eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان مذهبی و بسیار زیبای جانم می رود با موضوع شهدای مدافع حرم 👇👇👇👇👇👇👇👇
❤️ چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بلاست یا توے هیئتت مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد ــــ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️ با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد سرگیجه، مداحی ،باباش با یادآوری پدرش از جا بلند شد ـــ بابام مریم هم همراهش بلند شد ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی مهیا سرش را تکان داد ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت ــــ کجا میری با این حالت مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشید ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون مریم به سمت در رفت مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️ مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید ‌و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است ــــ خانمی باتوم مهیا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد کخ یه لحظه صبر کند مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد ــــ اسم پدرتون ــــ احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید ـــ چی شد شهاب مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش ـــ اتاق ۱۱۴ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️ مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بلاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطرهای اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید ـــ چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد ـــ اِ بابا احمد اقا خندید ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ــــ الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️ چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود از جایش بلند شد ــــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد ــــ سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ??? نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت ـــ وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت. با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
(س) 🔷مشهورترین لقب حضرت خدیجه (س) در عصر جاهلیت، بود. زیرا ایشان بانوی آن دوران بودند. 🔷 و برای هر انسانی شایسته و لازمۀ رسیدن به است، این ویژگی شخصیتی در حضرت خدیجه (س) بسیار بارز بود. آن بانوی مکرمه در تمام مراحل زندگی به ویژه در برخورد با ، همیشه از پشت پرده و حجاب صحبت می کردند، حتی در جلسۀ . 🔷حضرت خدیجه (س) در مورد انتخاب همسر آینده خویش، ملاکها و اصولی را مطرح می کنند. هنگامی که ایشان پیشنهاد به (ص) می دادند و علت شیفتگی خود را به آن وجود گرامی اعلام می نمودند، با تأکید بر فضائل اخلاقی آن بزرگوار، افکار پاک و خود را چنین بیان کردند: "به خاطر خویشاوندیت، بزرگواری و امانتداری تو در میان مردم، اخلاق نیک و راستگوئیت، مایلم با تو ازدواج کنم". 🔷اسلام برای حفظ راهکارهای مختلفی را بیان کرده است که از جمله آنها ارتباط ویژۀ خانمها با همسرانشان می باشد. حضرت خدیجه (س) در فرصتهایی مناسب به گرامی خویش ابراز علاقه و محبّت می کردند. ایشان در قالب اشعاری زیبا دربارۀ پیامبر (ص)، مکنونات قلبی خویش را چنین ابراز می نمودند: "اگر تمام نعمتهای دنیا و سلطنتهای پادشاهان را داشته باشم و ملک آنها همیشه از آن من باشد، به نظر من به اندازه بال پشه ای ارزش ندارد، زمانی که چشم من به چشم تو نیفتد". 🌴 سالروز (س)، بر تمامی تسلیت باد.