eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
25.9هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجت‌الاسلام مهدوی ارفعشرح حکمت 47 قسمت ۸ معیار صداقت و شجاعت و عفّت.mp3
زمان: حجم: 2.73M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 8⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح ( 8 ) 🔹 معیار صداقت و شجاعت و عفّت 🔰 در نهج‌البلاغه عواملی مایه ننگ و عار از جنس « اَنفه » شمرده شدند. 🔻یکی فرار از جنگ است. مولا علی (علیه السلام) ای در خطبه ۶۶ نهج البلاغه شریف ، اینگونه می فرمایند: « پی در پی حمله کنید و از فرار ، شرم داشته باشید. زیرا فرار از جنگ لکه ننگی است برای نسل های آینده و مایهٔ آتش روز قیامت است. » 🔻همچنین مولا علی (علیه السلام) در خطبه ۱۲۴ نهج‌البلاغه ، بند دوم می‌فرمایند: «إِنَّ فِي الْفِرَارِ مَوْجِدَةَ اللَّهِ وَ الذُّلَّ اللَّازِمَ وَ الْعَارَ الْبَاقِيَ» " همانا فرار از جنگ مایه خشم خدا و ذلت همیشگی و ننگ دائمی است. " 🔻 همچنین مولا علی (علیه السلام) درباره خفّت فرار از جنگ ، در خطبه ۱۷۱ نهج‌البلاغه در بند دوم، اینگونه می‌فرمایند: " کجایند آزاد مردانی که به حمایت مردم خویش برخیزند؟ کجایند غیور مردانی که به هنگام نزول بلا و مشکلات مبارزه می‌کنند؟ هان ای مردم! (به سربازان شان وقتی می‌خواهند تحریک شان کنند در جنگ صفین می‌فرمایند انتخاب کنید : الْعَارُ وَرَاءَكُمْ وَ الْجَنَّةُ أَمَامَكُمْ ) پشت سرتان ننگ و عار است و رو به رویتان بهشت. " (یعنی اگر برگردید و فرار کنید از جنگ، دچار ننگ و عار می‌شوید و اگر پیش بروید و مبارزه کنید، ان شاءالله به بهشت خواهید رسید. ) 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳شجره آشوب« قسمت صد و پنجاه و ششم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻دلیل دیگر امام برای مبارزه با بنی امیه 2. بنی امیه، کانون امن مفسدان حکومت امام عدالت اقتصادی و رعایت احکام اسلامی در این زمینه، از دغدغه های اصلیعلی (ع) از همان روزهای آغازین خلافت بود. ایشان پس از رسیدن به خلافت، کارگزاران حکومتی عثمان را عزل نمود و افرادی را که در زمان خلیفه سوم، بیت المال مسلمانان را دست اندازی کرده بودند، مورد محاسبه قرار داد. در این مورد می توان به محاسبه اموال اشعث مثال زد. 🔻 منذر بن جارود، والی امام در یکی از شهرهای فارس بود. او بعد از اختلاس از اموال عمومی، مورد سرزنش حضرت قرار گرفت و امام او را احضار و به زندان انداخت. اما، برخی از مفسدان اقتصادی جامعه، پس از پیگیری امام برای محاسبه اموالشان، به سبب اختلاس هایی که از بیت المال کرده بودند، به سمت شام و معاویه می گریختند. معاویه نیز با گرمی از آن ها استقبال می کرد. به عبارت دیگر، بنی امیه در شام، کانونی را برای تجمع مفسدان اقتصادی حکومت ایجاد کرده بودند. 🔻آیا با این حال سزاوار بود امام، همچنان از جنگ با معاویه صرف نظر کند؟ اگر بنی امیه از بین می رفت دیگر مفسدان داخلی حکومت، جایی را برای پناه نداشتند. در نتیجه می توان گفت در کشاکش درگیری با مفسدان داخلی و مبارزه با افرادی که پناهگاه این مفسدان هستند، دومی اولویت جدی برای امام داشت. در تاریخ آمده است: « ياران امير المؤمنين سلام الله عليه هنگام گرفتارى و يا تمايل به مال و منال دنيا با او مكر مى‏كردند، و مرتكب خيانت مى‏شدند، و يا بيت المال را غارت كرده به طرف معاويه مى‏رفتند.» 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 " علیرضا " امسال دلم میخواست جلویِ هیئت یک ایستگاه صلواتی بزنیم....چایی با خرما هر شب تقسیم کنیم. رسول با چند تا از بچه ها رفته بود تا داربست هارو بیاره با نیسان توی کوچه پیچیدن رسول پشت نیسان با موتور سنگین میومد . از چهره اش مشخص بود خیلی بشاشه نیسان رو پارک کرد رفتم جلو تا به بچه ها کمک کنم و داربست هارو بیاریم. رسول هم از موتورش پیاده شد و اومد طرفمون رو بهش گفتم _سلام آقا رسول چیه کبکت خروس میخونه رفیق رسول لبخندی زد +سید بزار کارها تموم شه چشم میگم داربست هارو که گذاشتیم پول نیسان رو حساب کردم....لباسم حسابی خاکی شده بود....دستی بهشون کشیدم و رفتم‌ کنار رسول _خب می فرمودی آقا رسول +علی امام حسین (ع) حاجتم رو داد ،شدم خادم خواهرش دلم لریزید....چی می گفت.؟؟؟ خیلی وقت بود دنبال کارهای سپاه و آموزشی های قبل سوریه بود. +چند وقت دیگه عازمم به امید خدا لبخندی روی لبم اومد...انگاری یکم هم دلم گرفت _خوش به سعادتت دستی هم به سر ما بکش چی از این بهتر لبخندی زد +نزن این حرف رو.... دست پرورده خودت ام. ان شاءالله قسمتت _خدا از دهنت بشنوه ، ان شاءالله دعا کن برام +ان شاءالله خندیدم گفتم _فوتبال بعد از ظهر یادت نره ، سری قبل خوب باختین...عجیب چسبید...خوش گذشت +دیگه از این خوشی ها نداریم سید ابرویی بالا انداختم _میبینم ،،،،،، "ساجده" پهلو به پهلو شدم که چشمم خورد به علیرضا... سجاده همیشگی اش که بوی گل محمدی میداد رو پهن کرده بود...رو به قبله. نگاهی به ساعت کردم...سه نصفِ شب. حتما نمازِ شب می خونه. دستم رو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه می کردم‌....چقدر قشنگ نماز می خوند. شونه هاش آروم تکون می خورد. داشت گریه می کرد.... نمی خواستم متوجه بشه من بیدارم....منتظر موندم تا نمازش تموم بشه....مثل همیشه با آرامش...با حضور قلب نمازش رو خوند. پتو رو کنار زدم و رفتم سمت اش‌...با تسبیح تربت اش ذکر می گفت. چشم اش که به من خورد لبخندی زد +بیدارت کردم ؟ _نوچ خودم بیدار شدم موهای تویِ صورت ام رو کنار زد....تسبیح اش رو کنار گذاشت و با سر انگشت های من ذکر می گفت. _میگم علیرضا چجور انقدر حضور قلب داری تو نماز هات +من؟ اتفاقا خیلی با خلوص نماز نمیخونم.... _نهه....اون حالتی که من از تو تویِ نماز می بینم نشون از حضور قلب اته سرم رو پایین انداختم _من اینجور نیستم. لبخندی زد +نخیر نماز شما خیلی هم درسته. ان شاءالله خدا ازت قبول کنه _بهم بگو چجوری تو نمازم فقط فقط حواسم به خدا باشه +ببین حاج آقا بهجت میگه هروقت تو نماز حواست پرت شد فقط برش گردون....انقدر برش گردون تا روش کم بشه....فکر کن خدا فقط داره به نماز خوندن تویه بنده اش نگاه می کنه. نماز اول وقت هم خیلی مهمه...این نشون میده خدایا تو اولویت زندگیِ منی تند تند نماز نخون هرکاری قراره بعد و قبل نماز انجام بدی به همونی که رو به روش ایستادی بستگی داره. نماز یک قرار عاشقانه بین تو و خداست عطر داخل سجاده اش رو برداشت و کمی به دستم زد +امام علی (ع) میفرمایند : شما را به نماز و مراقبت از آن سفارش میکنم چون که نماز عمل و ستون دین شماست. ساجده با نماز خوندن حالِ دلمونو خوب می کنیم.. تو وقتی کسی رو دوست داری چطوری باهاش حرف می زنی؟؟ _یجوری که به دل اش بشینه +می دونی ساجده...باید با عشق نمازت رو بخونی...با عشق کلمه هاش رو ادا کنی. خیلی قشنگ حرف می زد... یک حال خوبی بهم دست داد. +ساجده جان توصیه میکنم حتما نمازتو اول وقت بخون خیلی مهمه... لبخندی زدم _خیلی قشنگ حرف میزنی +لطف داری بانو 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 من و علیرضا از صبح رفته بودیم خونه دایی و علی از اونجا به فروشگاه رفته بود. عاطفه و امیر هم رسیده بودند. روی مبل کنارِ عاطفه نشسته بودم. +خب ساجده خانوم چه خبرا ؟ لبخندی زدم _سلامتی...شیراز چه خبر؟ درس و دانشگاه خوبه! +خوبه خداروشکر.....چرا نمیایید شیراز؟ _دلم می خواد بیام....یک سری بزنم +آره حتما بیا چرا به علی نمیگی _فعلا درگیر کارایِ محرم و هیئتِ! دست اش رو گذاشت رویِ پاهام و لبخندی زد +ان شاءالله جور کنید بیایید....منم ی تعطیلی گیر میارم به امیر میگم بدو بریم قم _خوب کاریی می کنی...خیلی دلم برات تنگ میشه حنین با دفتر نقاشی اش اومد سمت امون....رو به عاطفه سادات گفت: +آبجی ببین نقاشی ام رو عاطفه سادات حنین رو بوسید و رویِ پاهاش گذاشت. +ببینم عزیز خواهر حنین با ذوق دفترش رو باز کرد... +ببین آبجی این که رو ویلچره باباجونه....این مامانه....مو خرگوشیِ منم. داداش و ساجده جونی اینم نی نی شون.... از این حرف اش خندم گرفت. +اینم تو و عمو امیر و نی نی تون. عاطفه که تا اون لحظه لبخند میزد....لبخندش جمع شد و تو فکر رفت. حواس ام به عاطفه رفت و متوجه حرف های حنین نشدم. رو به حنین گفتم: _خیلی قشنگه آبجی....باریکلا حنین منتظر حرفی از عاطفه بود...اما عاطفه انگار تو حال و هوای خودش رفته بود. حنین بلند شد و به سمت اتاقِ دایی رفت. تا نقاشی هاش رو به دایی هم نشون بده‌. نگاهی به عاطفه انداختم _خوبی عاطفه دستم رو رویِ شونه هاش گذاشتم لبخندی مصنوعی زد +آره عزیزم...چطور؟ _انگار که ناراحت شدی....چیزی شده آبجی؟ به چشم هام نگاه کرد....برق اشک رو توی چشم هاش می دیدم. انگار بغض نمی زاشت درست حرف بزنه. _بگو آبجی...قول می دم رازنگه دار خوبی باشم. +یک...چند وقتیِ....پیگیر درمان هستیم. لحن صداش دلم رو لرزوند....یعنی چی!؟ +نمی خوام ناراحتت کنم عزیزم. بعد هم دستی به صورت اش کشید +حالم خوبه بیا بریم حیاط پیش مردها. زندایی از آشپزخونه بیرون اومد. +عاطفه....بیا کمک مادر! +الهیی من قربونت برم مامانم...ببخشید الان میام زندایی+چه حرف ها میزنی عاطفه ها با عاطفه به آشپزخونه رفتیم....یعنی عاطفه به زندایی هم حرفی نزده! زندایی+خب دخترهاا...کی سالاد درست می کنه عاطفه خندون گفت: +اوستا ساجده کمری صاف کردم...عاطفه رو بهم کرد +اما چون بنده خواهرشوهر نمونه ای هستم فداکاری می کنم و سالاد رو درست می کنم. رویِ صندلی نشستم _نه درست می‌کنم +شما قرص های سیدعباس رو میبری براش! خودش می دونه کدوم رو بخوره قرص هارو از زندایی گرفتم و به سمت اتاق دایی رفتم. تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 تقه ای به در زدم و وارد شدم. حنین با دفتر نقاشی اش کنار دایی نشسته بود. دایی من رو که دید سرفه ای کرد +یااَلله ساجده خانم...بیا بشین دخترم لبخندی زدم و نزدیک رفتم. _دایی وقت قرص تونه +دستت درد نکنه بابا قرص رو از آلومینیم درآوردم و با لیوان آب به دست شون دادم. دایی روی قرص یک لیوان آب رو با بسم الله سرکشید +همه چی دستِ خودشه...به امید خدا صدایِ زنگ در اومد...علیرضا و امیر اومده بودند. حنین از جا بلند شد و بدو بدو سمت بیرون رفت. انقدر بانمک دویید که دایی سری تکون داد. +پدر صلواتی نگاه چجوری راه میره خنده ای کردم _خدا حفظ اش کنه +ساجده جان اکسیژن رو جدا کن بریم بیرون _چشم دایی دستگاه اکسیژن رو باز کردم و کمک کردم تا رویِ ویلچر بشینن.... با دایی به سمت حیاط رفتیم. علیرضا و امیر تو حیاط بودن...عاطفه یا سینی چای و پولکی اومد تو حیاط. رفتم جلو علیرضا لباس اش حسابی خاکی شده بود. _سلام خسته نباشید لبخندی زدم و رو به علیرضا گفتم: _علیرضا با خاک کشتی گرفتی یا غلت خوردی تو خاک +علیکم السلام نگاهی به خودش کرد +هیچکدوم...اصلا نفهمیدم چجور این شکلی شدم برای امام حسین هرکاری باشه می کنم. لبخندی زدم _بیا با لباس هایی که اینجا داری عوض کن عاطفه و امیر روی تخت نشسته بودند. عاطفه+زود بیا چاییت سرد نشه داداش "عاطفه" نگاهی به لباس های خاک گرفته ی امیر انداختم _نچ نچ نچ...چه کردی با خودت امیر درحالی که چایی اش رو می نوشید زیر چشمی نگاهی بهم کرد. +فکر نکن نفهمیدم هاا _چیو!؟؟؟ +امیر نیستم اگر غم چشمات و نبینم. لبخندی زدم _برای هیئت ها می مونیم قم؟ +می خوای بمونیم؟ _خب....دلم هست باشیم...دلم برای هیئت هامون تنگ شده دست اش رو رویِ چشم هاش گذاشت +به چشم....می خوای بریم جمکران؟ لبخندم عمیق تر شد...چقدر خوبه که حالمو می فهمی...می دونی با چی حالم خوب میشه! علیرضا و ساجده هم اومدن کنارمون. بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا آماده بشم. "ساجده" مشغول دعایِ بعد از سینه زنی بودیم... دست هامون رو بالا گرفته بودیم. اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج الهییی آمیین. اون شب برای عاطفه خیلی دعا کردم. مشغول دعا بودم که صدایِ پیامک گوشیم اومد. "سلام...مجلس تموم شد جلویِ ماشین منتظرتم...می خوام ببرمت همونجا که گفتم...دعا برای من یادت نره بانو" فهمیدم که من رو کجا می خواد ببره.. همون رازی که به هیچکس نگفته بود. قصه ی غذاهای هیئت خیلی پافشاری کردم تا بهم بگه....هربار می گفت به وقت اش میگم. ،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 به عاطفه گفتم که با علیرضا بیرون میریم و منتظرمون نباشن. هنوز جمعیت بیرون نیومده بودند و جلویِ هیئت خلوت بود. چادرم رو محکم جلویِ خودم گرفتم و بیرون رفتم. علیرضا کنار جدول با دوست اش رسول صحبت می کرد. من رو که دید سوییج رو از جیب اش درآورد و ماشین رو زد. اشاره کرد که سوار بشم. تو ماشین نشستم و کیف ام رو مرتب کردم.چند دقیقه بعد هم علیرضا اومد. صندوق رو زد و چند جعبه غذا داخل اش گذاشت...بدو بدو اومد تو ماشین. _خب چرا ژاکتت رو نپوشیدی!!! دست هاش رو به هم مالید و ها کرد. +نمی دونم شاید خواستم سرما بخورم پرستارم تو باشی. خنده ای کردم. _دیوونه بسم الله ای گفت و ماشین رو روشن کرد +لطف داری شما ،،،،، چند تا خیابون رد کردیم و به منطقه ای با کوچه های تنگ رسیدیم. ماشین رو پارک کرد. +ساجده اینجارو باید پیاده برم...ماشین رد نمیشه. _رد میشه ها....ببر داخل لبخندی زد +نه عزیزدلم از ماشین پیاده شد و غذاهارو از صندوق برداشت و رفت....دیگه نپرسیدم چرا ماشین رو داخل کوچه نبرد. درِ هرخونه دو پرس غذا می داد. کارِ خیلی قشنگی رو انجام می داد...می گفت غذاهارو به سرپرست خانواده هاشون می دم که یک وقت پیش زن و بچه اشون شرمنده نشن. تو دلم قربون صدقه اش می رفتم و خدارو شکر می کردم. برگشت سمت ماشین +وایییی...واقعا هوا سرده ببخشید تو ماشین تنها موندی. خب...این راز بین من و تو خداست ها لبخندی زدم _چشم...خیلی کارِ قشنگیه ها +آره...دوست دارم بعد من ادامه اش بدی اخم هام رو توهم کردم. _از این حرف ها نزن که بدم میاد +مرگ برای همه است ساجده جان....هیچکس از فردایِ خودش خبر نداره...مهم اینه که آماده باشی. _علییی...بسه این حرف هارو نزن +چشم خانومم....فقط قول بده ادامه اش می دی؟ نگاه مظلومی بهم کرد برای فرار از این بحث و از سر ناچاری گفتم _چششم 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
گفت: مامان! میذاری من برم ؟ گفت برو مامان. فدای آقای خمینی بشی. اومد والفجر مقدماتی شد؛ گفت مامان داداش رفت جبهه شهید شد میذاری منم برم؟ گفت تو هم برو جبهه فدا بشی؛ (ما یه چیزی میگیم تو یه چیزی میشنوی تو هنوز مامان نشدی نمی‌فهمی) اونم اومد خیبر شهید شد. شوهرش گفت خانم این دو تا بچه رفتن فدای امام شدند میذاری منم برم؟ گفت تو هم برو فدا بشو؛ بِأَبى أَنْتَ وَ أُمّى وَ نَفْسى لَکَ الْوِقاءُ وَالْحِمى یَابْنَ السّادَهِ الْمُقَرَّبینَ. شوهره هم رفت والفجر هشت فاو شهید شد؛ حاج خانم رو فرستادن مکه یه حال و هوایی عوض کنه اونم جزو شهدای مکه شهید شد؛ . ‏تو هم شهید میشی؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰 حاج حسین https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
2.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توی اَبَر کامپیوتر هیچی گُم نمیشه حاج حسین https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطره ای از شنیده بودیم جماعت و اول وقت برایش اهمیت دارد، ولی فکر نمی کردیم این قدر مصمم باشد! صدای اذان که بلند شد، همه را بلند کرد؛ انگار نه انگار عروسی است، آن هم عروسی خودش! یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشت سرش، نماز جماعتی شد به یاد ماندنی منبع : وب سایت جام نیوز https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─