حرف بزنه
میفهمی ک داداش جون؟
ما هم ک حرف بدی نزدیم
جلو روت داریم صحبت میکنیم
بعد به کتف پدرام زد و گفت:مگه نه پدرام؟
پدرام: هان چی آره!
بعد زد زیر خنده😂
امیرو رویا هاج و واج نگا پدرام میکردن😐
رویا:وا پدرام دیونه شدی چته تو😐
پدرام:داشتم فکر میکردم ک امیر عاشق بشه😂
امیر:خب این کجاش خنده داره؟
پدرام: تو به این مغروری مگه ممکنه
بعد سه تایی زدن زیر خنده
البته امیر خنده های زورکی ظاهری ای کرد
و داشت به این فکر میکرد که:
ههه ....بخت مارو نیگا کن...کاش بودی و میدی خانم حاتمی!میگن ب من نمیخوره عاشق کسی باشم میگن زیادی مغرورم! آخه اگه اینجوریه و من خیلی مغرورم چطوری بهت ابراز علاقه میکردم وقتی میگفتی ک عاشق غلامی هسی و حاضری براش هر کاری بکنی
شایدم اونا راست میکن عاشق شدن ب من نمیخوره
خدا انگار تعداد ادمارو فرد افریده!
اگه کل ادما3نفر باشن
اونوقت میشه حاتمی وغلامی و من
گرفتین که؟
از خودم بدم میاد خیلی
که عرضه نگه داشتن یه عشق رو هم نداشتم...حق دارن بهم بگن ک بهم نمیخوره
حق دارن وقتی ک فکر میکنن من عاشق کسی م یا عاشق بشم خنده شون بگیره کاملا حق دارن
باز شروع میکنم اخر افکارم رو با لعنت ......
لعنت به من
لعنت به حاتمی
لعنت به غلامی
لعنت به سرهنگ
لعنت به...
^امیر با صدای سلام و علیک احوال پرسی حانیه و ارزو به خودش اومد
و به حانیه و ارزو سلامی داد و سعی کرد ک دیگه به خانم حاتمی فکر نکنه
پدرام 5دست بختیار سفارش داد
و منتظر شدن ک غذاروبراشون بیارن
حانیه:خب اقاامیر دلیل این دور همی چیه؟
رویا :دقیقا منم همینو پرسیدم!
حانیه:خب چی جواب گرفتی؟
رویا: جالب درست ودرمونی نگرفتم!
پدرام:دلیل جمع شدن همه ما اینه
من میخوام برم خارج دنبال مادرم که بیارمشون ایران که بعدش بیام خاستگاری رویا خانم😊
امیر هم خوشبختانه یا بدبختانه
با یکی از وارد کننده کت و شلوار از انگلیس قرار اصفهان گذاشته
و مجبوره برای قرار داد بره چن هفته ای اونجا
دراین صورت م مغازه خالی میمونه
ونمیتونیم کاسب شیم
میدونین ک اجاره مغازه ما هم سنگینه
بازار هم کساده
وای ب حال اینکه چند هفته ای هم ما درو ببندیم و نباشیم!
تصمیم گرفتیم ب شما دخترا بگیم ک بیایین ی چن هفته فروشندگی کنید
ارزو:وا اقا پدرام تااونجایی ک من میدونم هیچکس تو مغازه کت و شلوار فروشی مردونه فروشنده خانم نمیزاره
مسخره مون میکنن
پدرام:ارزو خانم دوره اخرزمان شده خبر ندارید!
ارزو: آها درسته بله!
قانع شدم!
پدرام ادامه داد:حقوق و دست مزدتون هم دوبله حساب میکنیم من و داش امیر!
