فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سانحه در پالایشگاه بازن حیفا زنگهای خطر را به صدا درآورد.
ادامه روند فعالیتهای مخرب زیست محیطی پالایشگاه بازن شهر «حیفا» در فلسطین اشغالی نگرانیها نسبت به آینده این منطقه که قرار بود روزی به قطب گردشگری رژیم صهیونیستی تبدیل شود را با چالش جدی مواجه کرده است.
نقص فنی و اختلال مستمر در سیستم تصفیه پالایشگاه حیفا در سالهای اخیر سبب شده تا کارشناسان علاوه بر مخاطرات زیست محیطی نسبت به ظهور علایم بیماریهای صعبالعلاج در میان ساکنین منطقه صنعتی حیفا هشدار دهند.
در روزهای گذشته انتشار تصاویری از پخش دود غلیظ قرمز رنگ از دودکش اصلی پالایشگاه سبب شده تا شورای شهر و اداره آتشنشانی از ساکنین این منطقه بخواهند تا ضمن بستن درها و پنجرهها از تردد غیرضروری در سطح شهر پرهیز کنند.
هم زمان برخی رسانه های صهیونیستی از تشکیل کمپینهای اعتراضی توسط ساکنین این منطقه در اعتراض به بیتوجهی مسئولین منطقه صنعتی خلیج حیفا به تداوم فعالیت پالایشگاه این شهر خبر میدهند.
انتظار میرود با ورود به فصل سرما و ظهور پدیده وارونگی هوا بر میزان آلودگی هوا در منطقه صنعتی خلیج حیفا افزوده شود.
رژیم صهیونیستی پیش از این با تبلیغات فراوان از تلاش های خود به منظور تبدیل منطقه خلیج حیفا به عنوان قطب جدید گردشگری در سرزمینهای اشغالی خبر داده بود اما با تشدید میزان آلودگیهای زیست محیطی و کاهش چشمگیر سفر جهانگردان به این منطقه، رسانه های صهیونیستی اکنون از این منطقه با عنوان «خلیج مردگان» نام مس برند.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 دلقک میرزایی
شده کارشناس مسائل سیاسی
#قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• 🎞 #انیمیشن •]
🔻 موضوع:
◽ شکار سوپر من و آرکیو ۱۷۰
وسط بازی ایران و آمریکا☺️
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🇮🇷 #پرچم_ایران_بالاست
🖇 #تیم_ملی #فوتبال
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین
🖇 #روشنگری #ثامن
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📱 #استوری_موشن •]
🔻خجسته میلاد با سعادت
بانوی صبر حضرت زینب(س)
و روز پرستار بر مسلمین جهان
مبارک باد🌹
🔖 #ایران_قوی #ایران
🔖 #حضرت_زینب(س)
🔖 #روز_پرستار #ثامن
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸فرا رسیدن سالروز ولادت مظهر صبر و ایثار حضرت زینب کبری سلام الله علیها را تبریک می گوییم.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تندخوانی_تصویری_جزء _۲۹قرآن کریم استاد معتز آقایی
حدود۳۰دقیقه
دور سی و سوم
جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی
ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس و برای پدرو مادر آرتین عزیز و تمامی شهدای شاهچراغ و شهدای این فتنه
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 سوء ظن نداشته باشید!
#حجت_الاسلام_والمسلمین_شریفیان
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره قرائت قرآن توسط علیرضا منصوریان و توسل بازیکنان تیم ملی ایران برای شکست آمریکا در جام جهانی ۱۹۹۸
#امام_زمان
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باریک الله به مداحانی که هیأت شان محفلی برای تربیت شیعیان واقعیست و از حزن و گریه برای حرکت در مسیر خدا بهره می گیرند نه سکون و خموشی...
#امام_زمان
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هشتاد_نه
امروز یک فروردین ماه
آرزو رو میشه در جنوب کشور پهناور ایران پیدا کرد
خب ارزو خانم شما چرا اینجایی؟
این چ لباس و این چ وضعیه؟
شما همون ارزویی؟
فک کنم اشتب گرفتم با آرزو عطایی خودمون شرمنده خانم
آرزو:نه عه آقای راوی
من خود ارزو ام
فک نمیکردم ی چادر و ی چفیه اینقدر منو عوض کنه
راوی:هم صورتت رو هم سیرتت رو
عوض شدین
بگید چرا اینجایید!!!
حانیه داشت میرفت
چرا نرفتید و خداحافظی نکردین
آرزو:خب
بسم الله الرحمن الرحیم
من از وقتی که فهمیدم حانیه و امیر برای هم میمیرن
خیلی شوک زده شدم
انتظار داشتم بعد مرگ معین حانیه با امیر ازدواج کنه و برن زندگی کنن
اما حانیه رفت خارج...
امیر رو تنها گذاشت
میدونست امیر براش میمیره و بدون اون نمیتونه زندگی کنه
اما بازم رفت
من خیلی باهاش حرف زدم تا راضی ش کنم نره
یا با امیر بره
اما راضی نشد
بهونه اورد ک بیماری ام اس داره
و برای درمان میره
میگفت بیماری ام اس در جهان درمان نداره
فقط میشه که جلوی پیش روی اش رو گرفت
اما دکترا و دانشمند های اتریش ی راه درمان برای ام اس پیدا کردن
میرم ک درمان بشم
اون میتونست با امیر ازدواج کنه و بعد بره
و با خود امیر برع حتی
اصلا دلیل هاش منطقی نیست
مطمئنم دلیل دیگه ای داره
از دست حانیه خیلی عصبی شدم
دعوا کردم باهاش
حتی نزدیک بود دستم روش بلند شه
ولی نزدمش
رفتم یک قدمی حانی گفتم:تا عمر دارم
دیگه ازت بدم میاد و اسمت رو نمیارم
و رفتم
حانیه بهترین دوستم بود
خیلی برام عزیز بود
از وقتی فهمیدم با امیر حسی دارن
تازه علاقه م بهش بیشتر شده
اما با این کارش....
این وطن فروشی ش
اینکه یهو ب سرش زد بره
منو عصبی میکرد
نمیخواستم موقع رفتن اش تهران باشم
داغون بودم
رفتم دانشگاه
فاطمه و بقیه دانشجو ها در مورد سفر جنوب حرف میزدن برای 5روز اول عید
منم بی این که بپرسم کجای جنوب و اینا
بزور گفتم اسم منم بنویسید
چون بشدت نیاز به مسافرت داشتم
و خانواده م در شرایط ای نبودند که بتونیم بریم مسافرت
اونم با این حال داغون امیر
موقع سفر که شد سر ساعت مکان مشخص و اینا رفتم
دیدم همه بسیجی مسیجی ها ریختن تو اتوبوس
همه چادر و چفیه دارن😒😳
برای پشیمانی و کنسل دیگه خیلی دیر شده بود
فاطمه منو دید و با لبخند منو همراهی اتوبوس کرد
خودش توی اتوبوس کنارم نشست
چادر مشکی و چفیه ای رو بهم داد
و ازم خواهش کرد استفاده کنم
تا همرنگ جماعت بشم
و منم ناچار قبول کردم
چادر سر کردم و چفیه هم زیر چادر استفاده کردم
خوشحالم ک اینجام
سال تحویل ما طلائیه بودیم
نمیدونم چرا ولی همه ی حال و هوایی خاص داشتن
من درکشون نمی کردم و نمیکنم
فقط دلیل اشکام رو وقتی به مزار شهدای گمنام نگاه میکنم رو نمیفهمم
انگار همه ی دلتنگی هامو اوردم اینجا
دلخوریم از همه رو
از سبحان و حانیه مخصوصا
توی راه هم علی رضایی(هم دانشگاهی و پسرخاله ی حانیه) راوی مون بود
و از خاطرات شهید ها و رزمنده ها و دفاع مقدس و جنگ با نظام بعثی عراق رو برامون میگفت
چیزای جذاب ای بودن
فکر نمیکردم جذب بشم
توی راه برای صرف نهار و نماز نگه داشتن
بلد نبودم نماز بخونم
فاطمه و دوستاش کمکم کردم وضو بگیرم و نماز اول وقت ام رو اقامه کنم
بعد صرف نهار رفتیم تو اتوبوس و من با تمام وجود به حرف های علی رضایی گوش میدادم و چن تا از شبهه هام رو گفتم و علی با تمام لطافت و حیا برام جواب رو بازگو میکرد
پسر عجیبی هست
حتی یک بار هم توی چشمای من زل نزده
همش سرش پایینه یا اونور رو نگاه میکنه😂
نامزد فاطمه که مریض و بستری بود
بعداز مرخص شدن حانیه عمل کرد
ولی ناموفق بود و از دنیا رفت
فاطمه خیلی بابت مرگ نامزدش ناراحته
با اینکه زیاد نمیخاستش ولی خب هر چی بوده شوهرش بوده
قرار بوده که همین عید عروسی بگیرن
ولی خب انگار عمر بنده خدا کفاف نداده
من:راستی اون خواستگارتون چی شد علی رضا؟
ارزو:اون کنسل شدچنان سوتی بازی درآوردم که رفتن پشت سرشون هم نگاه نکردن
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_نود
فاطمه اومد کنارم نشست
سرشو گذاشت روی زانو هاش و شروع کرد به گریه کردن
خدایا این بشر چشه
اره خب شاید تاثیر این فضای معنویه
گذاشتم تو حال خودش باشه
هیچی نگفتم بهش
ولی بعد چند دقیقه دیدم ک نه اروم نمیشه!
