24.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تندخوانی_تصویری_جزء ۱۲قرآن کریم استاد معتز آقایی
حدود۳۰دقیقه
دور سی و سوم
جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی
ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس و برای پدرو مادر آرتین عزیز و تمامی شهدای شاهچراغ و شهدای این فتنه
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 چشم عبرت بین!
#حجت_الاسلام_والمسلمین_نظافت
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰ما مدیون مردمیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_پنجم
تشکر میکنم و قطع میکنم وب سوی خونه راه می افتم.....پلاستیک خوراکی ها و عروسکها رو بر میدارم و ب سمت در خونه راه میافتم ک صحنه ای ک رو ب روم میبینم رو باور نمیکنم...کوچه مون کمی تاریکه
ولی باز میتونم تشخیص بدم ک کی جلو روم ایستاده....پلاستیکا از دستم می افته....فقط بهم خیره شدیم
ن من حرفی میزنم ن اون....با بد بختی میگم:ا.....ت....نا....تو.......
اتنا:سلام سبحان.....چقد تعغییر کردی بعد 6سال.....اما
خوشحالم ک منو هنوز ب یاد
داری...خوبی؟
یک هفته بعد
(راوی)
ارزو از دانشگاه به سمت بیمارستان سریع حرکت میکنه....گویی دل تو دلش نیست...خبر بدی رو پشت تلفن بهش دادن...سریع خودشو میرسونه سمت رسپشن...هنوز دهنشو و باز نکرده بود ک با شنیدن صدای علیرضا(دوست امیر و دکتر بیمارستان) حرف تو دهنش ماسید و برگشت....
علیرضا: سلام ارزو خانم.....طوری شده؟
ارزو:یکی از عزیز ترین کسام اینجا بستری شده میگید طوری شده؟
علیرضا:اهان....بگید تا کمکتون کنم...
ارزو:سبحان...سبحان جوراب دوز....
^میگن دوره اخر زمون شده ها.اخه جوراب دوز هم شد فامیلی😑
علیرضا رفت سمت رسپشن و شماره اتاق سبحان رو گرفت و با هم ب سمت اتاق بستری ش رفتن....سبحان رفته بود توی کما...ک داستانش رو از زبون اتنا بهتون منتقل میکنیم
(اتنا)
همینطور مات هم دیگه رو نگا میکردیم
ن من حرفی میزنم ن اون....
سبحان به سختی میگه:ا....ت...نا....تو..
منم میگم:سلام سبحان...چقد تغییر کردی بعد6سال...اما خوشحالم ک منو هنوز ب یاد داری..خوبی؟
سبحان هنوز مات بود بعد چند دقیقه ب خودش اومد...ازش خاستم ک بریم جایی حرف بزنیم...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_ششم
سبحان پلاستیکای عروسک وخوراکی رو عقب ماشین گذاشت و نشست پشت فرمون منم کنار دستش نشستم و با اینکه دیر وقت بود ی رستوران پیدا کردیم و رفتیم داخلش....سبحان ک گویی با دیدن من تمام درد و غم های دنیا اومده تودلش سرشو پایین انداخت و دست کشید از زل زدن ب من
منم شروع کردم ب حرف زدن: شاید فکر کنی من آدم بی احساس وب همه چیزی باشم ک
دخترم سارینا رو رها کردم و
رفتم پی عشق وعاشقی م.....اما ن نگو...صدای ساز و دهل از دور خوشه...کسی نمی دونه چرا من هر شب گریه میکردم....هنوز هیچ کس نمی دونه من 5 سال برای طلاق و بازگشت ب ایران تلاش کردم و اما نتونستم تا به امروز....ن اینکه بگم پسرعمومودوست نداشتم ن....داشتم...اما همه امید و ارزوم تو ایران و تو تهران و تو اون خونس....دخترم
همه زندگیم...چقدم ک من بی معرفت و نمک نشناس باشم اما ی مادرم سبحان
بعد ی سال زندگی فهمیدم ک مسیر زندگیمو درست انتخاب نکردم
خارج جای من نبود.....هرقد ک بهش گفتم بیا برگردیم گوش نداد....حق هم داشت چن سال اونجا زندگی کرده بود...عادت کرده بود....بعد ی مدت بابت اصرارو پافشاری م سرد شد باهام...دعوای الکی....شب دیر میومد خونه.....کم محلی...قهر....دعوااا.....خب معلومه ک زیر سرش بلند شده....معتاد هم شده بود...باوجود همه اینا بازم منو طلاق نداد....5سال خون جگر خوردم....هم دوری از دخترم و هم از پسر عموی نامردم....
دیروز مراسم چهلمش بود....خدا فرستادش قعر جهنم...ی شب انگار زیادی مواد مخذدر ناخالص مصرف کرده بود ک ی سره تموم کرد....منم اومدم ایران و جگر گوشه مو بردارم و برم....همه ارث و میراث پسر عموم بهم رسیده....سارینام همه زندگی منه....میخام ببرمش...هر طور ک شده از دست تو میگیرمش سبحان...
طبق حرفای مادرت ک اصلا ب بچه محبت نمیکنی...اصلا هم کارات معلوم نی.معلوم نی با کی میری...با کی میایی...تو ک ازش بدت میاد بدش من...مامان بابات ی پاشون لب گوره خسته هم شدن از بچه داری....قبول کن ک من بهتر میتونم بزرگش کنم...خب نظرت؟
^گارسون دو پرس بختیار اورد
سبحان چشماش از عصبانیت سرخ بود
بهم نگا کرد.....لبخندزدم....بشقاب برنج رو از زیرش هول داد طرف صورتم....و همه برنج و کباب و جوجه ریخت رو سر و صورتم و بشقابشم تو بغلم افتاد...ماتم برده بود همه برگشتن داشتن مارو نگا میکردن.....سبحان بلند شد و دستشو محکم زد ب میز و گفت:لعنتی از جون من چی میخوای...سارینا دختر و همه زندگی منه....یه تار مو شم ب تو هوس باز نمیدم لعنتی...
