شرح حکمت ۹۶ بخش ۱ ارزش علم و بندگی (1).mp3
3.15M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه
🔸 شرح #حکمت96 1⃣
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت96 (1)
🔹 ارزش علم و بندگى
🔰 در حکمت ۹۶ نهجالبلاغه ، امیرالمؤمنین (عليهالسلام) قاعده اصلی و اساسی نزدیکی و دوری نسبت به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، که منجر به اولویت و عدم اولویت انسان ها در جانشینی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) میشود را به دقت بیان میفرمایند:
💠 " نزدیک ترین مردم به پیامبران، دانا ترین آنان است به آنچه که آورده اند؛ (سپس این آیه را تلاوت فرمود: همانا نزدیک ترین مردم به ابراهیم آنان اند که پیرو او گردیده اند و مؤمنانی که به این پیامبر خاتم پیوستند. سپس حضرت فرمودند:) دوستِ محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) کسی است که خدا را اطاعت کند، هر چند پیوند خویشاوندی او دور باشد؛ و دشمن محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) کسی است که خدا را نافرمانی کند، هر چند خویشاوند نزدیک او باشد. "
🔻 پس معیار اول در اینکه چه کسی به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نزدیک تر و اولیٰ است، دانش پیامبر را داشتن است؛
🔻 مولا علی (علیهالسلام) در خطبه ۳ نهجالبلاغه شریف، که معروف به خطبه شقشقیه است، اساساً عدم کفایت خلیفه اول برای جانشینی را ضعف علمی او میدانند و اینکه میدانست امیرالمؤمنین (عليهالسلام)، از نظر علمی بر همه برتر است؛ در خطبه سوم میخوانیم:
" آگاه باشید! به خدا سوگند ابابکر، جامه خلافت را درحالی بر تن کرد که میدانست جایگاه من نسبت به حکومت اسلامی، مانند محور آسیاب به آسیاب است، که دور آن حرکت میکنند؛ او میدانست که سیل علوم، از دامن کوهسار من جاری است و مرغانِ دور پرواز اندیشه ها، به بلندای ارزش من نتوانند پرواز کرد. "
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
↩️ ادامه دارد...
نام رمان: #دو_مدافع
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_41
در کمال بهت و ناباوری گفتم:
من_علی!!
صدای دست و سوت همه بلند شد.
چشمم که چرخید با یک سالن بزرگ، تمام کسانی که می شناختم و یک کیک در دستان پدرم مواجه شدم.
نگاهم که به دیوارهای سالن خورد ،مات ماندم...
تمام عکس هایی که تا به حال گرفته بودم روی دیوار نصب شده بود.
فقط خدا میداند که چقدر برای زدن یک نمایشگاه کوچک خودم را به در و دیوار زده بودم اما نشد و حالا...
با فشار دستان علی روی کمرم قدمی به جلو برداشتم و ۲۴ شمع کوچک و رنگی روی کیک را فوت کردم.
حس کردم کسی به پایم چسبید.
سرم را که خم کردن پسر وروجکم را دیدم که داخل آن کت و شلوار کوچک و با آن کفش های کالج ریزه میزه، شکل عروسک ها شده بود...
ایلیا_ماما...بابا بزلگ کیک خلید.
خم شدم و پسر شیرینمان را در آغوش گرفتم و روبه علی ایستادم و خواستم چیزی بگویم که زودتر گفت:
علی_ تولدت مبارک بانو.
*
باورم نمیشد...
امروز آخرین مهلت ثبتنام بود و صبح تو بابا امده بود به اتاقم و گفته بود می توانم بروم...
وقتی خبرش را به ریحانه دادم هردویمان فقط از خوشحالی جیغ میزدیم و این خوشحالی وقتی خبر آمدن زهرا و نیلوفر هم بهمان رسید کامل شد...
من_ریحانه چیا با خودم بردارم؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_42
ریحانه_اوممم...مسواک شارژر و خمیر دندون و قران و جانماز و چادر و چند دست لباس و یه چادر مشکی اضافه و همینا دیگه! هرچی که واسه مسافرت نیازه!
من_باشه باشه .
ریحانه_ یه لحظه گوشی دستت علی صدام میزنه...
با شنیدن صدای سید از پشت تلفن لحظه حس کردم قلبم نتپید اما درست چند ثانیه بعد تپش دیوانه کننده اش نفسم را به شماره انداخت...
ریحانه_ ریحانه فردا صبح حرکته.
ریحانه_ساعت چند؟
علی_ هفت.
ریحانه_ پس علی میری هیئت اسم بهارم بنویس من اومدم مشخصاتشو کامل می کنم.باشه؟
علی_چشم.
ریحانه_ خوب زهرا و نیلوفر توی مسیرن باهم میرن منم میگن بهار بیاد اینجا که باهم بریم .بگم بهش؟
علی_ چرا از من میپرسی ریحانه جان! هر طور که خودتون راحت ترین. مامان اومد بگو علی رفته هیئت. کاری نداری؟
ریحانه_ نه برو داداش. به سلامت. الو ؟ بهار؟
گلویم را صاف کردم و گفتم:
من_جانم؟
ریحانه_ آجی جونم فردا ۶ دم در خونمون باش. اوکی؟
من_ ریحان مامانت نمیاد ؟
ریحانه_ نه عزیزم. مامان بیاد کی میمونه پیش بابا؟
من_میگم... داداشت یک وقت معذب نشه من میام اونجا...
ریحانه_ نه بابا دیوونه!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_43
من_مزاحم...