من: فاطمه جان
بگو چیشده؟باز متحول شدی😑
فاطمه:ارزو
هادی...هادی اینجاست
من:هان؟چی😳
هادی اینجا چکار میکنه😑
مگه خارج نبود
فاطمه:چرا
تازه ازدواج هم کرده
ولی نمیدونم چرا اینجاست...
من:هان چی کجاست؟
نشونش بده
فاطمه: همون پسره که شلوار مشکی و پیرهن سرمه ای پوشیده و چفیه سفید مشکی پوشیده ....همون
من:وای چقد قیافه ش شهیده!!!
اصلا بهش نمیخوره ک توی خارج زندگی کرده باشه چندسال
اخه کی به این اخوی زن خارجی میده؟
اصلا خودش قبول میکنه ؟
فاطمه:نمیدونم...
من:شاید با کسی دیگه اشتب اش گرفته باشی
من:هادی قبلا شوهر من بوده
عشق من بوده
من اونو از هرکسی توی دنیا بهترمیشناسمش!
مطمئنم
خود خودشه
وباز زد زیر گریه
من: به این قیافه و چادر و چفیه ای که داری اصلا بهت نمیخوره که عاشق باشی
فاطمه: قبلا هم بهت گفتم
مذهبی ها عاشق ترند!
من:خیل خب
اون هم تو رو رویت کرد؟
فاطمه:نه فکر نکنم
من:خب باشه پس خودم باید دست به کار بشم
فاطمه:ارزو دیونه نشی
میخوای چکارکنی!
من:هیچ باو...میرم کمی قدم بزنم
تو راحت بدون من گریه کن و زجه بزن!
فاطمه دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و منم رفتم کمی قدم بزنم
~ روی تابلویی خوندم که:و خدا هر آنکه را که بخواهد وارد بهشت خود میکند!
بد جور توی دو راهی گیر کردم
از یه طرف هم ناراحتم!
تو ی دو راهی سخت!
یه راه بوده که 21سال از زندگی ام رو داخلش بودم...و خدا مو هروقت که توی بدبختی و مصیبت به یاد می اوردم
به کسی که مذهبی بود و به خدا نزدیک بود کرم میریختم و متلک میگفتم
اصلا نمیدونستم نماز با چه نون و میم ای نوشته میشه!
موهام رو میریختم بیرون
و آرایش میکردم
21سال اینطوری گذشت.....
تا اینکه برای زندگی یه راه دیگه هم کشف کردم البته به کمک فاطمه
نمیدونم ولی انگار یه زندگی که هر گوشه اش بوی خدا میده
هم دنیا و هم آخرت رو میشه باهاش ساخت
یه دنیا خیلی قشنگ تر از دنیایی که قبلا داشتم
ولی نمیدونم چرا هنوز شک دارم به انتخابم
من یه عمر اونطوری و با اون عقاید زندگی کردم
آیا دوستام و خانواده ام منو با این قیافه و اخلاق و سنت جدید میپذیرند؟
خدا چرا یهو اینجور شدم؟
انگار زندگی ام زیر و رو شده
انگار همه زندگی 21ساله مو تباه و نابود شده میدونم!
نمیدونم چرا خدایا ولی مگه من چکار کردم چی در درون مَنِه گنه کار دیدی که اینطورمنو داخل بهشت ات راه دادی
ینی راه بازگشت هست؟
ینی میتونم زندگی مو عوض کنم
و زندگی مو از توان گناه به توان تو برسونم؟
خیلی عجیب نیست
فقط بخاطر یک سفر به همه گذشته ت شک کنی؟
خیلی عجیب نیست خدایی؟کی باورش میشه؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_نود_یک
همینطور داشتم می رفتم ک دیدم چند تا خانم دارن سر پا حرف میزنن
رفتم جلو تر
شنیدم ک یکی شون میگفت:
حدود دوسالی به لطف خدا محجبه چادری شدم که مفصله...