و سریع ازرستوران خارج شد و منم گریه کنان بدنبالش....
سبحان عصبی بود...و ب سمت ماشینش راه افتاد ک اونطرف خیا بون بود...
امان از راننده ماشینی ک این وقت شب مست کرده و میزنه به سبحان و در میرع
فریاد میزنم:سبحااااااااااااااان
****
سریع امبولانس میاد و سبحانو میبره بیمارستان.....گوشیشو ور میدارم خاموش میکنم.وضعیتش وضعیت بدیه...دست و پاش شکسته و توی کما رفته..ک اصلا برای من مهم نیس فقط دخترمو بهم بده و بعد هر جایی خاست بره....
بعد ی هفته گوشیشو روشن میکنم
از سر کنجکاوی و سرگرمی م....
واو چقد تماس...
از ارزو و فرناز
اینا دیگه کین😏
اقا خودشون این همه کسیو زیر سر دارن بعد به من میگن هوس باز!
از اسم ارزو خوشم اومد...تماس گرفتم و گفتم ک بیاد بیمارستان...
الان هاس ک پیداش بشه...
(راوی)
باتشکر ازخانم اتنا خانم
اتنا:قابلی نداشت...لطفا بریم ادامه....
_اها بله
خب داشتم میگفتم
ارزو و علیرضا به سمت اتاق سبحان اومدند
و همه با صحنه ای ک دیدند کپ کرده بودند......
علیرضا:ا...رزو...خا....ن...م.....
واو این چجوری ممکنه.....
اتنا:پس ارزو تویی!چقد شبیه منی...شایدبرا همین بوده ک سبحان باهات دوست شده
ارزو:ت کی هستی....سبحان رواز کجامیشناسی؟
اتنا میاد جلوی ارزو و اونو میکشه سمت پنجره اتاق سبحان و میگه:ببین خانم خوشگله...این اقا سبحان جوراب دوز همسر سابق منه
ارزو ب من من کردن افتاد وگفت:چی؟همسر؟
اتنا سرتکون دادو گفت:اره تازه ی دختر هم داریم...سارینا
ارزو:اون بمن گفته بود ک سارینا خاهر ناتنی شه....سعی نکن منو گول بزنی...
اتنا پوز خندی زد وگفت:میتونی باور نکنی...این اقایی ک اینجا ی هفته س عین جنازه خاییده ...شوهر سابق منه....وبابای ی دونه دخترم....چیه جا خوردی؟کنجکاوشدی؟بیابریم همه شو برا ت تعریف کنم...
علیرضا هم سریع اونجارو ترک کرد...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_هفتم
اتنا و ارزو ب پارک رو ب رو بیمارستان رفتندواتنا از سیر تا موسیر قضیه رو براش گفت
^اصلا دوست دارم بگم سیر تا موسیر....جناس داره خوشم میاد...دوس دارم
ارزو در اخر بلند شد و گف:تو اصلا هم شبیه من نیستی....تو ی ادم پست و بی....
اتنا:بی چی؟
ارزو:بی معرفت و بی همه چیز و بی درک و فهم و شعوری
اتنا از صندلی بلند شد و یکی خابوند در گوش ارزو گفت:بی معرفتی از خودتونه
وپوز خندی زد و رفت
^ای بابا مثلا قرار بود رمان طنز باشه ها😑
از اتاق فرمان اشاره میکنن ک عجله کار شیطونه و بهتره ک دهنمو ببندم تا از کار بی کارم نکردن....
ارزو دیگه نمیدونست ک باید چکار کنه
یجورایی شکست خورده بود از سبحانی ک همه احساسشو پاش ریخته بود...حرفای اتنا مث چغندروسیب تو دلش میجوشیدن
^ب کسی ربط نداره😑ما میگیم چغندر و سیب
اخر تصمیمشو گرفت رفت داخل بیمارستان و سمت رسپشن و گفت هر وقت سبحان هوش اومد باهاش تماس بگیرن با دادن شماره ش گریه کنان و پیاده روان ب سمت
خونه راه افتاد ....یاد اولین ملاقاتشون افتاد توی پارک ارم....ک ارزو تعریف میکنه
(ارزو)
اولین ملاقات من و سبی توی پارک ارم بود
شلوار مشکی و کتونی و تیشرت طوسی پوشیده بود.با پیشنهاد من رفتیم رنجر سوار شدیم....من از شدت هیجان جیغ میزدم و اون بلند بلند میخندید
و بعدش برام بستنی کاکائویی خرید
و پلیسا متوجه مون شدن و میخاستن مارو ببرن کلانتری....دعاهام جواب داد...انگار یکی کیف ی خانمی رو دزدیده بود و داشت فرار میکرد....اونام مارو ول کردن و رفتن.....سبحان منو بخاطر رنگ ب گچ دیوارم مسخره کرد و خندید و منم قهر کردم وبرگشتم خونه مون
(راوی)
من خودم ب شخصه فکر نمیکردم
سبحان اینقده زود لو بره
نظر شماهام اصلا مهم نیس😑
بگذارید برگردیم ب چند روز پیش....
همون وقتی ک ارزو زنگ زد به سبحان
ارزو بعد از تموم شدن حرفش تلفن رو قطع کرد....و تا این کارو کرد معین با حانیه تماس تصویری برقرار کرد....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─