eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 امیر اطراف تخت ام رو کمی مرتب کرد و رفت..با خروج اش از خونه صدای پیامک گوشی ام بلند شد. امیر پیام داده بود. "دوست دارم" لبخند عمیقی زدم و تو دلم قربون صدقه اش رفتم..سعی کردم بلند بشم تا کمی کارهام رو انجام بدم..مامان اینا رفته بودند و باید کم کم شروع می کردم مثل روال سابق کارهام رو بکنم. ،،،،،، "ساجده" چون خونه ی خودمون آپارتمانی بود نذری رو خونه دایی برپا کردیم...از هفت صبح پا شده بودیم و مشغول شده بودیم. لباس گرم تن بچه ها کردم و گذاشتم شون توی کالسکه دو قلویی که سر سیسمونی خریده بودیم. زندایی با کمک همسایه ها داشتن برنج دم می کردند...حنین نزدیکم امد. _حنین سادات حواست به زینب و مهدی هست من برم کمک. +آره زنداداش من اینجا می شینم حواسم هست. لبخندی زدم و رفتم کمک اشون تا برنج رو آبکش کنیم. صدای زنگ در اومد...چادر رنگی ام رو سرم انداختم و جلویِ در رفتم. _کیه؟؟ صدای علیرضا و دایی اومد..در رو باز کردم. علیرضا+بیا خانوم ظرف های غذا رو گرفتم. _دستت درد نکنه ، خورشت آماده است...برنج رو هم الان دم گذاشتیم. +دستتون هم درد نکنه علیرضا دست تنها بود...شاید اگر رسول بود کلی کمک دست اش می شد. پسر های محل هم اومده بودند. میزی جلویِ در گذاشته بودند و شربت پخش می کردن...صدای مولودی خوانی هم از ضبط روی میز پخش می شد. بوی اسفند و غذا همه جا پخش شده بود...هوای سرد زمستون. علیرضا دایی رو از ماشین پیاده کرد و با ویلچر به سمت حیاط اومد...یاالله ای گفت و وارد شد. ،،،،، از من که خداحافظی کرد....گفت میرم سمت گلزار شهدا یک سر به رسول بزنم. روی مبل نشستم زل زدم به عکسی که ازش انداخته بودم قاب کرده بودیم با خودم گفتم این دفعه که از سوریه برگرده دیگه نمیزارم بره بچه هارو بهونه میکنم . میگم سختمه دست تنهام اما در اصل با اومدنش منو هوایی کرده بود. طاقت دوریش رو نداشتم. حس می کردم اگر بخواد همینجوری پیش بره علیرضارو از دست میدم. کلام آخرش ساجده حلالم کن..... تلفنی از همه حلالیت گرفته بود.... سری قبل این کار رو نکرد. یک روز به رفتن اش چهار نفری بیرون رفتیم.. برای زینب و مهدی لباس خرید. شام رو بیرون خوردیم. حرم و جمکران. نگاه ام به گنبد فیروزه ای رنگ جمکران بود _علیرضا قرار بود بریم کربلا....باردار شدم نشدهاا. قول دادی بعدا با بچه ها بریم. مهریه امه....من مهریه ام رو می خوام. لبخندی زد +ان شاءالله.... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 داشتم موهای زینب سادات رو با سشوار خشک میکردم که گوشی خونه زنگ خورد . سشوار رو خاموش کردم و به دور از دست زینب گذاشتم..سمت گوشی رفتم _الو سلام عاطفه سادات+علیک سلام خانوم ، ساجده بیا دیگه _چشم بچه ها رو بردم حمام... الان اماده میشیم اگر دیره شما نهار بخورید. +نه بابا دیر نیست زنگ زدم ببینم کجا موندی برو به کارت برس خدا حافظ. _خدا نگه دار گوشی رو قطع کردم و به ادامه ی کارم مشغول شدم. زینب همه اش جیغ جیغ می کرد و از زیر دستم فرار می کرد...اما به خاطر سرمای زمستان باید موهاش رو خشک می کردم وگرنه سرما می خوردند. _زینب صبر کن گیره هات رو هم بزنم...ببین عمه عاطی اومده...تکون نخور خوشگلت کنم. بعد از اینکه لباس های بچه هارو تن اشون کردم بین اسباب بازی ها نشوندمشون و خودم مشغول آماده شدن شدم. زنگ زدم به آژانس...بعد از چک کردن خونه با بچه ها به سمت پایین رفتیم. ،،،،، در خونه دایی با صدای تیکی باز شد...دیگه قبل از زنگ زدن..صدای بچه ها نشون میده که رسیدیم.زینب و مهدی انگار اینجارو خوب میشناختند که دست تکون می دادند و ذوق کرده بودند‌. باهم وارد خونه شدیم. عاطفه سادات به حیاط اومد. +سلام سلام عشق های عمه. مهدی رو بغل گرفت و بوسیدش. روبه من گفت +آقا امیر بابارو برده دکتر...چادرت رو در بیار عزیزم. به تایید حرف اش لبخندی زدم و زینب رو زمین گذاشتم. کش چادرم رو رها کردم و روی سرشونه ام انداختم. روی مبل نشستم. زینب سینه خیز به سمت حنین سادات رفت...