ولی تو مسافرت حجاب داشتم چادر نمیزدم...
میریم رو بحث دوم عید برا اولین بار چادر گذاشتم...
شبش رفتیم پارک دوتا شهید گمنام اونجا بودن ایقد ذوق زده شدم...
کلی ازشون کمک خواستم بتونم مقاومت کنم چون میدونستم اذیتم میکنن...
اینقد اذیتم کردن خانوادم و بقیه..حتی میخواستم اب بخورم میگفتن نخور نخور برا چای هست اب کمه ولی بعد من چهار نفر رفتن اب خوردن
حتی فرداش نقشه کشیدن منو بندازن تو دریا.. منم از پیش بابام تکون نمیخوردم...
هر وقت اونا میومدن طرفم،منم با گوشی می چرخیدم بابام گفت: چرا نمیری پیششون گفتم که میخوان بندازنم تو دریا چون چادرم درنمیارم بابا با نگاهش اشاره کرد ک خودمونی هستن پسر عمو ..داماد...گفتم لباسم کوتاهه...
گفت: باشه نمیزارم...
بعد از چند دقیقه یکی اومد...
گفت:چون نمیای قراره پنهانی اب بریزیم روت بعد خاک ماسه بریزیم رو چادرت...
بابام گفت هیشکی حق نداره چنین کاری کنه اینقد ذوق زده شدم اولین بار بود حمایت بابامو دیدم...
دستشو گرفتم دستمو گرفت فشار دادیم وقتی هدفت خدا باشه یکی پیدا میشه از ادما حمایتت کنه.. گذشت.. هیشکی نتونست کاری کنه، تا شب بعدش.. گفتن میخواین بریم رو صخره بازی های خودمونیم مسخره بازی دربیاریم منم اروم پشت سرشون راه میرفتم.. یدفعه یکی گفت هرکی میخواد با ما بیاد باید چادرش در بیاره من تنها کسی بودم ک چادر سرم بود...
دخترعموم بهش گفت: خب راست میگی اول روسری خانمت در بیار.. یدفعه روسری خانمش در اورد😳 اینقد ب هم ریختم.. منم زودی راهمو کج کردم برگشتم یه جا نشستم
همش با خودم خدا صحبت میکردم با امام زمان تا اینکه...
فردا صبحش بعد نماز صبح رفتم کنار دریا ...
تصمیم گرفتم به حرفاشون اهمیت ندم ...
فقط لبخند بزنم کمی کنار دریا دویدم هیشکی نبود😁
برا خودم شاد بودم...
بعد برگشتم کنار جای ک چادر زده بودن...
برا صبحونه بلند شدن کم کم باز بحثو بردن رو من...
منم فقط صبحونه میخوردم...
لبخند میزدم...
اینقد من بی محلی کردم که بیخیال من شدن...
بابام هم به صورت مستمر حمایتم میکرد
که الان یه محجبه ام شکر خدا
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_نود_دو
بحثشون بحث جالبی بود
دیدم هادی داره یه برگه ای رو پخش میکنه
از خاطرات شهدا
رفتم جلو و ازش یکی گرفتم
خیلی دوست داشتم این دو تارو بهم برسونم ولی نمیدونستم چجوری
نگاه به برگه ی داخل دستم انداختم:
شهیدی که گوشتش به دست ضد انقلاب خورده شد
شهیداحمد وکیلی که با پیروزی انقلاب نام مستعار سعید را برای خود انتخاب کرده بود ، بچه شهر قم بود
حضور در کردستان ، ایمانی قوی و دلی چون شیر را می طلبید در اردیبهشت سال 59 و در جریان عملیات آزاد سازی شهر سنندج بعد از نبردی دلاورانه ، مجروح شد و توسط کومله به اسارت گرفته شد همان لباس با آرم سپاهی که پوشیده بود ، کفایت می کرد تا خونخواران کومله تا لحظه شهادت بلاهائی بر سر او بیاورند که باور این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است
بعد از مجروحیت و اسارت سعید دیگر هیچ خبری از او نبود و نیست و برای همیشه مفقود الاثر شد و تنها سند و حکایت بعد از اسارت ایشان خاطرات یک برادر ارتشی است که از آن دوران دارد :
حدود یك سال و چندی كه در دست کومله اسیر بودم همان اول اسارت كه به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر پاشنههای هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ كردند و برادران دیگر را هم نعل كوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی میكردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتیك و آزادانه، محاكمه و دادگاهی كنند.
