eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|🌿🌸 √ فرمــانده بـے ادعـا +تا رسیدیم گفتند: فرمانده دستور داده ڪسے روے خط الراس نره…. _صبح ڪه شد، چشم باز ڪرده و نڪرده، نگاهم افتاد به جوانے ڪم سن وسال.… . +رفته بود بالاے خط الراس و با دوربین منطقه را بر انداز میڪرد.… _با حرص سرش داد زدم بیا پایین اخوے، میخواے همه مون رو به ڪشٺن بدے؟ +نگاهے ڪرد و پرسید عصبانے هستے؟ _جواب دادم؛ چرا نباشم؟ از گردان ۱۸۰ نفره مون خیلے ها شهید شدن. +گفٺ: ڪدوم گردانے؟ گفٺم ضد زره خندید، پس بچه تهرانے؟ _ڪفری شدم از سوال ڪردن هایش. گفتم شلوغ بازی نکن بیا پایین.‌… +سر و صدا ڪه بلند شد، بچه ها از سنگر زدن بیرون. . _تا آمد پایین یڪے از بچه ها بغل گرفٺ و بوسیدش. +پیشانے ام را بوسید و گفت: خسته نباشے. بچه هاے شما خوب عمل ڪردن.… _وقتے رفٺ گفتند؛ حتما نشناخٺیش ڪه هرچے از دهنت دراومد بهش گفتے؟ . +پرسیدم مگه کے بود؟! گفٺند: آقا مهدے زین الدین فرمانده لشڪر. . :عباس منشے زاده 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی؟ شصت سوم سوم شخص جمع بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز رقیه شکسته تر شده بود میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه روزها از پس هم میگذشت روز به ماه تبدیل شد سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود اما داعش زیر همه چیز زده بود خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن مکالمه خواند حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است دقیقا بحث مدافعین حرم است تاریخ درحال تکرار است شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع) جان شیرین ترین دارایی یک فرد است زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست اما راهی جهاد میشون و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی؟ شصت چهارم جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه) امروز روز تبادل اسراست یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن به سمت کمپی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم بالاخره بعداز سه -چهار ساعت اسرا تبادل شدن سید چقدر پیرشده بود کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد نظر روانپزشکی همراهمون بود دوتا شوک اساسی بود ۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده ۲.حضور در منطقه خان طومان صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه با مشورت منو روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵سالش صحبت کنه زدم به شونه سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگه دار اخوی رفتم پایان شماره مطهره گرفتم -سلام مطهره بانو مطهره:سلام جواد چی شد؟ -سید الان پیش ماست داریم میریم خان طومان فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات آماده کن با سید حرف بزنه مطهره:فاطمه چرا؟ -چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم مطهره:باشه -مطهره ما تا شب قزوین هستیم شما عصری برید برای رقیه خرید به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم مطهره :باشه یه ربع گذشت زنگ زدم سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن یه شیر مرد و گفت واژه (دخترم) شاهد بودم روان پزشکی که همراهمون بود میگفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه تو خان طومان به بچه ها گفتیم از دور مراقب سید باشن و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه به مطهره گفتم به سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه و خود سادات فردا باید بیاد مزارشهدا تا با پدرش حرف بزنه تو خان طومان سید شکست و ساخته شد یه تیم پزشکی تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یانه ؟ و یا شنکجه های شده چقدر آسیب بهش زده بالاخره ما وارد ایران شدیم درعرض چندساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده و واقعا مرد بوده که حرفی نزده الان تو یه اتاق درحال راز و نیاز با خداست چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی؟ شصت پنجم مطهره داشتم از دلشوره میمردم بعداز ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه حرصم گرفته بود پسره ی خنگ من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن -فرحناز فرحناز بیا کارت دارم فرحناز:جانم چی شد مطهره ؟ -جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه من الان چه جوری به این بچه بگم فرحناز:من میگم -چطوری؟ فرحناز:مطهره خدا امتحان مارو بهت نده من فولاد آب دیده شدیم اون فاطمه بچم شیرزنیه نترسه فرحناز رفت سمت فاطمه و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم فاطمه:چسم آله فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست ؟ فاطمه :آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش فرحناز:آفرین دخترگلم فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی کمک میکنی؟ فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دوروز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی باشه؟ فاطمه: باشه آله چون شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد نویسنده:بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# مرتضـــــــی# پدر و مجتبی وارد خونه شدن زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد یهو مادرم گفت: مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟ - هیچی مادر تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره اما متن تله فیلم آماده نیست + خوب در مورد چیه؟ - شهدای کربلای ۵ زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵ * مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه - پاشدم رفتم سمت پدر سرم گذاشتم روی پای پدر گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود * زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم مرتضی جان این ولیچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق پدر شروع کرد به تعریف تا عکس حاج حسن موسوی دیدم پدر این شخص کی هست ؟ * ایشان فرماندم بودن حاج حسن موسوی - موسوی 🤔🤔 موسوی پدر من این آقا میشناسم * میشناسی؟ - آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست روز جشن ورودی دیدمشون اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست * باورم نمیشه پیداش کردم - زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر پدر با پدرشون صحبت کنه زهرا : چشم خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد نویسنده بانـــــــو......ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق 😍 😍# نرگس سادات# فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست تو اتاقمون دراز کشیده بودیم بانرجس حرف میزدیم - نرگس فرداشب عروسی دعوتیم میخام لباس محلی های تو برام از شمال خریدی بپوشم + إه عروسی کیه؟ - عروسی پسرعمه آقامحسن + إه همون طلبهه - خواهرجان تو این طایفه هم یا پاسدارن یا طلبه 😂😂😂😂 + آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن - آره نرگس تو چی ؟ چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟ + حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه ازدواج تا خدا چه بخاد نرجس آقامحسن میذاره فرداشب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟ + قراره محسن چندساعت قبل از مراسم بیاد من لباسم براش بپوشم نظربده - آهان این خوبه 👏👏👏 عروسی خودتون کیه؟ + سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان - نرجس بری دلم برات خیییییلی تنگ میشه 😢😢 + ان شاالله تا وقت رفتن من تو نامزدکنی با نرجس تا ساعت ۱ نصف شب از هردری حرف زدیم کلاسم ساعت ۹ صبح بود با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضرشد °° بسم الله الرحمن الرحیم . بنده علی مرعشی استاد درس فیزیک تون هستم دانشجوی ترم ۲ دکترای فیزیک پلاسمام به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان حالا یکی یکی بلند بشید خودتون معرفی کنید رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید اول خانمها خودشون معرفی کنید اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن بعدنوبت من شد به نام خدا نرگس سادات موسوی رتبه ۹۸ قزوین اومدم بشینم که استاد گفت ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟ -بله استاد برادرزاده ام هستن چه عالی من از دوستان سیدهادی هستم گوشیم فورمت کردم شماره سیدهادی از گوشیم پاک شده اگه میشه شماره اش به من بدید ؟ - بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنند بعد بله حتما بعداز کلاس شماره سیدهادی دادم به استاد نویسنده بانــــــو.... ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# مرتضـــــــی# تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم که یکی زد به در - بله بفرمایید داخل + داداشی داری چه کار میکنی - خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم + آخی الهی خسته نباشی اما هرچقدرکار کردی بسه حاج آقا موسوی اینا تو راهن پاشو لباسهات عوض کن - باشه خواهری + کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟ - به لباس روی تخت بود اشاره کردم یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم نه داداش این نه بذار رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد داداش اینو بپوش قشنگتر نشونت میده - باشه چشم لباس هارو پوشیدم صدای زنگ در بلند مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت داداش مرتضی شما برو در باز کن آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم رفتم سمت در بازش کردم نرگس سادات با چادر پشت در بود هنگ مونده بودم اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه - سلام حاج آقا بفرمایید •• ممنونم پسرم پدرت کجاست * حاج حسن •• کمیل خودتی حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه 😭😭😭 پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر یک ساعت و نیم میگذشت نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا نرگس سادات نگرانه 🙃🙃🙃 در زدم پدر مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن - باهول برگشتم تو پذیرایی خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست نرگس سادات : یاامام حسین بابا بابا چی شد آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر اسپری شون همراهمون نیست - بله حتما اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان اونا که اومدن من برگشتم خونه کرد این زهرا با داداشش 🙃🙃🙃# نویسنده : بانـــــــــــــو ........ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# نرگــــــس ســــــــادات # واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد دکتر گفت آقاجون باید شب بمونه بیمارستان خودآقاجون گفت که نرگس سادات بمونه اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد همیشه پیش هم بودیم بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم یه ترم مثل برق باد گذشت من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم سرکلاس حاضر بشید هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده خیلی هم مذهبی بود سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومدم کلاس وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه گفت به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا به من گذشت ۱۷ فرودین مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد تا استاد وارد شد رفت سمتش با صدای لوسی گفت استاد ما ایتالیا بودیم این سوغاتی هم برای شما آوردم - ممنون درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت بله استاد # وای تذکر سختی داد استاد 😔😔 # نویسنده بانــــــــــــو .......ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 عشــــــق 😍 مرتضــــی # نرگس سادات که از سلف خارج شد زهراخواهرم به سمتم اومد معلوم بود خیلی داره خودش کنترل میکنه تا داد نزنه نشست کنار علی و کارت گرفت سمتم زهرا: بفرما آقامرتضی اگه الان کارت عروسی خودش بود چیکار میخاستی بکنی برادرمن دستم بردم وسط موهام با ناراحتی گفتم : چیکارکنم آخه زهرا زهرا : چیکارکنی ؟ هیچی بشین تا یکی دیگه بیاد دستشو بگیره بره + نگو خدانکنه زهرا درد من فقط مطرح کردن خواستگاری با نرگس سادات نیست زهرا: پس چیه؟ + میترسم میترسم نرگس سادات بین منو استاد مرعشی استاد مرعشی انتخاب کنه زهرا: استاد مرعشی؟🤔🤔 + یعنی تا حالا متوجه نگاه های استاد به نرگس سادات نشدی زهرا: نه یعنی میگی استادمرعشی هم از نرگس سادات خوشش میاد؟ + آره من مطمئنم 😔😔😔 زهرا: آهان یعنی تو نری خواستگاری نرگس سادات استاد مرعشی هم به خاطر تو حرفی نمیزنه انقدر حرف دلت نزن تا دست تو دست یکی دیگه بیاد جلوی چشمات بشینه +چیکارکنم آخه خواهرمن زهرا: هیچی بشین تا کارت عروسیش برسه دستت نویسنده بانــــــــو.... ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# نرگــــــس ســـادات# نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد استاد مرعشی دیدم صداش کردم - استاد برگشت سمتم •• بله بفرمایید - سلام استاد خسته نباشید •• ممنونم همچنین درخدمتونم خانم موسوی کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما حتما با مادربزرگوارتون تشریف بیارید به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید •• خانم موسوی ازدواج کردید؟😔😔 + 😳😳نه استاد کارت دعوت عروسی سیدهادی هستش خودش وقت نداشت دادمن بیارم انگار خیلی خوشحال شد •• بله ممنونم خیلی زحمت کشید ان شاالله خوشبخت بشند - ممنونم به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود •• سلام بچه ها خسته نباشید یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم همهمه بچه ها بالا گرفت چی استاد استاد بازم نخبه ها •• ساکت خانمها موسوی ،کرمی و آقای صبوری این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد استاد خیلی ممنون خیلی زحمت کشیدید •• خواهش میکنم یاعلی از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه - سلامممممم براهالی خونه آقاجون : سلام بر شیطون خونه - آقاجون من شیطونم 😢😢 آقاجون : تو عشق بابای نرگس خانم رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش آقاجون خیلی دوستون دارم آقاجون سرم بوسید و گفت سلامت باشه دخترم منم دوست دارم من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام آقاجون : برو بابا وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال - حاج بابا چای میخورید براتون بریزم آقاجون : زحمتت میشه بابا - نه آقاجون دوتا فنجون چای ☕️☕️ ریختم بردم تو حال آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای منم جزوشون اجازه میدید برم؟ آقاجون : آره بابا برو نویسنده بانـــــــــو ..... ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 عشق 😍# نرگس سادات# با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم یه ربع مونده به اذان صبح از خوابی که دیده بودم استرس داشتم رفتم سمت مرتضی منتظر موندم سجده آخر نمازش بره - 😭😭😭😭مرتضی + جانم چرا گریه میکنی خانمم - ببخشید منو خیلی بد رفتار کردم + نه جانم من بهت حق میدم سرم کشید تو آغوشش + چی شده ساداتم چرا بهم ریختی - مرتضی 😭😭😭 یه خواب دیدم + چه خوابی - خواب دیدم تو یه صف طولانی وایستادم نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود یه آقای خیلی نورانی نشسته بود پرونده ها نگاه میکرد بعدش امضا میزد اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم بلکه هی دور میشدم یهو یه نفر گفت خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد مرتضی😭😭😭 توام تو جمع یاران خانم بودی اما یه دستت نبود اومدی سمتم گفتی صبرکن میرسی اول صف بعدش رفتی اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود + ان شاالله خیره فردا صبح برو پیش استاد احدی تعبیر خوابت بپرس - حتما + پاشو نماز بخونیم نویسنده بانو ....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# مرتضی # منو علی تصمیم گرفتیم نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند شاید درخواست ظالمانه ای بود اما دلم میخاست رفتنم باور کنه با عمق جان حس کنه مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود علی تازه داماد بود همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه میدونستم از عمد اینکار میکنه تا نرگس موذب نشه رفتم سمت نرگس دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم مراقب اون چشمای قشنگت باش رو به خواهرم گفت : زهراجان مراقب هم باشید رسیدیم پایگاه بچه ها تقریبا اومده بودن کاروان ما همه رفیق بودیم از بچگی باهم بزرگ شده بودیم قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی تو کاروان همه جوان بودن چندنفر نامزدبودن مثل من چندنفر تازه داماد بودن مثل علی چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی یکی از رفقا میگفت دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخابه ۱۰۰ بار گفت بابا نه ماهشه قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه نویسنده بانــــو .......ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# نرگس سادات # خونه مادرشوهرم اینا بودم زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی واقعا راست میگفت دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه یعنی الان داره چیکار میکنه غذا خورده چادرم سر کردم رفتم تو حیاط اشکام جاری شد -مرتضی من کجایی ؟ عزیزدلم خدایا خودت مراقبش باش یا امام رضا خودت حفظش کن صدای زهرا اومد مامان نرگس سادات کو ؟ تو اتاق داداش نبود مادر: زهرا خیلی نگرانشم خیلی بی تابی میکنی برو پیشش تو حیاط زهرا: نرگس نرگس دستش نشست رو شانه ام کجایی آجی؟ - جسمم اینجا تو این زندان اما روحم سوریه پیش مرتضی زهرا: نرگس آجی عزیزم توروخدا بی تابی نکن بخدا داداشم راضی نیست - زهرا خیییییلی سخته زهرا : میدونم شوهرمنم رفته تازه دامادم نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطره ای داری باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم نرگس آجی من درحالی لباس عروس پوشیدم که میدونستم شاید مردم که راهی میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده یا عروستون اون مگه آدم نیستی همش ۹ روزه مادرشده الان اوج زمانیکه ب همسرش نیاز داره اما مردش تو جنگه شایدم شهید بشه ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای پاشو بریم بخابیم زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا من خونه تنها بودم که تلفن خونه زنگ زد - الو بفرمایید + الو ساداتم - وایییییی مرتضی خودتی ؟ + سلام خانمم خوبی؟ نمیتونستم زودتر زنگ بزنم دلم برات تنگ شده عزیزم مراقب خودت باش خیلی دوست دارم به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد پس مراقب خودت باشه - منم دوست دارم مراقب خودت باش + خداحافظ عزیزم گوشی که قطع شد زدم زیر گریه های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم نرگس نرگس چی شده چرا گریه میکنی - مرتضی زنگ زد گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی باعلی آقا رفتم سمت چادرمشکیم زهرا: نرگس سادات کجا میری؟ - میخام برم مزارشهدا زهرا: صبرکن باهم بریم تنهایی میترسم بری حالت بد بشه - باشه بریم نویسنده بانو .....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