حنین که مشغول نقاشی بود سرش رو بالا آورد و با حالت مظلومی گفت: +آبجی زینب نقاشیم رو خراب نکنی ها. خنده ای کردم که حنین به من نگاه کرد _سلام به روی ماهت +سلااام حنین سادات و زینب سادات برای هم مثل خواهر شده بودند. رو به عاطفه که با سیدمهدی مشغول بود گفتم: _زن دایی کجاس؟ +زهرا رو برد حمام _ای تنبل چرا خودت نمی بری +خیلی ریز میزس اونجا هم می دادم مادر شوهرم.. _یاد بگیر کاری نداره. +می ترسم گریه اش بگیره‌...بچه نوزاد هم که دیدی..!! سریع نفس اش میره. _یاد میگیری...الان ببین اصلا صداش نمیاد. +خب مامان وارده دیگه...حالا منم یاد می گیرم ان شاءالله حالا بگو ببینم از علی چه خبر؟ لبخندی زدم _اول هفته بود زنگ زد گفت خداروشکر خوبه دوسه روز قبل عید میاد. +الهی شکر ، منم ان شاءالله کار امیر جور بشه برای سال تحویل میخوام قم باشم _عالیه .... صدایِ زنگ، مانع ادامه حرفم شد با اشاره به عاطفه گفتم من باز میکنم. چادر رنگی رو سرم کردم و دکمه ی آیفون رو فشار دادم. چند ثانیه بعد امیر که ویلچر دایی رو هدایت می کرد وارد حیاط شد. عاطفه+ساجده امروز بریم خرید عید با صداش روم رو بر گردوندم و گفتم _اوو چخبره انقدر زود ؟ +اخه اینجا زهرا رو میدم دست مامان بیا بریم دیگه _باشه بچه هارو بعد از ظهر بخوابونم بریم خودم دوست نداشتم چیری بخرم منتظر می موندم تا علیرضا بیاد و باهم بریم خرید. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 ،،،،، _سلام مامان جون خوبی بابا خوبه ؟ +شکر خدا مادر ، تو خوبی بچه هات خوبن؟ _خوبن ، چرا صدات گرفته ؟ صداش رو صاف کرد ادمه داد +هیچی مادر شاید سرما خوردم ،میگم فردا ما میاییم سمت قم _واقعا ، خیلی خوشحال شدم ، وسط هفته بابا مرخصی داره؟ +اره اره ، تو کار نداری با من ؟ چرا انقدر مشکوک میزد! _نه مامان مراقب خودتون باشید خدا نگه دار گوشی رو قطع کردم و سر جاش گذاشتم. با صدایِ قطره های بارون که به پنجره میخورد شالِ بلندی سر کردم و خندون پرده رو کنار زدم بارون میبارید !! خیلی خوشحال بودم. پنجره رو باز کردم و بوی خاک فضارو پر کرده بود به پایین نگاه کردم مردم با عجله جا به میشدن تا خیس نشن دستم رو بیرون بردم و چند قطره روی دستم چکید. چه حس خوبی داشتم . یاد دروان بارداریم افتادم با علیرضا رفته بودیم بیرون بارون میبارید. کاری کردم به زور بریم توی یک پارک و قدم بزنیم. +بخدا ساجده اگر سرما بخوری سر خوش خندیدم گفتم _نوچ نمیخورم ، ببین بارون چقدر قشنگه داره برای ما میباره اقا سید لبخندی زد +عاشق های بی چتر بعد اون روز سرماخوردگی شدیدی گرفتم....حتی به روم نیاورد که این سرماخوردگی برای اون شب تویِ سرمایِ پارکه. مثل همیشه دل نگرون من رو به دکتر برد و ازم مراقبت می کرد. ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
14.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
__یک رویای صادقه و فوق العاده عجیب !!! وقتی برای بشی!🌷🕊 حجت الاسلام چقدر شنیدنی😍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
میدونی تو رو بی حد و اندازه دوست دارم_۲۰۲۲_۰۶_۱۵_۲۱_۴۹_۵۷_۰۲۶.mp3
33.03M
مثلا شب هارو واسه دیدنت تو خواب دوست دارم.. سید رضا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
کانال جنت الحسین_۲۰۲۳_۰۳_۲۵_۲۲_۲۹_۳۱_۶۰۵.mp3
2.64M
الحمدلله که تویی یارم الحمدلله که تورو دارم ابا عبدالله سید امیر https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا میشه (عج) را زیارت کرد استاد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
2.17M
🥀ارزش زن در قبل از اسلام 🍂زن در عرب جاهلی 💐زن از نظر پیامبر اسلام و ائمه اطهار علیه السلام 🤚سلام کردن بر زنان در سیره پیامبر و امیرالمومنین علیه السلام سفارشاتی که در رساله حقوق امام سجاد آمده است 👀حق عظیم در کلام امام سجاد علیه السلام چیست؟ 🌟زن در کلام امام صادق علیه السلام به عنوان یکی از کارگزاران الهی چه خصوصیاتی باید داشته باشد؟ 🎙ر.فنودی ادامه دارد... 🔖 📝 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
21.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️برسی موشک راهبردی برد بلند و نقطه زن خرمشهر۴(خیبر) 🔖 🇮🇷 👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─