eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.2هزار ویدیو
640 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 1⃣1⃣ °•○●﷽●○•° پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌ با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟ ( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده... دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم . از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم. زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم . از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم . کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌... تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟ _الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟ +هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟ +هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟ _چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی! +خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات _نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم _مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇 https://eitaa.com/janamfadayeseyyedali ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
1⃣1⃣ : فرزند کوچک من ❣هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ... ❣علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... ❣9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... ❣مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ... و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد .. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️ مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد ـــ اینا چین بابا فریاد زد ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید مهلا خانم به طرف مهیا رفت ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا به احمد آقا اشاره کرد ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود... دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهسا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤عاشقانه_دو_مدافع❤ رسیدیم خانم محمدے... نزدیک قطعه ے شهدا نگہ داشت از ماشیـݧ پیاده شد اومد سمت مـݧ ودر ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق در افکار خودم بودم کہ متوجہ نشدم صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے وبرداشت گرفت سمت مـݧ و گفت : بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ دستم پر بود با یہ دستم کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو گوشے تو دستش زنگ خورد تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم میرم رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم عجیب غریبہ عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یہ نفر ازپشت اومد سمتم و گفت : مـݧ عجیب و غریبم ؟؟؟ سجادے بود واااااااے دوباره گند زدے اسماء از جام تکوݧ نخوردم اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند سرمو انداختہ بودم پاییـݧ خانم محمدے ایرادے نداره بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ حرفشو تایید کردم خوب علے سجادے هستم دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم .... حرفشو قطع کردم ببخشید اما مـݧ منتظرم دیگہ اے بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بلہ کاملا درست میفرمایید دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتوݧ.... . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• ‍ آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود تو اتوبوس که داشتیم میرفتیم معراج مداحی بابای مفقود الاثر بابای زخمی گذاشتن دیدم میخاست خواهرشو آروم کنه اما نمیتونست رسیدیم معراج وای خدایا این خل و چلا چرا دست بردار نیستن من دیگه اعصابم نمیشکه پاشدم دست دوستمو گرفتم گفتم بریم بیرون اعصاب این امل بازیا را ندارم یک دفعه پسره محمدی جلوم سبز شد محمدی: خانم معروفی کجا تشریف میبرید؟ -من اعصابم به این امل بازی ها نمیکشه 😡😡😡 محمدی: خواهر من ببین دوروزه هر توهینی خاستی کردی اما حق نداری ب شهدا توهین کنید -شهید 😂😂 چهارتا استخوان که معلوم نیست مال کی و مال چیه ؟ محمدی: تورو به امام زمان بفهمید چی میگید😡😡😡😡 -برو بابا تا اومد جواب منو بده یکی از دخترا با وحشت صداش کرد :آقای محمدی 😭😭😭 آقای محمدی زینب غش کرد محمدی: یا امام حسین خانم قنبری توروخدا بلندش کنین با چندتا خواهرا بیاریدش بیرون بچه ها دورش حلقه زدن آب میپاشیدن رو صورتش وقتی به هوش اومد متوجه شدم زینب متولد ۶۷هست سه ماه بعداز تولدش پدرش مفقودالاثر میشه عجب آدمای بودن رفتن مردن بدون فکر کردن ب زن و بچشون .. نویسنده: بانو.....ش شــــهـــدارزمـــنـــده ایـــم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈ 🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم شدیم تا پاک کن عطری اش را از روی زمین برداریم... " _اسمت چیه؟ _ ملیحه. اسم تو چیه؟ _ مروارید... " حرف های ملیحه را می فهمیدم. حق داشت نگران باشد، راست می گفت. اما من انگار بیشتر از چیزی که توقعش را داشتم گول خورده بودم. همه چیز واضح بود، روشن بود. بجز دلیلی که مانعم میشد تا سینا را از زندگی ام بیرون کنم. البته از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان آن هم واضح بود! ترس از تنهایی... رفتنِ ملیحه بعد از ازدواج و تک و تنها ماندنِ علی و حوضش. ملیحه راست می گفت، اما دل من بدجور روی خرِ شیطان لم داده بود و پایین هم نمی آمد. دو روز گذشت و فرید آمد. صیغه ی محرمیت خوانده بودند. چند ماه تا عقدشان باقی مانده بود. وقتی رسید چند کمپوت و آبمیوه هم برای عیادتم آورد. فریدِ چشم و دل پاک لایق عشق ملیحه بود. از آن پسرهای پاستوریزه ای که انگار دختر ندیده اند. البته نه اینکه دختر ندیده باشد، وفادار بود. صد نفر را هم که میدید باز ملیحه برایش اولی و آخری بود. هروقت برای دیدن ملیحه می آمد شب ها برای خواب به مسافرخانه می رفت. وقتی که با خانواده اش برای عیادت عمو کمال و دیدن ملیحه به شهر ما رفت و بعد هم فهمید که لیلی در پی مجنون دیگری گریخته و منتظر او و خانواده اش نمانده، تیشه دستش گرفت و در جستجوی لیلی به خانه ی دانشجویی ما آمد. شایان ذکر است که تیشه را برای از ریشه زدن رابطه ی من و ملیحه آورده بود! شام را خورد و به مسافرخانه رفت. صبح یکی از همکلاسی هایم زنگ زد و از خواب بیدارم کرد. وقتی بیدار شدم ملیحه خانه نبود. نمیدانستم همراه فرید بیرون رفته یا سر کلاس و دانشگاه است. به موبایلش زنگ زدم. بعد از مدت طولانی گوشی را برداشت و گفت : _ سلام مروارید جان، من تو شرایطی نیستم که بتونم صحبت کنم. برات زنگ میزنم. با عجله قبل از اینکه قطع کند گفتم : _ الو... ببین فقط میخواستم بگم اگه دانشگاهی برو آموزش بگو استعلاجی گرفتم منتها کسی نبود بدم بیاره دانشگاه. یه وقت استادا درسامو حذف نکنن. آخه الان ستایش زنگ زد گفت... وسط حرفم پرید و گفت : _ دانشگاه نیستم. وقتی اومدم باهم حرف میزنیم. فهمیدم هم عجله دارد هم عصبانی و بی حوصله است. گوشی را روی مبل کنارم گذاشتم. داشتم فکر می کردم که چه اتفاقی افتاده و چرا ملیحه عصبانی و ناراحت بود که ناگهان صدای ملیحه بلند شد. موبایل را قطع نکرده بود! گوشی را برداشتم. صدای ملیحه واضح تر از فرید بود. سعی کردم دقت کنم و حرف های فرید را بشنوم. ملیحه با اعتراض گفت : _ تو که از روز اول میدونستی رابطه ی ما چه جوریه! اگه انقدر با این مساله مشکل داشتی مجبور نبودی منو انتخاب کنی. کسی رو انتخاب می کردی که به قول خودت همه چیزش وابسته به یه عنصر خارجی بنام مروارید نباشه! صدای فرید بلند شد : _ همون که گفتم! اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی. هرکاری میکنیم میگه مروارید، هرجا میریم میگه مروارید، هرچی میخریم و میخوریم میگه مروارید. بسه دیگه. همه زندگیمون شده مروارید. تا کی؟ اصلا انقدر که اون برات مهمه و نگرانشی، نگران من و زندگی مشترکمونم هستی؟ من کجای زندگیت قرار گرفتم؟ لابد تو حاشیه های مروارید. _ فرید بس کن. چرا چرت و پرت میگی؟ یعنی این همه محبتی که من در حقت میکنم انقدر تو چشمت خا رو خفیفه که درباره ی علاقه ی من به خودت اینجوری حرف میزنی؟ _ نخیر اونی که خار و خفیفه منم که مثلاً شوهرتم، مثلاً آینده ی زندگیتم ولی همیشه تو اولویت دومت قرار گرفتم. پاش شکسته، تنهاست، کمک میخواد، باشه. مگه مروارید پدر و مادر نداشت که بیان بهش برسن. میگی با خانوادش مشکل داره، لااقل می موندی دو روز من و خانوادمو میدیدی که این همه راه پاشدیم اومدیم جنابعالی رو ببینیم، بعد به یاری دوست عزیزت می شتافتی. میدونی برای اینکه مامانم حساس نشه چقدر خالی بستم. اصلا نگفتم دلیل اصلی نموندنت چی بوده. ولی چهار روز بعد تو زندگی دیگه نمیتونم این همه فیلم بازی کنم و ادعا کنم که مروارید فقط یه دوستِ صمیمی برای ملیحه ست، نه همه ی فکر و ذکر و زندگیش! ملیحه با صدای بلند داد زد : _ نگه دار میخوام پیاده شم. گفتم نگه دار... اشکهایم جاری بود. چشمهایم از زور بغض و گریه سرخ شده بود. هیچ واژه و عبارتی نیست که بتواند حالم را توصیف کند. فقط با صدای بلند گریه می کردم و اشک میریختم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی کرد و عبایش را درآورد تا کمکمان کند. فکر نمیکردم اول بیاید کمک من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محکم گفت و جعبه را بلند کرد. کم کم بچه ها آمدند و وسایل را آماده کردیم. همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. کمی با تلفن صحبت کرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع کرد. بچه های بسیج را جمع کرد و گفت: متاسفانه راهنمایی که قرار بود دوساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شهدا رو معرفی کنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فکری بکنیم چون برنامه ها بهم خورده! بین شما کسی هست که شهدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی کنه؟ آقاسید با شرمساری گفت: متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید که مطالعه میکردم شاید میتونستم. بقیه به هم نگاه میکردند. آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو» و بعد گفتم: خانم من میتونم! – مطمئنی صبوری؟ – بله خانوم… ان شاءالله. سوار اتوبوس شدیم. خانم پناهی توضیحی کلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد کرد. وقتی راه افتادیم آقاسید بلند شد و چند کلمه ای درباره مقام شهید و آداب زیارت شهدا گفت و نشست. آقاسید تنها کنار کلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی هم ردیف آقاسید بودیم. خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند که نگو! آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت: لا اله الا الله! این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وقتی به خانه رسیدم با صدای بلند و پر انرژی داد زدم _سلااام .من اووومدم .ای اهل خونه رهام که از پله ها پایین میومد گفت: _سلام بر خواهر یکی یدونه خودم . _سلام بر خان داداش خودم.باز میبینم خوشتیپ کردی کجا به سلامتی شال و کلاه کردی _یه جای خوب _منم بیام؟ _نخیر اونجا جای بچه ها نیست _خواهش داداشی جونم.بابا دلم گرفت تو این خونه در حالی که الکی بغض کرده بودم گفتم: _مامان که همش سرش گرم کارای خودشه.باباهم که شرکته.من طفلک تو این خونه تنهای تنهام _خودتو لوس نکن دختر گنده چه بغضم میکنه واسه من .روژان خودتی فکرنکن الکی بغض کنی میبرمت من که دیدم تیرم به سنگ خورده گفتم: _روهی جون منم ببر دیگه. _روهی جون و کوفت .چندبار بگم اسمم رو درست صدا کن.اونجا جای مناسبی واسه تو نیست. در حالی که ناراحت شده بودم آهسته گفتم: _باشه بابا برو باهمون دوست دخترای رنگارنگت خوش باش.سنگ دل از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم راه افتادم .دستم روی دستگیره در بود که در آغوش رهام فرو رفتم.در حالی که مقنعه ام رو از سرم بر میداشت گفت: _هر چی فکرکردم دیدم نمیتونم همراهی خواهر خوشگلم رو از دست بدم. یدونه خواهرجیغ جیغو که بیشتر ندارم. _اخ جووون منو با خودت میبری _معلومه که میبرمت ولی باید قول بدی از کنارم تکون نخوری در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم .محکم بغلش کردم و گفتم: _داداش دیووونه مهربوووون خودمی رهام بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت: _روژان جان .ساسان داره واسه گرفتن فوق تخصصش میره پاریس واسه همین گودبای پارتی گرفته.سریع اماده شو که دیر میشه .منم برم .پارتنر امشبمو کنسل کنم _میگم داداشی اگه قول دادی به کسی ایرادی نداره برو من می مونم خونه.ممکنه ناراحت بشه _فدای سر آبجی کوچیکه.تو برو آماده شو وروجک .کاری به این کارا نداشته باش با لبخند به اتاقم رفتم تا آماده شوم . ساسان دوست صمیمی رهام بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودند یک جورایی مثل یک برادر بود برایم. او متخصص قلب بود از رفتنش ناراحت بودم ولی موفقیت او باعث خوشحالی بود. به سمت کمدم رفتم .پیراهن یاسی رنگی را انتخاب کردم که کوتاه و عروسکی بود.جلو آینه ایستادم و لباس را مقابلم گرفتم تا ببینم لباس مناسبی هست یا نه ولی یک لحظه به یاد استاد شمس افتادم قطعا اگر او بود میگفت .این لباس که زیادی کوتاه بود مناسب یک دختر خوب نیست. نمیدانستم چرا ولی با تصور او از پوشیدن پیراهن منصرف شدم. دوباره به سمت کمد رفتم و به لباسهایم نگاهی انداختم .