دلداده قمربنی هاشم ....: بسم رب العشق - 😍 😍# مرتضی # امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات فردا صبح تاظهر اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی وحرکت کنیم به سمت حمص حرکت کنیم به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود + سیدحسن میگم چطورشد حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه ؟ سیدحسن: از اول قرارمون همین بود آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست + چه قراری؟ سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم داداش مرتضی + جانم سیدحسن سیدحسن: یادت نره اسم منو داداشم زنده نگهداری + یعنی چی؟ سیدحسن : پدرشدی پسراتو به اسم ما بذار رفقا حاضر باشید فرمانده داره میاد فرمانده بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر شهــدا آن مهــدے باوران و یاوران ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد و شهید شویم! رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم وصیت نامه هاتون ببنویسید از هم حلالیت بگیرید درهای بهشت باز شده آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم و آقاسیدالشهدا منتظر شمان آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند و بگویید تا شیر بچه های حیدرکراراست حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست بقول شهید باقری فرمانده دلها آنان که رفتن کار حسینی کردن آنها که میمانند کار زینبی بکند رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم در دو خط آتش جدا فردا با خانواده ها تماس بگیرید بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید شماره خونمون گرفتم باز خداشکر سادات برداشت + الو سلام - الو مرتضی خودتی؟ + آره خانم گل - مرتضی کی میای ؟ + سادات وقت نیست زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی خیلی دوست دارم خداحافظ به سمت حرم بی بی حضرت زینب به را افتادیم ۵۰-۶۰ متری به حرم خانم مونده بود من و سید هادی داشتیم حرف میزدیم که صدای خمپاره اومد نویسنده بانو .....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# نرگــــــس ســـادات# نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد استاد مرعشی دیدم صداش کردم - استاد برگشت سمتم •• بله بفرمایید - سلام استاد خسته نباشید •• ممنونم همچنین درخدمتونم خانم موسوی کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما حتما با مادربزرگوارتون تشریف بیارید به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید •• خانم موسوی ازدواج کردید؟😔😔 + 😳😳نه استاد کارت دعوت عروسی سیدهادی هستش خودش وقت نداشت دادمن بیارم انگار خیلی خوشحال شد •• بله ممنونم خیلی زحمت کشید ان شاالله خوشبخت بشند - ممنونم به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود •• سلام بچه ها خسته نباشید یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم همهمه بچه ها بالا گرفت چی استاد استاد بازم نخبه ها •• ساکت خانمها موسوی ،کرمی و آقای صبوری این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد استاد خیلی ممنون خیلی زحمت کشیدید •• خواهش میکنم یاعلی از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه - سلامممممم براهالی خونه آقاجون : سلام بر شیطون خونه - آقاجون من شیطونم 😢😢 آقاجون : تو عشق بابایی نرگس خانم رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش آقاجون خیلی دوستون دارم آقاجون سرم بوسید و گفت سلامت باشی دخترم منم دوست دارم من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام آقاجون : برو بابا وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال - حاج بابا چای میخورید براتون بریزم آقاجون : زحمتت میشه بابا - نه آقاجون دوتا فنجون چای ☕️☕️ ریختم بردم تو حال آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای منم جزوشون اجازه میدید برم؟ آقاجون : آره بابا برو ❤️             🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─            
بسم رب العشق - 😍 😍# نرگس سادات # خونه مادرشوهرم اینا بودم زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی واقعا راست میگفت دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه یعنی الان داره چیکار میکنه غذا خورده چادرم سر کردم رفتم تو حیاط اشکام جاری شد -مرتضی من کجایی ؟ عزیزدلم خدایا خودت مراقبش باش یا امام رضا خودت حفظش کن صدای زهرا اومد مامان نرگس سادات کو ؟ تو اتاق داداش نبود مادر: زهرا خیلی نگرانشم خیلی بی تابی میکنی برو پیشش تو حیاط زهرا: نرگس نرگس دستش نشست رو شانه ام کجایی آجی؟ - جسمم اینجا تو این زندان اما روحم سوریه پیش مرتضی زهرا: نرگس آجی عزیزم توروخدا بی تابی نکن بخدا داداشم راضی نیست - زهرا خیییییلی سخته زهرا : میدونم شوهرمنم رفته تازه دامادم نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطره ای داری باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم نرگس آجی من درحالی لباس عروس پوشیدم که میدونستم شاید مردم که راهی میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده یا عروستون اون مگه آدم نیستی همش ۹ روزه مادرشده الان اوج زمانیکه ب همسرش نیاز داره اما مردش تو جنگه شایدم شهید بشه ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای پاشو بریم بخابیم زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا من خونه تنها بودم که تلفن خونه زنگ زد - الو بفرمایید + الو ساداتم - وایییییی مرتضی خودتی ؟ + سلام خانمم خوبی؟ نمیتونستم زودتر زنگ بزنم دلم برات تنگ شده عزیزم مراقب خودت باش خیلی دوست دارم به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد پس مراقب خودت باشه - منم دوست دارم مراقب خودت باش + خداحافظ عزیزم گوشی که قطع شد زدم زیر گریه های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم نرگس نرگس چی شده چرا گریه میکنی - مرتضی زنگ زد گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی باعلی آقا رفتم سمت چادرمشکیم زهرا: نرگس سادات کجا میری؟ - میخام برم مزارشهدا زهرا: صبرکن باهم بریم تنهایی میترسم بری حالت بد بشه - باشه بریم ❤️                🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─       
•┈••✾◆🍃🌺🌸🍃◆✾••┈• ❇️ شهیدعباس‌کردانی از قبـل مـی دانست که در چه روزی و در کجا شهید می شود. ❇️ شبی آقا امام رضا علیه السلام را در خواب می بیند، آقا در خواب، ساعت، تاریخ و مکان شهادتش را به او اطـلاع می دهـد. و عبـاس بـه صـورت خاص این اتفاق را برای چند تن از دوستانش نقل می کند .  ❇️ یک روز بعد از دومین اعزامش که بنا به دلایلی به اهواز برگشته بود به بنده گفت : فلانی این سفر آخر من هست و دیگر برنمی گردم ❇️ ( البته من از کارهایش متوجه شدم که مقداری عوض شده ) به او گفتم چرا می گویـی سـفر آخر  هست ؟ برنمی گردی یا اینکه شهید میشی ؟ ❇️ سرش را تکان داد و گفت : بله من شهید خواهم شد .  خواب ♥️ را دیدم و امام رضا علیه السلام که دروغ نمی گوید، ❇️ من تعجب کردم ولی او گفت سال گذشته نیز به تو گفته بود که سال آخر زندگی من هست و شهید خواهم شد.  و من در آن لحظه سخنش را به یاد آوردم . ❇️ سرانجام عباس همانطور که خودش پیش بینی کرده بود، در تاریخ ۹۴/۱۱/۱۹ در عملیات آزادسازی دو شهر نبل والزهرا در اثر اصابت تیر به سینۀ اش به شهادت رسید و پیکرش حدود چهار روز در محل ماند. ❇️ زمانی که پیکره به دست ما رسید جزء ناحیه ای که تیر خورده بود ، مابقی سالم بود . ❇️ شهید چهار روز به حالت سجده قرار داشت وبوی بسیار خوبی از پیکرش ، آن محل را فرا گرفته بود . : دوست شهید ❤️ هدیه به روح مطهر شهید والا مقام صلوات 💚الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم💙 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید/کربلای_چهار جزیره ام الرصاص هنوز و بعد از سال ها از هنوز نیزه و شمشیر شکسته های قتلگاه با ما سخن می گویند و حدیث عشق می سرایند... ▫️مگر می توانیم فراموش کنیم؟ : حاج علیرضا وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌷 🌷 !!! 🌷مجروح و خون‌آلوده داخل گودالى افتاده و بيهوش شده بودم. با صداى چند نفر كه با هم حرف می‌زدند، به هوش آمدم. چشم كه باز كردم، ديدم همگى لباس كردى به تن دارند و فارسى را به خوبى صحبت مى كنند. لبه‌ى گودال ايستادند، نگاهى به من انداختند و به تصور اين‌كه زنده نيستم عقب رفتند. ديدم سر پاسدارى.... 🌷سر پاسداری را جدا كردند و در گونى انداختند. در همين حين، صداى يكى از آن‌ها را می‌شنيدم كه می‌گفت: «آن يكى ريش ندارد، بيخود سرش را جدا نكن، يادت هست كه دفعه قبل سر بى‌ريش را قبول نكردند.» ديگرى می‌گفت: «فقط شش سر؟ شش هزار تومان هم شد پول؟» و به راه افتادند.... بغض تلخى گلويم را می‌فشرد. : شهيد معزز سيدحسن دوستدار ❌️ امنیت اتفاقی نیست!! ❌️❌️ قیمت سرهای جوانان وطن؛ امنیت و آرامش ماست!! ✅️ می‌ارزه نه؟؟! ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌷 🌷 ...! 🌷بلندی‌های «سرا» (از پايگاهای اصلی ضد انقلاب بود كه در حد فاصل شهرهای سقز- بوكان قرار دارد.) دست بود، از آن‌جا ديد خوبی روی ما داشتند. آتش سنگينی طرفمان می‌ریختند، طوری كه سرت را نمی‌توانستی بالا بگيری. همه خوابيده بودن روی زمين. برای اين‌كه نيروها را تحت كنترل داشته باشم به حالت نيم‌خيز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگينی را بر شانه‌ام احساس كردم؛ برگشتم ديدم محمود است. جلوی آن همه تير و گلوله، صاف ايستاده بود!! 🌷آمدم بگويم سرت را خم كن، ديدم دارد بدجوری نگاهم می‌كند. گفت: داوودی اين چه وضعيه؟ خجالت بكش. چشمانش از خشم می‌درخشيد. با صدايی كه به فرياد می‌ماند، گفت: فكر نكردی اگه سرت رو پايين بياری، نيروهات منطقه را خالی می‌كنن؟ بعد هم، بدون توجه به آن همه تير و كه به طرفش می‌آمد، به سمت جلو حركت كرد. عمليات تمام شده بود كه ديدمش، دستی به شانه‌ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش اين رو نداره که جلويش سرتو خم كنی...!! 🌹خاطره ای به یاد فرمانده محمود کاوه :رزمنده دلاور علی‌محمود داوودی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─