قیمت های کت و شلوارو حساب کتاب هاش هم همه یادتون میدیم
خب حرفی هست؟کیا پاین؟
رویا:من دست بر روی قلبم میگذارم و سوگند یاد میکنم که کارم را به عنوان فروشنده کت و شلوارهای اقای پدرام خدیبی و امیر عطایی
نهایت تلاش رو بکنم و دختر خوبی باشم حالا شروع کنید غذاتونو بخورید حوصله ندارم😐
ارزو موافقت کرد....و خطاب ب حانیه گفت:حانی جونم میای دیگه؟
ن نیاریا
اگه تو ن بگی منم نمیام
حتما باید بیایی
^ارزو نگاهی ب امیر کرد وگفت:هوی اقا خوشتیپه
راضی کردن عشق من باتو!اگه راضی نشه و نیاد منم نمیام😒
امیر خنده ای کرد و گفت:میدونستم اگه بخای بیای حانیه خانم هم میخوای با خودت بیاری!
مگه نه پدرام!
پدرام سر تکون داد و تند تند مشغول خوردن بختیار شد
حانیه:من خودم حرفی ندارم
باید ببینم اقامون چی میگه
امیرورویا و پدرام چشا شون گرد شد از تعجب و باهم گفتن:اقاتون؟😳
حانیه ادامه داد:بله اقامون
و از توی کیفش گوشیش رو دراورد و عکس معین رو اورد و به همه نشون داد
حانیه:این آقا معین نامزد بنده هستن
شش ماهه ک نامزدیم
امیر:مبارک باشه....حالا محرم هم هستین؟
حانیه:بله یه صیغه یه ساله بینمون خوندن تا کارای عروسی مونو انجام بدیم
رویا پدرام و امیر تبریک گفتن
و حانیه گفت که با معین هماهنگی میکنه و سعی میکنه ک راضیش کنه و بیاد برای فروشنده گی.....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_بیستوپنجم
بعد از اتمام غذا پدرام با ماشین رویا رو رسوند
و امیروحانیه و ارزو هم با هم رفتن
سوار شدن
امیر پشت رول نشست و ارزو هم کنارش و حانیه هم عقب
ارزو گف:اه بابا امیر دلمون گرفت!
و ضبط رو روشن کرد
ضبط ماشین:
آسون ک نیست دل کندن از چشمای تو
اروم بایست
حس کنم اون دستای تو
وقتی نباشی خونه بی تو ساکته
قرصای اعصابو صدای پای تو
نداره عشقو دیگه بعد تو هیچکی
اتیش کشیدم عکسامونو وقتی نیستی
شمعای روشن روی میز و بوی دریا
فکر و خیالت عوض نمیشه با من اینجا
عاشق که میشی از دنیا میبری
حرفی نمیزنی
چیزی نمیخوری
عاشق که میشی بارون لعنتی رو روی صورتت با اشک میخوری!
امیر:ارزو صداش رو خفه کن
ارزو:امیر وابراچی😐باحاله ک😑
^امیر با گفتن کلمه لعنتی اهنگ رو قطع کرد
و ارزو پیش خودش فکر کرد که:
من هنو ته و تو قضیه رو در نیاوردم
هنوز نفهمیدم که امیر اونشب داشت با کی حرف میزد!
امشب هم واقعا فهمیدم ک رویا و پدرام همو میخان!و اون تلفن های مشکوک امیرو رویا درمورد پدرام بوده!این داداش ما چقد خوبه!داره کمک میکنه دو تا جوون به هم برسن
ولی سر خودش بی کلاه مونده
اون لعنتی کی بوده ک اعصاب داداش منو بهم ریخته
اون بی معرفت کیه که داره داداش منو نبود میکنه
خودم پیدات میکنم و دونه دونه موهاتو میکنم و اتیشت میزنم
بدنت رو تیکه تیکه میکنم
چشاتو از کاسه در میارم
بدن تیکه تیکه شده تو تو دیگ میزارم با خون بدنت بجوشه وبپزه و میدم ب خورد کسی ک عاشقش شدی واونم میکشم
دختره روانی بی لیاقت😐
^امیر ارزو رو تکون داد و گفت:ارزو از افکار شیطانی ت بیا بیرون😑
ارزو:تو از کجا فهمیدی ک افکارم شیطانیه؟😳
حانیه:چون از ی قسمتی شو بلند فکر کردی!!!!