همه از هم کوتاهتر و بازتر .دلم راضی به پوشیدن هیچ کدام نبود. صدای رهام به گوشم رسید که میگفت عجله کنم به اندازه کافی دیرش شده. بالاخره با عجله کت و شلوارصورتی کمرنگم را انتخاب کردم .کتش حدودا بلند بود. در حالی که لبخند میزدم گفتم : _این عالیه. با عجله آماده شدم و بعد از انجام دادن یک آرایش ساده و دخترانه . موهایم را که زیادی بلند بود را گیس کردم و بعد از برداشتن شال حریرم از اتاق خارج شدم و به سمت رهام رفتم. رهام با دیدن من سوتی زد و گفت: _خانوم خوشگله شما خواهر زشت منو ندیدید در حالی که حرصم گرفته بود گفتم: _زشت خودتی و دوست دخترات. _اوه اوه چه عصبانی .با قسمت دوم جمله ات کاملا موافقم.بیا بریم که دیر شد. همراه با رهام به راه افتادیمو بعد از حدودا چهل دقیقه رسیدیم نگاهی به ویلای روبه رویم کردم و گفتم: _من فکرمیکردم تو خونه اش جشن گرفته.اینجا ویلای کیه؟ _اینجا ویلای خودشه,تازه خریده.پیاده شو عزیزم دیر شد. در حالی که دستم را دور بازوی رهام حلقه کرده بودم گفتم: _چه سر و صدایی میاد.حتما خیلی مهمون داره _اره فکرکنم.عزیزم لطفا تنها جایی نرو و فقط کنارم بمون .قبل نوشیدن چیزی هم حتما به من نشون بده که نوشیدنی الکی نباشه در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم: _کاش نمیومدم رهام .اینجا یه جوریه.میترسم _نترس عزیزم .من پیشتم هرموقع دیدی حالت بد شد بهم اطلاع بده برمیگردیم ساسان را دیدم که درحالی که لبخند میزد به سمتمان آمد و گفت: _وای خدا ببین کی اومده ؟دارم از خوشی میمیرم در حالی که لبخند میزدم به او گفتم: _واسه همین خودت شخصا منو دعوت کردی _به جان همین رهام .بهش گفتم بدون روژان پاتو اینجا نمیزاری _اره جون خودت.انقدر بی معرفتی میخواستی بدون خداحافظی بری در حالی که لبخند میزد منو به آغوش کشید و گفت: _مگه میشه بدون خداحافظی با تو جایی برم .جغله _ولم کن ساسان لهم کردی.جغله هم خودتی.تو اصلا داداش خوبی نیستی... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم. بعد از آن روز چند بار آخر هفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم و گفت که پیکرش هرگز به دستشان نرسیده. در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم. برای من که همیشه لباس اسپرت می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان می کردند سخت بود. بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند. اوایل معذب بودم اما کم کم با دیدن صمیمیت‌شان یخم باز شد. ترم دوم هم تمام شد و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت : _ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با خاله مهناز و دایی مسعود اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟ + ترکیه؟ چرا یهو بی خبر! الان به من میگین؟ _ وا... تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برای چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره. + ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام! _ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟ احساس کردم مقاومت بیفایده است. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدرم بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی و با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد. دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. شاهین یک سال از من بزرگتر بود و شایان هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش شهلا هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند. همین مساله هم باعث می شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم. پدرم در فامیل به خوش سفری معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می کرد همه از سفر لذت ببرند. سفر آغاز شد. از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود. قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم به اجبار با آنها می رفتم. یک روز همراه پدر و مادرم برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم. در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم، اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم. سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدرم از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد : _ رضا. بیا مامانت کارت داره. به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدرم در آن بودند حرکت کردم. وقتی وارد مغازه شدم مادرم گفت : _ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. این شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگشو دوست داری. برا باباتم از همین رنگ طوسیشو برداشتم. این شلوار لی آبیه رو ببین خوشت میاد؟ نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم. از زیر لباسها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد : _ ببین این شلوار کتانه رنگش خیلی قشنگه. برداشتمش میری دانشگاه بپوشی. یهو لباسای ترم جدیدتم همینجا بخر. حالا باز جای دیگم چیزی خوشت اومد بگو. + ممنون مامان ولی من که لباس زیاد دارم. همین تازگی برای عید لباس خریدم. هنوز همشونم استفاده نکردم. _ اشکالی نداره. اینا جنسش خوبه. مارکه. بردار حالا بعدها نیازت میشه . کمی لباس ها را زیر و رو کردم. از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد در کنار محمد خنده ام گرفت. خندیدم و گفتم : + حالا درسته به من میگن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری! برای اینکه دل مادرم را نشکنم از بین آن همه لباس چندتایی که رنگ ملایم تری داشت را انتخاب کردم. _ رضا! چرا فقط همینارو برداشتی؟ این شلوارکه خوب نیست؟ خوشت نیومد؟ + همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم. با اینکه سعی کردم دلش را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود ناراحت شده است... 💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون و نام پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
❤عاشقانه_دو_مدافع❤ رسیدیم خانم محمدے... نزدیک قطعه ے شهدا نگہ داشت از ماشیـݧ پیاده شد اومد سمت مـݧ ودر ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق در افکار خودم بودم کہ متوجہ نشدم صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے وبرداشت گرفت سمت مـݧ و گفت : بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ دستم پر بود با یہ دستم کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو گوشے تو دستش زنگ خورد تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم میرم رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم عجیب غریبہ عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یہ نفر ازپشت اومد سمتم و گفت : مـݧ عجیب و غریبم ؟؟؟ سجادے بود واااااااے دوباره گند زدے اسماء از جام تکوݧ نخوردم اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند سرمو انداختہ بودم پاییـݧ خانم محمدے ایرادے نداره بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ حرفشو تایید کردم خوب علے سجادے هستم دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم .... حرفشو قطع کردم ببخشید اما مـݧ منتظرم دیگہ اے بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بلہ کاملا درست میفرمایید دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتوݧ.... . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ❤ بسم رب الشهدا ❤ شهید ! 💟امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، می‌‌گفت «سنگین است!!»  یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر  این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت:  «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!»  امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت:  «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!» ⭐بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می‌دید برایش سخت بود باور کند مردی با این‌همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه می‌‌گفت:  «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». 🍃موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش. ✳معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه می‌آورد. ✔به او می‌گفتم «اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند. 👌امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند. 💟علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد.... ✔حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟ برو کوله‌ام را بیاور...» حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم .اَه لعنت . حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟ این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن... هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، پشت بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم . وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یه دعوای حسابی کردیم . تا صبح چشم روی هم نذاشتم. همش به خودم و زندگیم فکر میکردم . به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ، به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود اونم که ازم گرفتنش ... من یه آرامش همیشگی میخواستم . یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم . بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینمو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ‌، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ... _سلام بر آنالی برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ... +سلام بر مروا خوشگله روز شما هم عالی و متعالی باشه... مروا چرا دیشب ... با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند . استاد بعد از حضور و غیاب و حال و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد . باصدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایلام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍😍# انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم 🕢ساعت رو هفت و نیم گذاشتم . برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد بعداز نماز بازم خوابیدم با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم آقاجون : نرگس بابا تویی!؟ - سلام صبح بخیر آقاجون بله بیدارشدم نتایج انتخاب رشته ببینم آقاجون: ان شاالله خیره بابا منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه ازت میپرسم - باشه خیلی ممنونم آقاجون: فعلا بابا - خداحافظ سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه همه مشخصات وارد کردم منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه اما یهو فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی ؟ 🙄🙄 - حالا یه جیغ کوچلو کشیدما نرجس: آره خیلی کوچلو بود علاوه بر داداش اینا همسایه هم صداتو شنیدن 😠😠 - خب حالا دعوام نکن گناه دارم نرجس: حالا چی قبول شدی؟ - وای نرجس وای فیزیک کوانتوم خود قزوین نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم دستمو بذارم رو گوشم بعد دستام گرفت باهام میپردیم پایین و بالا با دو پله ها رفتم پایین دستم گذاشتم رو 🔔 زنگ در رقیه سادات در باز کرد - زن داداش زن داداش جانم عزیزم - فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم خب خداشکر رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم آقاجون زنگ بزنه خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره بله بفرمایید - الو سلام ببخشید گوشی بدید به آقاجونم بله چند لحظه حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن آقاجون : بله بفرمایید - الو سلام آقاجون : سلام نرگس بابا چی شد نتیجه - وای آقاجون همونی میخاستم شد : خوب خداشکر فرداشب برات مهمونی میگریم عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیل برای فرداشب دعوت کردن خونمون از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن تا زن عمو دید سبدگلی که دست سیدمهدی ( پسرعموم) بود گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلم سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی پسری پرو پارسال بهش گفتم برای مثل داداشم هستید تا اومد باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟ سیدمهدی: سلام ممنونم بعدروبه‌ زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه تااون موقعه هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته آخیش فدات بشم زن داداش اینقدری که من به اینا گفتم نه دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم وای زن داداش خیلی ممنونم نجاتم دادی من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه - ☺️☺️ان شاالله اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد یعنی چشمای همه چهارتا شده بود امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما نویسنده بانــــــــــو..... ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍😍# انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم 🕢ساعت رو هفت و نیم تنظیم کردم. برای نماز صبح هم که صددرصد نرجس بیدارم میکرد ... بعداز نماز بازم خوابیدم با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم رفتم پذیرایی لب تاب رو روشن کردم آقاجون : نرگس بابا تویی!؟ - سلام صبح بخیر آقاجون بله بیدارشدم نتایج انتخاب رشته رو ببینم آقاجون: ان شاالله خیره باباجان منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه رو ازت میپرسم - باشه خیلی ممنونم آقاجون: فعلا بابا - خداحافظ سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه همه مشخصاتمو وارد کردم منتظر بودم یکی از چِرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه اما یهو فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانتُ خالی کنی ؟ 🙄🙄 - حالا یه جیغ کوچلو کشیدما نرجس: آره خیلی کوچولو بود علاوه بر داداش اینا همسایه ها هم صداتو شنیدن🤐 - خب حالا دعوام نکن گناه دارم😢 نرجس: حالا چی قبول شدی؟ - وای نرجس وای فیزیک کوانتوم خود قزوین نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم دستمو بذارم رو گوشم بعد دستام گرفت بالا وپایین میپرید باهام با دو پله ها رو پایین رفتم دستمُ گذاشتم رو 🔔 زنگ در رقیه سادات درُ باز کرد. - زن داداش جانم عزیزم - فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم 😃 - خب خداشکر 😇 رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم آقاجون زنگ بزنه خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره - بله بفرمایید - الو سلام ببخشید گوشی بدید به آقاجونم بله چند لحظه حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن آقاجون : بله بفرمایید - الو سلام آقاجون - سلام نرگس بابا جان چی شد نتیجه - وای آقاجون همونی که میخواستم شد : خیلیم خوب خداشکر فرداشب برات مهمونی میگریم عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیلا رو برای فرداشب دعوت کردن خونمون از پنج شنبه همین هفته ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت سرم کرده بودم نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونایی بودن که اومدن تا زن عمو سبدگلی رو که دست سیدمهدی ( پسرعموم)بود رو دید گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلمه سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی پسره ی پرروو پارسال بهش گفتم" برای من شما مثل داداشم هستید" تا اومدم باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم 🤫 زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟ سیدمهدی: سلام ممنونم بعدروبه‌ زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات تازه دانشگاه قبول شده ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه تااون موقع هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته آخیش فدات بشم زن داداش اینقدری که من به اینا گفتم نه دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم 😕 زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم وای زن داداش خیلی ممنونم نجاتم دادی من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه - ☺️☺️ان شاالله اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد یعنی چشمای همه چهارتا شده بود امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما ...‌ :))) ❤️      https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─     
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 توی عملیات بعدی، یک ترکش حسابی دوباره پای محمد رضا را از کار انداخت ، این بار زخم عمیق تر بود.🤦‍♀😱 با هواپیما ✈️ به شیراز و « بیمارستان نمازی » منتقل شد. مسئول تعاون سپاه آمد 🧔 تا نشانی و شماره تلفن بگیرد . اما شماره نداد؛ فکر مادرش را می کرد که اگر بفهمد، چگونه این همه راه را بدون پدر بیاید.😔 بعد از عمل و چند رو استراحت، به بیمارستان« آیت اللّه گلپایگانی » قم منتقل شد. این با گوشی را برداشت و زنگ زدخانه ی همسایه. گفته بود :« یک زخم کوچک برداشتم ام ، 🙄 حالا هم خوبم و در بیمارستان هستم .» می دانست که الآن سراسیمه راه می افتند . به سختی روی ویلچر نشست و رفت توی حیاط. مادر که آمد ، محمد رضا سلام کرد و گفت:« با کسی کار دارید ؟! » مادر با دلی نگران و حالی آشفته گفت : « سلام! بله! پسرم زخمی شده و این جا بستری است .»😳 محمد رضا فهمید که مادر او را نشناخته است.😔 گفت : « مادر ! اگر پسرتان را ببینید ، او را می شناسید ؟»😁 مادر با تعجب گفت : « خُب معلوم است ، پسرم است ، چرا نشناسم ؟»😘 محمد رضا بغض کرد 😢؛ نه به خاطر خودش ؛ به خاطر مادر که مظلوم بود .😔 اما خندید و گفت : « مامان ! محمد رضا هستم دیگر . دیدی و نشناختی ؟»😁 مادر مبهوت مانده بود . این جوان لاغر و نحیف که صورتش از ضعف ، زرد شده بود و گونه هایش بیرون زده بود ، محمد رضا بود ؟!