ریحانه_ دوست خوبم خزعبلات نگه لطفاً! باشه؟
خندیدم و آرام گفتم:
من_چشم.
بعد خواندن نمازم دوش گرفتم و کوله ارتشی و بزرگم را برداشتم.
لیست لوازم مورد نیاز را تهیه کردم و بعد از برداشتنشان چند بار کیفم را چک کردم.
همه چیز را گرفته بودم.
بعد خوردن شام خداحافظی گرمی با بابا و فربد کردم و خداحافظی سردی با باده و مامان کردم و به اتاقم رفتم تا زود بخوابم.
فربد و بابا قرار بود فردا صبح زود با هم برای یک پروژه به چالوس برود و فربد برای خوابیدن خانه ما بود. و قرار شد صبح بابا و فربد من را به خانه ریحانه برسانند.
روی تختم دراز کشیدم فکرم رفت سمت فربد...
دلم برایش میسوخت...
وقتی ۱۶ سالش بود عمو و زن عمو موقع برگشتن از مسافرت هواپیمای شان سقوط کرد و هر دو فوت شدند...
فربد زیر بار حرف هیچکس نرفت و از ۱۶ سالگی تا الان تنها زندگی کرد البته اگر سگش دنی را فاکتور بگیریم که همیشه همدم تنهاییش بود!!
قبلاً چقدر دلی را دوست داشتم ولی الان وقتی به این فکر می کنم که حرام است حتی گاهی اوقات چندشم می شود نزدیک فربد بشینم چون تا جایی که میدانم دنی حتی گاهی وقت ها روی تخت فربد می خوابد...!
بیخیال فربد به مسافرت هم فکر کردم...
نمیدانم چرا به این فکر نکرده بودم که امکان دارد علی هم همراه ما بیاید!!
هر وقت که میبینمش یاد آبروریزی های قبلاً میافتم و خجالت میکشم...
جدی چطور قبلا انقدر پر رو بودم...؟!!
با شنیدن صدای در اتاق روی تخت نیم خیز شدم و روسری ام را از روی زمین برداشتم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_44
من_کیه؟
فربد_منم.
روسری ام را روی سرم گذاشتم و اجازه برودش را صادر کردم.
در را باز کرد و داخل شد.
فربد_ نخوابیدی؟
من_نه.
فربد_ فردا باید زود بیدارشی. خواب میمونی.
من_ نه بابا انقدر ذوق دارم که فکر کنم تا صبح خوابم ببره چه برسه به اینکه خواب بمونم!!
لبخند زد.
فربد_ واست یه سری آهنگ دانلود کردم که با عقایدت جور در میاد. فکر کنم خودشت بیاد.
من_اهنگ؟! خوانندش کیه؟
فربد_ حامد زمانی.
من_ا اره ریحانه ام میگفت.
رم کوچکش را سمتم گرفت و گفت:
فربد_ فکر کنم سیزده چهار ده تایی میشه. بیا بگیرش.
رم را برداشتم و داخل گوشی گذاشتم.
من_ممنون
فربد_بهار؟
من_بله؟
فربد یعنی هیچوقت اون بهار قدیمی برنمیگرده؟
من_ فربد اون بهار رو فراموش کن. باشه؟
فربد_ بهارت اگه ازدواج کنی و همسرت ازت بخواد این مدلی نباشی چی؟
یک لحظه فکرم رفت سمت سوالش...
با چند ثانیه تاخیر جواب دادم:
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_45
من_ شوهرم بگه بردار، خدایا شوهرم چی؟ خدایا شوهرمم یگه بردار؟ در ضمن اعتقادات همسرم باید مثل خودم باشه و گرنه با من به مشکل میخوره چون من قصد ندارم عوض شم. همینم که هست.
شب بخیر آرامی گفت و بیرون رفت.
دوباره آلارم گوشی را چه کردم و خمیازه کشیدم.
هندزفریم را داخل گوشم گذاشتم و آهنگ های رمی که فربد داده بود را پلی کردم.
" خون یه فرشته روی چادر
پر رنگ تر از تموم خونهاست
لیلای جزیره های مجنون
سردار سپاه آسموناست"
****
به بزرگترین قاب عکس نمایشگاهم خیره شدم.
عکس علی بود به گوشه حرم امام رضا در حال خودش بود...
دست راستش روی سرش بودو خیره بود به پنجره فولاد و دقیقا جلوی پایش، کبوتری سفید هم زاویه با اون نگاهش به پنجره فولاد بود...
"علی..."
کلمه ای برای توصیف مردم پیدا نکردم...
چشم چرخاندم و میان جمعیت شناختم قامت رشیدش را که ایلیا را بقل گرفته بودو با ارامش برایش درمورد عکس ها توضیح میداد.
مرد ارام و دوست داشتنی من...
داشتم میرفتم سمت نیلوفر و ریحانه که لحظه ای چشمم به در خشک شد.
باورم نمیشد...
ارغوان و فربد، دست در دست هم جلوی در ورودی سالن ایستاده بودند...
دست نیلوفر که روی شانه ام نشست به حرف امدم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان هایی از پیاده روی اربعین
غذا نمیخواهم!
🔻امام حسین علیه السلام خواسته زائرش را بیجواب نگذاشت..
اربعین
دلتون شکست التماس دعا
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین (ع)
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ علّت علاقهی شدید #امام_مهدی نسبت به #حضرت_عباس (علیهم السلام)
#استاد_شجاعی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین(ع)
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─