سایت پارلمان بحرین هک شد
گروهی که بر خود نام "الطوفان" نهاده است، به طور کامل پایگاه اطلاع رسانی مجلس نمایندگان بحرین را تحت کنترل گرفته و تصویر شهید "رضا عبدالله العسره" را در صفحه اول سایت قرار داده است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#اینفوگرافی
ویژگیهای موشکهای هایپرسونیک
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قبوض جدید گاز در کشور مولداوی شهروندان این کشور را شوکه کرد، برای 230 متر مکعب 6700 لی معادل21 هزار روبل
حقوق کارکنان بخش دولتی (معلمان، پزشکان، کارمندان دولت، ارتش) در این کشور اروپایی به طور متوسط از 4500 تا 6500 لی در ماه است!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
کاربران ملیتهای مختلف از ایران تقاضا دارن موشکهای هایپرسونیکش رو برای صهیونیست ها ارسال کنه، تا بتونن برای اسرائیل، یه گودبای پارتی بینالمللی بگیرن.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خزعبلات این روز های عبدالحمید اسماعیل زهی و همصدایی اش با جریان ضد دستی فواحش مبادا به حساب همه اهل سنت گذاشته شود، عبدالحمید نمایند بخش بسیار اندکی سنّی های سیستان و بلوچستان است، این را میتوان از تعداد آرای کسب شده توسط نمایندگان مورد حمایتش در انتخابات مجلس شورای اسلامی دانست.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تندخوانی_تصویری_جزء ۱۲قرآن کریم استاد معتز آقایی
حدود۳۰دقیقه
دور سی و سوم
جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی
ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس و برای پدرو مادر آرتین عزیز و تمامی شهدای شاهچراغ و شهدای این فتنه
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ما مدیون مردمیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_پنجم
تشکر میکنم و قطع میکنم وب سوی خونه راه می افتم.....پلاستیک خوراکی ها و عروسکها رو بر میدارم و ب سمت در خونه راه میافتم ک صحنه ای ک رو ب روم میبینم رو باور نمیکنم...کوچه مون کمی تاریکه
ولی باز میتونم تشخیص بدم ک کی جلو روم ایستاده....پلاستیکا از دستم می افته....فقط بهم خیره شدیم
ن من حرفی میزنم ن اون....با بد بختی میگم:ا.....ت....نا....تو.......
اتنا:سلام سبحان.....چقد تعغییر کردی بعد 6سال.....اما
خوشحالم ک منو هنوز ب یاد
داری...خوبی؟
یک هفته بعد
(راوی)
ارزو از دانشگاه به سمت بیمارستان سریع حرکت میکنه....گویی دل تو دلش نیست...خبر بدی رو پشت تلفن بهش دادن...سریع خودشو میرسونه سمت رسپشن...هنوز دهنشو و باز نکرده بود ک با شنیدن صدای علیرضا(دوست امیر و دکتر بیمارستان) حرف تو دهنش ماسید و برگشت....
علیرضا: سلام ارزو خانم.....طوری شده؟
ارزو:یکی از عزیز ترین کسام اینجا بستری شده میگید طوری شده؟
علیرضا:اهان....بگید تا کمکتون کنم...
ارزو:سبحان...سبحان جوراب دوز....
^میگن دوره اخر زمون شده ها.اخه جوراب دوز هم شد فامیلی😑
علیرضا رفت سمت رسپشن و شماره اتاق سبحان رو گرفت و با هم ب سمت اتاق بستری ش رفتن....سبحان رفته بود توی کما...ک داستانش رو از زبون اتنا بهتون منتقل میکنیم
(اتنا)
همینطور مات هم دیگه رو نگا میکردیم
ن من حرفی میزنم ن اون....
سبحان به سختی میگه:ا....ت...نا....تو..