ارزو:وای از کجاش😱
حانیه:از اونجایی ک میخاستی چشای طرفو دربیاری و بدنشو تیکه تیکه کنی😐
امیر:چرا این همه خشونت لیاقت کی میشه؟
ارزو:میخای راستشو بدونی؟
امیر سرتکون داد
ارزو:همون کسی که تو عاشقی!
ولی اون عاشق یکی دیگه شده و تو رو اذیت کرده و یجورایی ترکت کرده!!!!!!
^سکوت طولانی بود
حانیه و امیر تو چشماشون اشک جمع شده بود
ارزو بغض کرده بود
که حانیه گفت:اقا امیر سپاس...خونه مون همین درسفیدطلاییه هست....
^ امیر ماشینو جلو درشون نگه میداره!
و باوارد شدن حانیه ب خونه شون امیر گازشو میگیره و میره تو خیابون
و کنار جدول نگه میداره!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_بیستوششم
امیر پیاده میشه و روی جدول میشینه
و سرشو با دستاش میگیره
بغض ارزو میترکه
ومیگه :امیر تو فقط اسم و آدرس به من بده
جون امیر که میدونی ک چقدبرام عزیزی
بگو اون کیه!!!!
امیر:تونباید جلو یه غریبه این حرفو میزدی!هنوز اینا رو نمیدونی تو!
ارزو: حانی غریبه نیست
دوست منه
من درمورد تو و اونشب باهاش حرف زدم ومشاوره گرفتم
اون همه چی رو میدونه غریبه نیس👌
امیر: تو بی خود کردی ک برا من از کسی مشاوره گرفتی...
من نه ب تو ن به اون دوست غریبه ت هیچ نیازی ندارم
فقط دیگه حرفشو نزن
هرگز
بخت من همینه ن ب تو ربط داره ن ب کسی غیراز این
بخت من همینهههههه
فهمیدی یا ن
دیگه هم بس میکنی ارزو
برای همیشه
ارزو:من بس نمیکنم امیر
خیلی نامردی
من خاهرتم میخوام کمکت کنم!
ب فکرتم نامرد
بگو اون کیه
میخوام بدونم ک کدوم دیوونه ای
ی کسی دیگه رو ب تو ترجیح داده امیر
امیر بلند شد ونگاهشو کرد ب اسمون وگفت: اگر روزگاری...برسه و من
در خرواری خاک و کنجی از خاطرات شمارو در بر بگیرم....شاید بیاد...
یه فاتحه بخونه وبره
ارزو: امیر خفه میشی یا ن؟😑
امیر: اره یکبار برای همیشه
و در حالی ک از ماشین و ارزو دور میشد گفت: حوصله رانندگی ندارم
خودت ماشینو ببر
من پیاده میام
و رفت........
(ارزو)
کاش موقعی ک امیر اون حرفارو میزد
زمین دهن وا میکرد من گم و گور میشدم...
خیلی ناراحتم
خیلی.....امیر من به این خوبی لیاقت یه عشق خیلی خوب رو داره
نه این بخت به قول خودش!
من عقب نشینی نمیکنم تا پیداش نکنم اروم نمیشینم
ماشینو روشن میکنم و سمت خونه راه می افتم....
####
نگا کنا خدا این حانی ور پریده رو
هرچی زنگ میزنم ور نمیداره
بیاد بیرون بریم دانشگا
قبلا خودش میومد دم خونمون
حالا هم ک من اومدم خانم خانما ن گوشیشونو جواب میدن ن تو خونشون کسی هست!