روز دادگاه رسید، رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را كه همان اوایل انقلاب فرار كرده بود شناختم و محاكمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محكومین مشخص بود - دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حكم هم مشخص، عدهای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی (یعنی به تدریج) محكوم شدیم. حكم ما كه اعداممان قسطی بود به صورت كشیدن ناخنها، بریدن گوشتهای بازو و پاها، زدن توسط كابل، نوشتن شمارهای انقلابی! توسط هویه برقی و آتش سیگار به سینه و پشت و تمامی اینها بی چون و چرا اجرا میشد. كه آثارش بخوبی به بدنم مشخص است
مرسوم است به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را كومله نیز اجرا میكرد با این تفاوت كه قربانیها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بود. عروسی دختر یكی از سركردگان بودپس از مراسم، آن عفریته گفت: باید برایم قربانی كنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانیها را بیاورند. ۱۶ نفر از مقاوم ترین بچههای سپاه و بسیج وارتش ودو روحانی را كه همه جوان بودند، آوردند و تك تك از پشت سر بریده شدند، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر میزدند و آنها شادی و هلهله میكردند
بله، بزرگترین جرم همگی ما این بود كه میخواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان كُرد آن منطقه كوتاه کنیم. سعید 75 روز زیر شكنجه بود، ابتدا به هر دو پایش نعل كوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری میبردند. پس از
دادگاهی شدن محكوم به شكنجه مرگ شد بلكه اعتراف كند. اولین كاری كه كردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و
این بهداری بردن و معالجه كردن هایشان به خاطر این بود كه مدت بیشتری بتوانند شكنجه كنند والا حیوانات وحشی را با ترحم هیچ سنخیتی نیست. پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شكنجه بود به این معنی كه مدتی میگذرد تا پوستهای نو جانشین سوخته شده و آن وقت همان پوستهای تازه را میكندند كه درد و سوزندگیاش بسیار بیش از قبل است و خونریزی شروع میشود و تازه آن وقت نوبت آب نمك است كه با همان جراحات داخل دیگ آب نمك میاندازند كه وصفش گذشت،تمام این مراحل را سعید وكیلی با استقامتی وصفناپذیر تحمل كرد و لب به سخن نگشود
او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه میكرد استقامت این جوان آن بیرحمها را بیشتر جری میكرد
او كه دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته به درگاه خدا نالید كه خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگیام تنها برای تو باشد و بس
خداوند دعایش را اجابت نمود سعید را به دادگاه دیگری بردند و محكوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز كردند و پس از آنكه با نمك مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش كه زیرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبی ذاكر به دیدار معشوق شتافت اما این گرگان كه حتی از جسد بیجانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما كه هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند و البته ناگفته نماند مقداری را هم برای امام
جمعه ارومیه فرستادند.درود بر شب زینب پاک این شهید وتمامی شهیدان
راوی :آقا بالا رمضانی
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ حاضری یه آشتی خاص و متفاوت با #امام_زمانت داشته باشی⁉️
❤️ لطفا در این جمعه امام زمانی کمی وقت بگذار برای شروعی دوباره و این نوع گفتگو را با او تمرین کن....
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار بسیار عجیب #تسبیحات #حضرت_زهرااااا سلام الله علیها 👆👆
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
⚠️ #تلنگرانه
کوتاه میگویم
چه کسی بدبخت تر از آنکه
"صفحه مجازی اش " بوی #خدا و #شهدا
را می دهد
و "زندگیش" نه!
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#یک_لحظه_تفکر
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم #حجابت !!
خواهرم بخاطر #خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
#خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد
اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
آهای ولش کن بی غیرت !!
مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت #خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم #حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز #شهید #امر_به_معروف_و_نهی ازمنکر علی خلیلی🌹
#روحش_شاد 🌱
#شهید_علی_خلیلی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜حجت الاسلام والمسلمین عالی
#روایتی بسیار عالی که عمق #بندگی را میرساند.
#عالی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─