منم میگم:سلام سبحان...چقد تغییر کردی بعد6سال...اما خوشحالم ک منو هنوز ب یاد داری..خوبی؟
سبحان هنوز مات بود بعد چند دقیقه ب خودش اومد...ازش خاستم ک بریم جایی حرف بزنیم...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_ششم
سبحان پلاستیکای عروسک وخوراکی رو عقب ماشین گذاشت و نشست پشت فرمون منم کنار دستش نشستم و با اینکه دیر وقت بود ی رستوران پیدا کردیم و رفتیم داخلش....سبحان ک گویی با دیدن من تمام درد و غم های دنیا اومده تودلش سرشو پایین انداخت و دست کشید از زل زدن ب من
منم شروع کردم ب حرف زدن: شاید فکر کنی من آدم بی احساس وب همه چیزی باشم ک
دخترم سارینا رو رها کردم و
رفتم پی عشق وعاشقی م.....اما ن نگو...صدای ساز و دهل از دور خوشه...کسی نمی دونه چرا من هر شب گریه میکردم....هنوز هیچ کس نمی دونه من 5 سال برای طلاق و بازگشت ب ایران تلاش کردم و اما نتونستم تا به امروز....ن اینکه بگم پسرعمومودوست نداشتم ن....داشتم...اما همه امید و ارزوم تو ایران و تو تهران و تو اون خونس....دخترم
همه زندگیم...چقدم ک من بی معرفت و نمک نشناس باشم اما ی مادرم سبحان
بعد ی سال زندگی فهمیدم ک مسیر زندگیمو درست انتخاب نکردم
خارج جای من نبود.....هرقد ک بهش گفتم بیا برگردیم گوش نداد....حق هم داشت چن سال اونجا زندگی کرده بود...عادت کرده بود....بعد ی مدت بابت اصرارو پافشاری م سرد شد باهام...دعوای الکی....شب دیر میومد خونه.....کم محلی...قهر....دعوااا.....خب معلومه ک زیر سرش بلند شده....معتاد هم شده بود...باوجود همه اینا بازم منو طلاق نداد....5سال خون جگر خوردم....هم دوری از دخترم و هم از پسر عموی نامردم....
دیروز مراسم چهلمش بود....خدا فرستادش قعر جهنم...ی شب انگار زیادی مواد مخذدر ناخالص مصرف کرده بود ک ی سره تموم کرد....منم اومدم ایران و جگر گوشه مو بردارم و برم....همه ارث و میراث پسر عموم بهم رسیده....سارینام همه زندگی منه....میخام ببرمش...هر طور ک شده از دست تو میگیرمش سبحان...
طبق حرفای مادرت ک اصلا ب بچه محبت نمیکنی...اصلا هم کارات معلوم نی.معلوم نی با کی میری...با کی میایی...تو ک ازش بدت میاد بدش من...مامان بابات ی پاشون لب گوره خسته هم شدن از بچه داری....قبول کن ک من بهتر میتونم بزرگش کنم...خب نظرت؟
^گارسون دو پرس بختیار اورد
سبحان چشماش از عصبانیت سرخ بود
بهم نگا کرد.....لبخندزدم....بشقاب برنج رو از زیرش هول داد طرف صورتم....و همه برنج و کباب و جوجه ریخت رو سر و صورتم و بشقابشم تو بغلم افتاد...ماتم برده بود همه برگشتن داشتن مارو نگا میکردن.....سبحان بلند شد و دستشو محکم زد ب میز و گفت:لعنتی از جون من چی میخوای...سارینا دختر و همه زندگی منه....یه تار مو شم ب تو هوس باز نمیدم لعنتی...
و سریع ازرستوران خارج شد و منم گریه کنان بدنبالش....
سبحان عصبی بود...و ب سمت ماشینش راه افتاد ک اونطرف خیا بون بود...
امان از راننده ماشینی ک این وقت شب مست کرده و میزنه به سبحان و در میرع
فریاد میزنم:سبحااااااااااااااان
****
سریع امبولانس میاد و سبحانو میبره بیمارستان.....گوشیشو ور میدارم خاموش میکنم.وضعیتش وضعیت بدیه...دست و پاش شکسته و توی کما رفته..ک اصلا برای من مهم نیس فقط دخترمو بهم بده و بعد هر جایی خاست بره....