😔😞 بیشتر که دقت کرد ، اشک از چشمانش جاری شد. محمد رضا شوخی می کرد تا مادر را بخنداند . مادر هم آب دهانش را سخت فرو می داد و به زور می خندید تا محمد رضا راضی شود.😢 محمد رضا چند روز دیگر در بیمارستان ماند و دوباره و سه باره پایش را عمل کردند. مرخص که شد راهی تهران شد تا برای بار چهارم پایش را عمل کنند . آنقدر رفت و آمد تا دکتر حرف آخر را زد : -دیگر این پا فایده ای ندارد و باید قطع شود .😳😱 درد زیادی کشیده بود . این چند ماه که اسیر زخم پایش شده بود مدام بین قم و تهران و بیمارستان ها رفته بود و آمده بود .درد را قورت داده بود تا مادر غصه نخورد ؛ اما حالا مانده بود که برای قطع پایش چه به مادر بگوید😲 بالاخره نشست کنار مادر و گفت : « مامان ! یک چیز بگویم ناراحت نمی شوی ؟»😐 مادر گفت :« تا چه چیزی باشد .» « راستش درباره ی پای بد قلق است . 😅 هر کارش می کنند خوب نمی شود . دیروز دکتر می گفت که درمان ندارد ؛ یعنی زخمش خطری شده و باید قطع بشود .»😢😔 حال مادر دگرگون شد . چشمان مضطرب🥺 مادر را دید ، خندید و گفت ؛« مادر من ! خدا پای سالم را به من امانت داده بود ، حالا هم دلش می خواهد پس بگیرد . تازه! این پا دیگر پا بشو نیست ، و به درد نمی خورد .»😐 ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
و دوازدهم سر کلاس های بعدی سر کلاس استاد تقوی بودیم بداخلاق ترین استادروی کره زمینه و سخت گیر ترینشون! گوشیم زنگ خورد و صداش روی ولوم زیاد بود گوشیم:شب اومدم خونتون نبودی راستشو بگو کجا رفته بودی؟بخدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم شمعی ک نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم.دروغ نگو دروغ نگو ترو بخدا.......... قطعش کردم گفتم:اه لعنتی میدونستم ک استادحالاول نمیکنه😐 بیرونم میکنه وای خدا بدبخت شدم بچه ها زدن زیر خنده خودمم سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و استاداومدسمتم و تا اومد جلو چشامو بستم سرمو بالااوردم گفتم:استاد غلط کردم یادم رفت صداشو کم کنم ببخشید استادوبچه ها خنده ای کردن و استاد گفت:اشکالی نداره و باز گوشیم:شب اومدم خونتون نبودی راستشو بگو کجا رفته بودی خداااااااااا قصد روانی کردن منو داری؟😱 گوشیمو خاموش کردم بچه ها باز زدن زیر خنده استاد عصبانی شد حانیه:اقای تقوی لطفا اینبار بخاطر من ببخشینش استاد:خانم عطایی فقط بخاطر خانم موحد این دوبار میبخشم دیگع تکرار نشه😐 و شروع کرد ب ادامه ی درس مزخرفش ^حتما براتون سوال شده که چرا فامیل حانی رو گفتم موحد ی بارهم فرهمند چون این بشر فامیلی اش فرهمند موحده بعضیا کامل میگن بعضیام تکه اول یا تکه دومشو میگن! بعد اتمام کلاس از دانشگاه زدیم بیرون وحانی رو رسوندم دم در خونشون و رفتم خونه خودمون ک با اونجا کمتر ده دقیقه فاصله داشت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 از سیامک برانداز تا کربلایی سیامک! 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.14M
📚 💐هفتاد نکته تربیتی از حدیث شریف کساء نکات تربیتی حدیث کساء : ۱۳-نظم در زندگی ۱۴-محترم دانستن مالکیت فرزند پس از ازدواج ۱۵-اجرای کار به بهترین شکل https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.79M
🔰ارزیابی کلمات امیرالمومنین علیه السلام در مورد زنان ♻️نقص بانوان در ایمان 💵سهم زنان در ارث 🎙ر.فنودی ادامه دارد.... 🔖 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
3.19M
🔰 ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضت‌ها 📛نقشه‌ها و برنامه‌ریزی‌های دشمن در مورد نفوذ علماء و روحانیون در میان توده‌های مردم ⛔️سیاست‌های شیطانی از جمله استخدام ابوهریره‌ها با جعل حدیث 📣خطاب حضرت امام رحمت الله در آغاز حرکت تکاملی انقلاب اسلامی به روحانیت 💥و در خطبه‌های آتشین حضرت زهرا سلام الله علیها در محاکمه عالمان و آگاهان ساکت ‌ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
2.15M
🔰نمونه هایی از شهدای صدراسلام و طریق اجتنبواالطاغوت آنان 🍃سعدابن معاذدر جنگ خندق در مبارزه با یهود بنی قریظه 🍃شرط مومنانه زیست کردن 🍃مرزبندی با طاغوت شرط مومنانه زیست کردن است ✅نوع رفتار حجربن عدی در مبارزه با طاغوت، ارائه راه نجات توسط دشمن ونمونه آن در اغتشاشات سال 1401 ✅و چرایی درخواست شهادت فرزند قبل از خودش 🍃ونیز طریق نافع ابن هلال در کربلا دراینکه: 😢نکند فردا امام زمانم شهید شود ومن زنده بمانم. 💠وماجرای تیرهای شمشیراو 🎙ر.فنودی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار