ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 261.mp3
2.83M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز
🌺 سهم روز دویست و شصت ویکم خطبه 4
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰روز. سهم روز دویست و شصت و یکم
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📜 #خطبه4 : ( گفته شده که پس از فتح بصره در سال ۳۶ هجری و کشته شدن طلحه و زبیر ایراد فرمود.)
1⃣ ويژگیهای اهل بيت(علیهم السلام)
♦️شما مردم به وسيله ما از تاريکی های جهالت نجات يافته و هدايت شديد و به کمک ما به اوج ترقّی رسيديد. صبح سعادت شما با نور ما درخشيد. کر است گوشی که بانگِ بلندِ پندها را نشنود و آن کس را که فرياد بلند، کر کند، آوای نرم حقيقت چگونه در او أثر خواهد کرد؟ قلبی که از ترس خدا لرزان است، همواره پايدار و با اطمينان باد. من همواره منتظر سرانجام حيله گری شما مردم بصره بودم و نشانه های فريب خوردگی را در شما می نگريستم. تظاهر به دين داری شما پرده ای ميان ما کشيد ولی من با صفای باطن درون شما را می خواندم.
2⃣ ویژگی های امام علی علیه السلام
♦️من برای واداشتن شما به راه های حق، که در ميان جادّه های گمراه کننده بود، به پاخاستم در حالیکه سرگردان بوديد و راهنمايی نداشتيد. تشنه کام هرچه زمين را می کنديد قطره آبی نمی يافتيد، امروز زبانِ بسته را به سخن می آورم. دُور باد رأیِ کسی که با من مخالفت کند. از روزی که حق به من نشان داده شد، هرگز در آن شک و ترديد نکردم، کناره گيری من چونان حضرت موسی(علیه السلام) برابر ساحران است که بر خويش بيمناک نبود، ترس او برای اين بود که مبادا جاهلان پيروز شده و دولت گمراهان حاکم گردد. امروز ما و شما بر سر دو راهی حقّ و باطل قرار داريم، آن کس که به وجود آب اطمينان دارد تشنه نمی ماند.
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
شرح حکمت ۱۰۱ روش برطرف کردن نیازهای مردم.mp3
1.72M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه
🔸 شرح #حکمت101
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت101
🔹 روش بر طرف كردن نيازهاى مردم
💠 برآوردن نيازهاى مردم پايدار نيست مگر به سه چيز ؛ كوچك شمردن آن تا خود بزرگ نمايد، پنهان داشتن آن تا خود آشكار شود و شتاب در بر آوردن آن تا گوارا باشد.
⚜ امیرالمؤمنین (عليهالسلام)، در حکمت ۱٠۱ نهجالبلاغه، سه شرط برای ادای شایسته نیازهای مردم و برآوردن حاجات شان، مطرح میکنند:
1⃣ اول اینکه " کاری را که برای مردم انجام دادی، خودت کوچک بشماری تا خود بزرگ بشود "؛
🔻 در خطبه ۱۹۳ نهجالبلاغه، که معروف است به خطبه متّقین، در بند سوم اینگونه میخوانیم:
" از اعمال اندک خود خشنود نیستند و اعمال زیاد خود را بسیار نمی شمارند. "
2⃣ شرط دوم در حکمت ۱۰۱ این است که " پنهانش داری تا خود آشکار شود " ؛
🔻 ما در حکمت ۲۸ نهج البلاغه خواندیم که:
« اَفضَلُ الزُّهد اِخفاءُ الزُّهد » ؛
" برترین زهد، پنهان داشتن زهد است. "
🔻 بنابراین کاری هم که برای مردم میکنیم، بهتر است که پنهانی انجام دهیم.
3⃣ و شرط سوم هم که نیاز به توضیح ندارد، شتاب در برآوردن حاجت مردم است تا گوارا و شیرین باشد.
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
نام رمان: #دو_مدافع
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_71
رو برگرداندم سمت در.
بهامین _بهار بانو؟ نمیای شام بخوری؟
من _بهامین؟میای تو؟
انگار فهمیده بود چقدر آشوبم...
داخل شد و در را پشت سرش بست.
کنارم روی تخت نشست و مثل همیشه برای آرام کردنم، مشغول بازی با موهای بلندم شد.
من_ داداشی؟ یه چیز بگم؟
بهامین_بهار چته؟ از غروب که اومدی انگار اینچا نیستی.
من_ سید گفت اگه من راضیم می خوان واسه امر خیر مزاحم شن!
و نگاهم را از چشمهای گرد شده بهامین گرفتم و مشغول بازی کردن با محلفه تختم شدم.
اشکال نامفهوم میکشیدم و منتظر بودم که حرفی بزند اما انگار قصد داشت با این سکوتش دیوانه ام کند...
چند دقیقه ای که گذشت بالاخره به حرف آمد.
بهامین _بهار؟ سرتو بگیر بالا.
سرم پایین تر رفت.
خجالت میکشیدم...
بهامین_ باتوام!
و دستش که زیر چانه ام قرار گرفت، مجبور شدم سرم را بالا ببرم.
خیره خیره نگاهم کردم و گفت:
بهامین_ غروب که رفتم کارخونه که به بابا سر بزنم فربدو دیدم. اونم دقیقا همینو گفت.
منتهی گفت اگه من راضیم از زیر زبونت بکشم ببینم حست چیه که با مادر جون پا پیش بزارن.
خجالتم دو برابر شد...
یعنی فربد هم...؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_72
بهامین_ بهار من و تو با هم تعارف نداریم، خجالت الکیم معنا نداره. به این حرفیم که میزنم خوب فکر کن. بهار خودت فکر می کنی با فربد خوشبختی یا علی؟ سبک سنگین کن همه چیو جوابمو بده خوب؟ الانم بچه ها بیرون شام منتظرن. لباس بپوش بیا شام.
من_ کی بیرونه؟
بهامین بارین و شوهرش و فربد.
من_ من نمیام.
بهامین_ فرار نکن، مثل آدم بالغ و عاقل فکر کن جوابمو بده.
و بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
آن شب هم با نگاههای سنگین فربد گذشت...
چه روزی برای امتحانات ترم وقت داشتیم و در این مدت میتوانستم خوب فکر کنم.
معیار من شاید قبلاً کسی شبیه فربد بود اما الان...
فربد قیافه و تیپ و سرمایه و اخلاق خوب دارد درست اما اعتقادات...
من میتوانم با کسی که نماز نمی خواند، شاید گاهی لب به نوشیدنی های حرام بزند و مهمتر از همه با عقاید و حجاب و مخالف است خوشبخت شوم...؟!
علی...
با آن متانت و سادگی...
علی...
انتخاب من از قبل مشخص بود...!
چرا فکر می کنم؟!
اولین و آخرین انتخاب من، چند ماهی میشود که علی شده و بس...
جوابم را که بهآمین گفتم، گفت باید تحقیق کند و بعد نظرش را بگوید.
در این مدت ریحانه با تماسهای مکرر دیوانه ام کرده بود و در این میان، فقط یک تماس کوتاه و بی جواب علی بود که دلم را گرم می کرد...
تحقیقی که به آمین ازش حرف میزد سه روزی طول کشید...
اولین امتحان ترم را که دادم، می خواستم برگردم خانه که روبروی دانشگاه بهامین را دیدم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_73
سوار شدم و با هم به رستوران آرامی رفتیم.
آنجا از علی گفت... از پدرش که مرد جانباز و مرد با آبروی است...
از علی که مثل من گرافیک میخواند...
از مادرش گفت که خیاطی می کند...
از خواهرش گفت که در حوزه درس میخواند و از وضع مالی معمولیشان گفت...
از اینکه برایم سخت نیست با مشکلاتشان بسازم و خلاصه از هر دری حرف زد و جواب گرفت...
من_ داداش شاید با فربد زندگی آروم و بی دغدغه ای داشته باشم، اما حتی یه روز از زندگی با سیدو با صد سال زندگی با فربد عوض نمیکنم...! من پای علی هستم.
حتی اگه سختی بکشم...!
و لبخند گرم بهآمین بود که دل گرمم می کرد اما با یاد اوری اینکه شاید بابا و مطمئنا مامان مخالف اند، تمام حس های خوبم باد هوا میشد...
قرار بود زحمت راضی کردن بابا و مامان بیفته گردن بهامین و نقش من فقط ارسال اس ام اس به سید با مضنون
" سلام. خوب هستین؟ من مقداری وقت نیاز دارمبرای فکر کردن"
چند روزی از آن ماجرا می گذشت و من مشغول درس خواندن، وقت هیچ کار دیگری را نداشتم.
انقدر ذهنم مشغول درس بود که جز اخر شب ها که فکر علی مثل ستاره ای دنباله دار از ذهنم میگذشت، دیگر وقت فکر کردن به او را نداشتم.
در جواب پیامم گفته بود تا هر وقت بخواهم میتوانم فکر کنم و او منتظر میماند.
جزوه هایم روی تخت پخش بودند و سخت با مسئله ای درهم درگیر بودم که صدای در اتاقم بلند شد.
" بیا تو" کوتاهی گفتم و سعی کردم ورقه ها را کمی سرو سامان بدهم.
سایه سری را بالای سرم حس کردم، سر بالا بردم.
بابا بود.
صندلی کامپیوترم را سمت خودش کشید و نشست.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_74
چند دقیقه ای فقط در سکوت نگاهم کرد و با این حرکت نمیدانست چه استرسی را به جانم انداخته...
اگر با علی مخالفت کند...
با صدای تک سرفه اش، حواسم جمعش شد.
بابا_ مادرت با علی مخالفه. منم بیشتر به نظر تو اهمیت میدم تا مادرت چون تو باید باهاش زندگی کنی نه مامانت. خانواده پسره رو از قدیم و ندیم میشناسم. مطمئن باش پدرش اگه منو ببینه میشناسدم و به خاطر همین دارم رضایت میدم. چون از خانوادشون مطمئنم. بهار دارم از همین الان باهات طی میکنم. اگه رفتی سر زندگیت و منو ندیدی فکر نکن به یادت نیستم. خودت وضعیت مادرت رو بهتر میدونی. بعد فوت خاله ات تعداد قرص اعصابش از دستمون در رفته. نمیتونم ریسک کنم. میذارم به کسی که دوست داری برسی اما انتظار نداشته باش منو مامانت پشتت باشیم.
اشک جمع شده داخل چشمم را پس زدم.
من_یعنی یا علی یا شما؟
بابا_ من اینو گفتم؟ میدونی من دیکتاتور نیستم. اگه بودم یه بلایی سر پسره می اوردم که خودش راهی رو که اومده برگرده و تورم میدادم به فربد که میدونم از بچگی خاطر خواهته و میدونی بران سختم نبود اما بهار... چون خودم عشقو تجربه کردم دوست دارم تو ام تجربه اش کنی. با همه چیز علی باید بسازی. تو توی خانواده ای بزرگ شدی که...
من_ بابا جز سطح مالی من و علی همه چیزمون به هم میخوره.
بابا_ میتونی بسازی با این مشکل؟
من_اره.
بابا_ مطمئنی.
من_ بله.
بابا _من اتمام حجتمو کردم. اینم بدون... اگه مشکلی تو زندگی با علی برات پیش اومد، من نیستم.
چشم هایم را ارام روی هم فشردم و گفتم:
من_بابا من علی رو دوست دارم. به خاطرش همه چیو تحمل میکنم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─