بعد ی هفته گوشیشو روشن میکنم
از سر کنجکاوی و سرگرمی م....
واو چقد تماس...
از ارزو و فرناز
اینا دیگه کین😏
اقا خودشون این همه کسیو زیر سر دارن بعد به من میگن هوس باز!
از اسم ارزو خوشم اومد...تماس گرفتم و گفتم ک بیاد بیمارستان...
الان هاس ک پیداش بشه...
(راوی)
باتشکر ازخانم اتنا خانم
اتنا:قابلی نداشت...لطفا بریم ادامه....
_اها بله
خب داشتم میگفتم
ارزو و علیرضا به سمت اتاق سبحان اومدند
و همه با صحنه ای ک دیدند کپ کرده بودند......
علیرضا:ا...رزو...خا....ن...م.....
واو این چجوری ممکنه.....
اتنا:پس ارزو تویی!چقد شبیه منی...شایدبرا همین بوده ک سبحان باهات دوست شده
ارزو:ت کی هستی....سبحان رواز کجامیشناسی؟
اتنا میاد جلوی ارزو و اونو میکشه سمت پنجره اتاق سبحان و میگه:ببین خانم خوشگله...این اقا سبحان جوراب دوز همسر سابق منه
ارزو ب من من کردن افتاد وگفت:چی؟همسر؟
اتنا سرتکون دادو گفت:اره تازه ی دختر هم داریم...سارینا
ارزو:اون بمن گفته بود ک سارینا خاهر ناتنی شه....سعی نکن منو گول بزنی...
اتنا پوز خندی زد وگفت:میتونی باور نکنی...این اقایی ک اینجا ی هفته س عین جنازه خاییده ...شوهر سابق منه....وبابای ی دونه دخترم....چیه جا خوردی؟کنجکاوشدی؟بیابریم همه شو برا ت تعریف کنم...
علیرضا هم سریع اونجارو ترک کرد...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_هفتم
اتنا و ارزو ب پارک رو ب رو بیمارستان رفتندواتنا از سیر تا موسیر قضیه رو براش گفت
^اصلا دوست دارم بگم سیر تا موسیر....جناس داره خوشم میاد...دوس دارم
ارزو در اخر بلند شد و گف:تو اصلا هم شبیه من نیستی....تو ی ادم پست و بی....
اتنا:بی چی؟
ارزو:بی معرفت و بی همه چیز و بی درک و فهم و شعوری
اتنا از صندلی بلند شد و یکی خابوند در گوش ارزو گفت:بی معرفتی از خودتونه
وپوز خندی زد و رفت
^ای بابا مثلا قرار بود رمان طنز باشه ها😑
از اتاق فرمان اشاره میکنن ک عجله کار شیطونه و بهتره ک دهنمو ببندم تا از کار بی کارم نکردن....
ارزو دیگه نمیدونست ک باید چکار کنه
یجورایی شکست خورده بود از سبحانی ک همه احساسشو پاش ریخته بود...حرفای اتنا مث چغندروسیب تو دلش میجوشیدن
^ب کسی ربط نداره😑ما میگیم چغندر و سیب
اخر تصمیمشو گرفت رفت داخل بیمارستان و سمت رسپشن و گفت هر وقت سبحان هوش اومد باهاش تماس بگیرن با دادن شماره ش گریه کنان و پیاده روان ب سمت
خونه راه افتاد ....یاد اولین ملاقاتشون افتاد توی پارک ارم....ک ارزو تعریف میکنه
(ارزو)
اولین ملاقات من و سبی توی پارک ارم بود
شلوار مشکی و کتونی و تیشرت طوسی پوشیده بود.با پیشنهاد من رفتیم رنجر سوار شدیم....من از شدت هیجان جیغ میزدم و اون بلند بلند میخندید
و بعدش برام بستنی کاکائویی خرید
و پلیسا متوجه مون شدن و میخاستن مارو ببرن کلانتری....دعاهام جواب داد...انگار یکی کیف ی خانمی رو دزدیده بود و داشت فرار میکرد....اونام مارو ول کردن و رفتن.....سبحان منو بخاطر رنگ ب گچ دیوارم مسخره کرد و خندید و منم قهر کردم وبرگشتم خونه مون
(راوی)
من خودم ب شخصه فکر نمیکردم
سبحان اینقده زود لو بره
نظر شماهام اصلا مهم نیس😑
بگذارید برگردیم ب چند روز پیش....