زنگ میزنم خونشون کسی گوشی ور نمیداره
شماره ننه باباش هم ندارم
بیخیال حانی میشم
ب سمت دانشگاه راه می افتم
اخ ک چ روز مزخرفیه
چقدمن امروز بی انگیره م
اگه حداقل حانی بود کمی شاسکول بازی در میاوردیم شاد میشدم
وارد حیاط دانشگامیشم
به امیر فکر میکنم
به رویا
ب پدرام
به معین و حانیه
به خودم و سبی
^اخخخخ رفتم تو شکم یکی
طرف ازون مرد جوجه فینگیل مذهبی ها بود تا بهش بر خورد کردم سرخ شد و سرش رو ک پایین انداخته بود پایین تر گرف و گف:خاهرم حواستون رو جمع کنید
من:یاالله حاج اقا سرتو بگیر بالا من خواهر شما نیستم
طرف:ببخشید خواهرم ورفت😑
~اینقد بدم میاد از این ملت به ظاهر حزب اللهی
فک کردین ما نمیدونیم ک از طرف دولت حمایت میشین؟
فک کردن مانمیدونیم زنهای محجبه بابت حجابشون پول دریافت میکنن؟
فک کردن ک ما نمیدونیم همه پول این خمس و زکات و مالیات میره تو جیب این اخونداوهمین جوجه فینگیل مذهبی ها
^صدای اشنا از پشت سرم شنیده شد ک گفت:سلام ارزو خانم....میبینم ک بدجوری از دست این بچه حزب اللهی ها دلخوری ها.....
فاطمه بود همون دختر چادری
خندیدم و گفتم:کم ن ولی تو از کجا میدونی😳
با لبخند و ارامش خاصی گف: چون فکر کنم داشتی بلند فکر میکردی
یکی زدم تو سرم
من:وایی ببخشید فا طمه جون
تو غریبه نیستی
دیگه کم کم دارم خل میشم از دست این افکارم
یا بلنده یا طولانی
گرفتی ک؟😜
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_بیستوهفتم
خندید و گفت:فکرکنک برای شخص شما سو تفاهم هایی پیش اومده در مورد این بچه فینگیل مذهبی ها
من به عنوان عضوی از این دسته خودمو موظف میدونم ک
شمارو قانع کنم ک اصلا اینجوری نیست
اگر چ با نفی جمله ت قانع نمیشی
نظرت درمورد یه بحث دوستانه چیع؟
خانم زیبا من شمارو ب ی قهوه دعوت میکنم میپذیرید؟😜
اخمام کردم تو هم وگفتم:من با کسی مث شما بحث دوستانه ک هیچ بحث عادی هم ندارم...من و شما مث پارچه سیاه و سفید میمونیم با هم زار میزنیم
این وصله سیاه به ما نمیچسبه!
من نمیخام با کسی که به خاطر حجابش
پول میگیره رابطه دوستانه داشته باشم
هر وقت مث من عاقل شدی و دست از سر عقایدخرافی و قدیمی ات ورداشتی
بیا با هم حرف میزنیم
^اعصابم داغون شد
نزاشتم حتی فاطمه جوابموبده
سریع وارد سالن و سپس وارد کلاس شدم
استرس حانی رو میگیرم
خدایا این بشر کجاس!؟!
نمیدونم چرا دلم شور میزنه
حواسم اصلا به درس نیس دارم آتیش میگیرم
اه ک چقد فک میزنه
یواشکی هنزفری رو میزارم تو گوشم و اهنگ پلی میکنم،،،،،
خواننده:چطوری دیونه بهت خودش میگذره بی من
یا ن چطوری تونستی رها شم تو بری بیرحم
با من...چطوری تا کردی
رها کردی....منو بانامردی
چجوری دل کندی....ول کردی
منو با دلتنگی...
چجوری روت میشه اسمم بیاد جایی نمیری
چجوری میتونی بی من تو دستاشو بگیری
یجوری بالمو بستی برام نمونده پرواز
چجوری فکر میکردم که دل تو مث دریاس
چطوری دیوونه...محمدرضا گلزار
هووووف
بالاخره تموم شد
وسایلامو سروکول هم میریزم تو کوله م
از دانشگاه میرنم بیرون و ب سمت خونه راه می افتم
وارد خونه میشم
من:سلام ننه گلی خوبی هستی من؟
ماامان: هوی دختره چشم سفید نگفتم ب من نگو ننه هان؟
من هنوز14سالم نشده...مجرد هم هستم
من:حتما قصد ازدواج هم ندارید درسته؟
مامان سری تکون دادوخندیدیم
من:مامان دفترتلفن کو؟
مامان: برای چی؟
من:امروز حانی نیومد دانشگاه گوشیش خاموش بود....خونشون هم کسی نبود....
خیلی نگران شدم میخوام زنگ بزنم ننه باباش....
مامان:توکشوی دلاوره
دفتر تلفن رو ور میدارم و فقط شماره ناپدری حانی رو پیدا میکنم
کلی با خودم کلنجار میرم تا خودمو راضی میکنم ک زنگ بزنم
بعد از کلی این دست اون دست کردن زنگ میزنم
من:الوسلام اقا رضا خوبید
ناپدری حانی:سلام شما
من:من ارزو ام دوست حانیه شما از ش خبر ندارید امروز پیداش نکردم نیومد دانشگاه گوشی اش هم خاموش هست
ناپدری حانی با صدایی گرفته و بغض دارگفت: دیشب حالش بد شد اوردیمش بیمارستان
من:هان چی بیمارستان چرا کدوم بیمارستان بگید سریع خودمو برسونم
ناپدری حانی:پیامک میکنم
درسته ک حانی توکودکی ش پدرشو از دست میده و مادرش با برادر شوهرش عروسی میکنه ولی اقا رضا برای حانیه هیچی کم نزاشته و حانیه رو مث دختر خودش دوس داره و محبت میکنه
اینقد ک اینقد داره با ازدواجش با معین سخت گیری میکنه و میخواد که حانیه با بهترین خواستگارش ازدواج کنه
میرم سمت مامان بغض میکنم و میگم:من باید برم بیمارستان
و میزنم زیر گریه
مامان:نمیخواد ابغوره بگیری خودمون میریم از بیرون میخریم
حالا چیشده چرا بیمارستان کسی چیزیش شده ارزو
با تموم شدن جمله مامان امیر وارد خونه شد
و دید دارم چجور عر میزنم تعجب کرد
بزور قضیه رو برای مامان وامیر تعریف کردم وبا امیر به سمت بیمارستانی ک برام پیامک شد حرکت کردیم
سر راه یک کیلو موز و دسته گل هم خریدیم
وارد بیمارستان میشیم
و به سمت رسپشن میریم و میپرسم:سلام ظهر بخیر اتاق خانم حانیه فرهمند کجا س؟
پرستار طبق معمول:انتهای راهرو سمت چپ
نزدیک اتاق میشیم ک صدای مادر حانیه میومد ک میگفت:
اقا رضا
اقامعین
من توی دار دنیا فقط همین ی دختر رو دارم
چقد قسمتون دادم ک اینقد این بشر رو اذیت نکنید و با هم کنار بیایید
هزاربارگفتم ک این بچه مریضه
هیجان.....
متوجه مون شد و جمله ش رو قورت داد
و اومد سمت در اتاق و با هم دیگه سلام علیک کردیم و وارد اتاق شدیم
مامان حانی رفت بالا سرش
حانی پشت کرده بود ب جمعیت
و معین لبه تختش نشسته بود و داشت نازشو میخرید
و ناپدریش هم با چشمای سرخش روی صندلی همراه بیمار نشسته بود(هر وقت خیلی ناراحت باشه اینطور میشه)
با معین و ناپدریش هم سلام علیک کردیم و مادرش گفت:حانیه دخترم
ببین کی اومده
نمیخای بهش سلام کنی؟؟؟؟
معین تکونش دادوگف:حانیه
حانیه خانم
میشه برگردی
من ک نمیدونم دیشب چ اتفاقی افتاده ک اینطوری داغونی
اگه تقصیر منه بگو
اصلا من غلط کردم
خاهش میکنم برگرد
ناپدری حانی:دخترم ی چیزی بگو...برگرد ی چیزی بخور...ببین مهمون داری
حانیه:من از این ب بعد ن دختر کسیم و ن نامزد کسی
از اینجا برید بزارید ب درد خودم بمیرم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
شلمچه.mp3
7.97M
#به_وقت_دلتنگی
#روایتگری
بچهها!
دستتون که روی این #خاکها باشه،
تو دست #شهداست...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
اللهمعجللولیکالفرج - @ZIAFAT_ZOHOORR.mp3
1.52M
🌹پاداش عجیب #خدا برای منتظران ظهور
✨حکایت #زیبایی از پیرمردی که در زمان #امام_صادق علیه السلام منتظر ظهور بود!
📚کفایة الاثر ج1 ص264
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
⛔️« #شوخی_با_نامحرم_ممنوع! »⛔️
💠ابوبصیر می گوید:
در کوفه برای زنی #قرآن می خواندم،
یک بار در موردی با او شوخی کردم.
💠بعد از مدّتی خدمت امام #باقر (ع) رسیدم،
امام مرا مورد مؤاخذه و سرزنش قرار داد و فرمود:
📛«کسی که در خلوت مرتکب گناه شود
خداوند به او نظر لطف نمی کند،
چه سخنی به آن زن گفتی⁉️
💠وی می گوید:از شرم و خجلت سر در
گریبان افکندم و توبه کردم.
💠امام باقر (ع) فرمود:
«شوخی با #زن #نامحرم را تکرار نکن.»
📚بحارالانوار ج46 ص247
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
⚠️از خیابان شهدا؛
آرام آرام در حال گذر بودم!
🌷🍃اولین ڪوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه ڪردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
🌷🍃دومین ڪوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این ڪوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه ڪردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از ڪوچه گذشتم...
🌷🍃به سومین ڪوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محڪم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در ڪجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی ڪه گوشه اش نمناڪ شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
🌷🍃به چهارمین ڪوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عڪس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن ڪردن مردم!
#مطالعه ڪردی؟!
برای #بصیرت خودت چه ڪردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان ڪه دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
🌷🍃به پنجمین ڪوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشڪ و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نڪردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
🌷🍃ششمین ڪوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
ڪم آوردم...
گذشتم...
🌷🍃هفتمین ڪوچه انگار #ڪانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز ڪنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود ڪه در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میڪرد!
#ایثارش را دیدم...
از ڪم ڪاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
🌷🍃هشتمین ڪوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوڪی هم ڪنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میڪردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوڪی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
🌷🍃پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میڪردند،برایشان...
⚠️اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم ڪه با #حالم چه ڪردم!
تمام شد...
#تمام
💢از ڪوچه پس ڪوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...🚫
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
انتشار مدرک هویتی و تصویر عاملان اصلی حمله تروریستی شاهچراغ
مدرک هویتی «سبحان کُمرونی» با نام مستعار «ابوعایشه» عامل اصلی حمله تروریستی به حرم حضرت شاهچراغ (ع) در شهر شیراز که عضو داعش بود، منتشر شد.
در این مدرک که تصویر گذرنامه وی است، نشان داده میشود ابوعایشه تبعه تاجیکستانی است.
همچنین تصویر هماهنگ کننده اصلی عملیات که تبعه آذربایجان است و از فرودگاه امام وارد کشور شده در کنار ابوعایشه منتشر شده است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─