همون وقتی ک ارزو زنگ زد به سبحان
ارزو بعد از تموم شدن حرفش تلفن رو قطع کرد....و تا این کارو کرد معین با حانیه تماس تصویری برقرار کرد....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_هشتم
~گویا معین رفته بود ی کنسرت خیلی باحال و توپ و با حانی تماس گرفت ک اونم فیض ببره.....
معین:سلام حانی جونم...اگه گفتی کجام
حانیه:وای معین کجایی تو اونجا چقده شلوغ ملوغه...
معین:اومدم کنسرت خاننده مورد علاقه مون
حانیه:معینم شوخی نکن....کنسرت فرزاد فرزین ؟ بی من اخه نامرد
معین:شوخی میکنی
حانیه: آره عزیزم...
~معین طوری گوشی رو گرفته بود ک پشت سرش خاننده ک میومد رو صحنه رو میشد دید و معین هم پشت ب صحنه ایستاده بود و گوشی رو گرفته بود!!!!فهمیدید دیگه😩
خواننده وارد صحنه شد و چن تا اهنگشو اجرا کردو معین و حانیه همراهی کردن....بعد از اون ارزو ورویا هم بهشون ملحق شدن و از کنسرت فیض بردن بدون اینکه ریالی پرداخت کنن.
از بین چن تا آهنگ ای ک اجرا کرد یکی شو براتون میگم:
میگی همه چی خوبه برات بی منم خوبه
این دل من اشوبه برات دلم اشوبه
طاقت دوریتو ندارم میمیرم ک نباشی
باتوبیخیال دردوغم وبیخیال همه هواشی
نزار ک تو گوشت بگن حستو پای اون نریز
اونا همه حسودن و حسودی میکنن ی ریز
هر چ ک دورتر بشی دور تو خالی تر میشهفک نکنی بدون من آسمون آبی تر میشه
دیونه چشام داره تو نگاه ات اینو میخونه تومیخای ازم ببری چون این اسونه
اما بری هر جایی بی من زندونه دیونه
بعد از قطع کردن تلفن حانیه گف: وای ارزو مردم از گشنگی زنگ بزن سه تا پیتزا برامون بیارن
ارزو:حالا خانم خانما هر هر و کر کرش با اقاش سر راه بوده ها حالا ک تلفنو قطع کرده یادش افتاده گشنشه
حانیه:امروز از اون دسته روزایی هس ک اصلا حوصله بحث با خانم ارزو عطایی رو ندارم پس زر نزن و زنگ بزن پیتزا مخلوط منو با دلستر هلو بیارن گشنمه😑
^انگار خدا ایدا(خواهر ارزو)رو از آسمون فرستاده بود.....ایدا و شوهرش وپسرنازش طاها از خونه اسنبولی گوجه درست کرده بودن با ماست موسیر و اورده بودن شامشونو با بچه ها بخورن....حسابی خوشحال شدن و دیگه سفارش پیتزا ندادن
و بعد خوردن غذا ،چن تا مشتری اومد و راهشون انداختن و دیگه دیر وقت شد و در مغازه رو قفلیدن و نخود نخود هر که رود خانه خود شدند.....
فردا شد😐خورشید خانم اومد تو اسمون😐اره بچه های عزیزم ب همه افراد زیر اسمون تهران لبخند زد
ارزو....سبحان...اتنا...حانیه...رویا و امیر
^ شاید الان ممکنه براتون سوال شه ک چرا گفتم امیر!
چون امیر اقا باز همه مونو گول زد
سرهنگ ک بش زنگ زده بود درست ماموریت داد اما ن توی اصفهان!تو خود تهران😜ینی خوشم میاد کل مدت سر کارتون میزارم...برا اینکه گندش در نیاد گف میره اصفهان....ک میدونم دل همه تون برا خانم حاتمی و امیروسرهنگ و غلامی(ک هنو افتخار آشنایی باش رو بهتون ندادم)تنگ شده،بخاطرهمین میخام براتون بگم
امروز ظهر برای ناهار خانم حاتمی و امیر مهمون سرهنگن...ک حالا میگم دیگه
اما بزارید از صبح شروع کنم ب تعریف
طوری ک هم ب سبحان و اتنا و هم ب دانشگاه ارزو....
اقا دعوا نکنید ب همه تون میرسه....
(ارزو)
با سپاس از جناب راوی جان
راوی:خواهش
^خب....امروز از اون دسته روز هاست ک سرم درد میکنه برای کل کل کردن و اذیت کردن واتیش سوزوندن....بدجنس هم خودتونید با این جناب راوی
راوی:😑
وارد دانشگا میشم هعی خداااااااااا
امروز ک حانی رفته بیمارستان من تنهای تنها در خیال غصه ها اشک میریزم اشک
در خیال تنهایی راه میروم راه...در بین راه کشک میخورم کشک....و با کشک عقد میکنم عقد....
منطق ذهنم:این اخریه دیگه خونم رو ب جوش اورد.بفهم چی داری میگی...
من:چی هان؟میگم یا فکر میکنم؟
^با ترکیدن و منفجر شدن پسر های همکلاسیم فهمیدم ک داشتم باز بلند فکر میکردم....وای خدا ی ذره ابرو داریم اینم اینجا با این افکار از دست میره...خدا انگار با ما حال نمیکنی ها...😑
همینطور داشتم ب خودم فحش میدادم ک
یکی از پسرا گفت:خانم عطایی نمیخاد شما با کشک عقد کنید بیایین ما خودمون در خدمتتون هستیم...حالا بفرما یید ناز کنید ناز......و باز زدن زیر خنده
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸جراحی که رگهای #شهید را بوسید
🌴چند دقیقه بین #شهدا گشتند تا اینکه یک جنازه را روی خاک، روبهروی دکتر قرار دادند و گفتند: این پیکر آقامجید شماست.#جنازه سر نداشت. رگهای گلویش پیدا بودند.
🌻دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگهای گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش #سجده شکر بجا آورد...
🍀این فقط فصل #شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که هشت سال در اورژانسهای خط مقدم جبههها با انجام سختترین و حساسترین عملهای جراحی، جان #رزمندههای بسیاری را که زنده ماندنشان به دقیقهها وابسته بود، نجات داد.
🌼در گلستان شهدای نجفآباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند.
🥀وقتی پیکر مجید را به #گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را اینجا توی این قبر به خاک بسپارید.
💐دکتر گفت: چرا پسرم؟!
🌷جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم که شبهای جمعه میآمدیم گلزار و سر مزار شهدا #دعای_کمیل میخواندیم. بعد از دعا چند دقیقهای در این چهار قبر کندهشده میخوابیدیم. رسول، توی همان قبری که همیشه میخوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همینطور. حالا مجید آمده.
🌻بعد به قبر وسطی اشاره کرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر که میخوابید، سرش را به یک طرف خم میکرد. همیشه هم میگفت: بچهها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازهی من بشود...
🌺چلهی مجید شده بود که دکتر برگشت به اورژانس خط مقدم .
🌸دکتر محمد علی ابوترابی پزشک ایثارگر، متعهد، بصیر و پدر شهید مجید ابوترابی متولد ۱۳۱۳ در استان اصفهان – نجف آباد و دانش آموخته تخصصی جراحی عمومی دانشگاه اصفهان بدرود حیات گفت.
🌷شادی روحشان الفاتحه مع الصلوات🌷
الهم صل علی محمدوآل محمد
🍁🔹🍁🔹🌹🔹🍁🔹🍁
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مرحوم شیخ #رجبعلی_خیاط میفرمود :
بطری وقتی پر است و میخواهی خالی اش کنی،
خمش میکنی.
هر چه خم شود خالی تر میشود.
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی میشود.
#دل آدم هم همین طور است،
گاهی وقت ها پر میشود از #غم،
از غصه از حرفها و طعنه های دیگران.
#قرآن میگوید:
"هر گاه #دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت."
این نسخه ای است که #خداوند برای پیامبرش پیچیده است:
"ما قطعا می دانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرف هایی که می زنند."
"سر به سجده بگذار و خدا را #تسبیح کن"
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#چفیه
زُل زدم توی #چشماش
گفتم: آقا معلم!🤔
برا همسرتون درسے ، پیشنهادے ، بحثے نداری؟🙅🏻
گفتــ: حالا دیگه خونه هم شده مدرسه!😣
گفتم : استاد استاده ، چه توی خانه و چه توی مدرسه!😉
گفتــ: هر وقت خواستی توے #زندگیتــ #نذر کنے ، نذر کن ده شب نماز شب بخونی!😇
یکی دیگه هم اینڪه سحرخیز باش...
بچه ها رو هم از همین الان عادت بده به سحرخیزی و #نماز شب .
#شهید_مجتبی_کلاهدوزان 💚
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مدافع حرم، خادم اباعبدالله🌷
#شهید_امیر_سیاوشی
📣📣هیئتی ها بخوانند✋✋
از دو سه ماه ماه مانده به محرم روزشماری میکرد برای #نــــوکری ابا عبدالله الحسین. با شوق خاصی برنـامه ریزی میکرد.
هر سال تو میدان امام زاده علی اکبر، جایی که اکنون مزار مطهرش در آنجاست، چای خانه راه اندازی میکرد.
خرید ملزومات و وسائل چای خانه رو با وسـواس و سلیــــقه خاصی خریداری میکرد. تمامی رو هم از بهترین ها .
معتقد بود برای اهل بیـــــت نباید کـــــم گذاشت،
تا زمانی که اونها دستت رو با بزرگواری میگیرند تو هم شرمنده نباشی که چرا میتونستی و بیشتر انجام ندادی.
#خادم امام زاده و هییت بود . ولی همیشه جلوی در #هیئت می ایستاد.
معتقد بود #دربانی این خاندان بهتره و خاکـی بودن برای ائمه لطف بیشتری دارد.
میگفت هر چی کوچکتر باشی برای امام حسین (ع) بیشتر نگاهت میکند.😢❤️
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت یک دختر مسیحی لبنانی از عشق خود به سردار شهید سلیمانی
یک زن جوان مسیحی از عشق خود به سردار شهید سلیمانی اینچنین میگوید: من مسیحی و لبنانی هستم و قاسم سلیمانی از من به عنوان یک زن مشرقی و یک زن لبنانی دفاع کرد.
این دختر جوان مسیحی لبنانی در این ویدئو با ابراز وفاداری تام به محور مقاومت، گفت: هر چقدر هم از فضایل شهید سلیمانی صحبت کند، نمیتواند حق او را ادا کند. او "سردار شهدای محور مقاومت" است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلمنوشت | تاسیسات دیمونا قلب اتمی رژیم صهیونیستی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
توییت سر لیدر تیم پرسپولیس و تیم ملی:
هرکسی به سرود و پرچم ملی کشورش توهین کنه دوزاریه، میخواد یه آدم عادی باشه یا هنرمند و ورزشکار
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─