eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 27 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت وشفای همه مسلمین ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🏴انا لله و انا الیه راجعون حجت الاسلام و المسلمین راستگو دارفانی را وداع گفت. ◀️خبرگزاری حوزه ایشان که الحق و الإنصاف از بهترین‌ مبلغان دینی خصوصاً در حوزه‌ی کودکان و نوجوانان بودند عمر خود را در این راه صرف نموده و در این راه هنرمندانه و با بیان بسیار شیرین در تفهیم مطالب مختلف دینی به کودکان و نوجوانان اهتمام ورزیده بودند. 💐قرائت فاتحه..... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: 🍃🔰 داستان علم بی فایده و بحث با شیطان😡 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وقتی به خانه رسیدم با صدای بلند و پر انرژی داد زدم _سلااام .من اووومدم .ای اهل خونه رهام که از پله ها پایین میومد گفت: _سلام بر خواهر یکی یدونه خودم . _سلام بر خان داداش خودم.باز میبینم خوشتیپ کردی کجا به سلامتی شال و کلاه کردی _یه جای خوب _منم بیام؟ _نخیر اونجا جای بچه ها نیست _خواهش داداشی جونم.بابا دلم گرفت تو این خونه در حالی که الکی بغض کرده بودم گفتم: _مامان که همش سرش گرم کارای خودشه.باباهم که شرکته.من طفلک تو این خونه تنهای تنهام _خودتو لوس نکن دختر گنده چه بغضم میکنه واسه من .روژان خودتی فکرنکن الکی بغض کنی میبرمت من که دیدم تیرم به سنگ خورده گفتم: _روهی جون منم ببر دیگه. _روهی جون و کوفت .چندبار بگم اسمم رو درست صدا کن.اونجا جای مناسبی واسه تو نیست. در حالی که ناراحت شده بودم آهسته گفتم: _باشه بابا برو باهمون دوست دخترای رنگارنگت خوش باش.سنگ دل از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم راه افتادم .دستم روی دستگیره در بود که در آغوش رهام فرو رفتم.در حالی که مقنعه ام رو از سرم بر میداشت گفت: _هر چی فکرکردم دیدم نمیتونم همراهی خواهر خوشگلم رو از دست بدم. یدونه خواهرجیغ جیغو که بیشتر ندارم. _اخ جووون منو با خودت میبری _معلومه که میبرمت ولی باید قول بدی از کنارم تکون نخوری در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم .محکم بغلش کردم و گفتم: _داداش دیووونه مهربوووون خودمی رهام بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت: _روژان جان .ساسان داره واسه گرفتن فوق تخصصش میره پاریس واسه همین گودبای پارتی گرفته.سریع اماده شو که دیر میشه .منم برم .پارتنر امشبمو کنسل کنم _میگم داداشی اگه قول دادی به کسی ایرادی نداره برو من می مونم خونه.ممکنه ناراحت بشه _فدای سر آبجی کوچیکه.تو برو آماده شو وروجک .کاری به این کارا نداشته باش با لبخند به اتاقم رفتم تا آماده شوم . ساسان دوست صمیمی رهام بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودند یک جورایی مثل یک برادر بود برایم. او متخصص قلب بود از رفتنش ناراحت بودم ولی موفقیت او باعث خوشحالی بود. به سمت کمدم رفتم .پیراهن یاسی رنگی را انتخاب کردم که کوتاه و عروسکی بود.جلو آینه ایستادم و لباس را مقابلم گرفتم تا ببینم لباس مناسبی هست یا نه ولی یک لحظه به یاد استاد شمس افتادم قطعا اگر او بود میگفت .این لباس که زیادی کوتاه بود مناسب یک دختر خوب نیست. نمیدانستم چرا ولی با تصور او از پوشیدن پیراهن منصرف شدم. دوباره به سمت کمد رفتم و به لباسهایم نگاهی انداختم .همه از هم کوتاهتر و بازتر .دلم راضی به پوشیدن هیچ کدام نبود. صدای رهام به گوشم رسید که میگفت عجله کنم به اندازه کافی دیرش شده. بالاخره با عجله کت و شلوارصورتی کمرنگم را انتخاب کردم .کتش حدودا بلند بود. در حالی که لبخند میزدم گفتم : _این عالیه. با عجله آماده شدم و بعد از انجام دادن یک آرایش ساده و دخترانه . موهایم را که زیادی بلند بود را گیس کردم و بعد از برداشتن شال حریرم از اتاق خارج شدم و به سمت رهام رفتم. رهام با دیدن من سوتی زد و گفت: _خانوم خوشگله شما خواهر زشت منو ندیدید در حالی که حرصم گرفته بود گفتم: _زشت خودتی و دوست دخترات. _اوه اوه چه عصبانی .با قسمت دوم جمله ات کاملا موافقم.بیا بریم که دیر شد. همراه با رهام به راه افتادیمو بعد از حدودا چهل دقیقه رسیدیم نگاهی به ویلای روبه رویم کردم و گفتم: _من فکرمیکردم تو خونه اش جشن گرفته.اینجا ویلای کیه؟ _اینجا ویلای خودشه,تازه خریده.پیاده شو عزیزم دیر شد. در حالی که دستم را دور بازوی رهام حلقه کرده بودم گفتم: _چه سر و صدایی میاد.حتما خیلی مهمون داره _اره فکرکنم.عزیزم لطفا تنها جایی نرو و فقط کنارم بمون .قبل نوشیدن چیزی هم حتما به من نشون بده که نوشیدنی الکی نباشه در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم: _کاش نمیومدم رهام .اینجا یه جوریه.میترسم _نترس عزیزم .من پیشتم هرموقع دیدی حالت بد شد بهم اطلاع بده برمیگردیم ساسان را دیدم که درحالی که لبخند میزد به سمتمان آمد و گفت: _وای خدا ببین کی اومده ؟دارم از خوشی میمیرم در حالی که لبخند میزدم به او گفتم: _واسه همین خودت شخصا منو دعوت کردی _به جان همین رهام .بهش گفتم بدون روژان پاتو اینجا نمیزاری _اره جون خودت.انقدر بی معرفتی میخواستی بدون خداحافظی بری در حالی که لبخند میزد منو به آغوش کشید و گفت: _مگه میشه بدون خداحافظی با تو جایی برم .جغله _ولم کن ساسان لهم کردی.جغله هم خودتی.تو اصلا داداش خوبی نیستی... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 ساسان رهایم کرد .به او نگاهی کردم دیگر اثری از لبخندش نبود احساس کردم از دستم ناراحت شده .گفتم: _حرف بدی زدم. در حالی که سعی میکرد لبخند بزند ولی چندان هم موفق نبود گفت: _نه عزیزم .بیاید بریم داخل همگی باهم به داخل ساختمان رفتیم . با تعجب به اطرافم نگاه کردم .دخترانی را دیدم که لباسهایی نامناسب و باز پوشیده بودند و صورتشان غرق آرایش بود و پسرانی با تیپ های عجیب و غریب که در حال بگو و بخند بودند. نگاه کلافه ام را به ساسان و رهام دوختم. رهام لبخندی زد و گفت: _من کنارتم عزیزم نگران نباش.بیا بریم بشینیم به رویش لبخندی زدم .ساسان که رو به رویم ایستاد گفت: _میتونی بری تو یکی از اتاق ها لباست رو عوض کنی _نه ممنون. رهام گفت: _حداقل مانتوت رو دربیار بده به یکی از خدمتکارها ببره بزاره تو یکی از اتاق ها _باشه. مانتو را به ارامی از تنم در آوردم و به خدمتکاری که با اشاره ساسان به سمتمان آمده بود دادم تا ببرد. تازه روی یکی از مبل ها نشسته بودیم که دختری به ما نزدیک شد. چهره غرق آرایشش زیادی مضحک بود و لباسش که بیش از حد باز بود زیادی جلب توجه میکرد . به عنوان یک همجنس از دیدن او با این لباس خجالت کشیدم و عرق شرم بر پیشانی ام نشسته بود. وقتی به ما رسید همانند حیوان زیبایی به نام میمون از درختی به نام ساسان آویزان شد و گفت: _ساسان جونم معرفی نمیکنی؟ ساسان که نگاه متعجب من را شکار کرده بود او را کمی از خودش دور کرد و گفت: _رهام رو که میشناسی و این خانم زیبا هم خواهرشون روژان خانم هستند. رهام در حالی که دستم را گرفته بود گفت: _سلام پری .میبینم تو هم که اینجایی .فکرمیکردم الان باید شیفت شب باشی پری خندید و گفت: _مگه میشد گودبای پارتی ساسان رو از دست بدم.هنوز عشقم نرفته دلم براش تنگ شده در حالی که دلم میخواست بخاطر لحن لوس پری زیر خنده بزنم رویم را از او برگرداندم تا نزنم زیر خنده. رهام که متوجه حالم شده بود آهسته در گوشم گفت: _نترکی بمونی رو دستم با تمام شدن حرفش بلند خندیدم که رهام را هم به خنده انداخت,دستم را فشرد و اهسته گفت: _ کوفت.جمع کن خودتو پری با حرص گفت: _روژان جون چیز خنده داری دیدی _نه عزیزم رهام یه جک بامزه گفت خندیدم . پری رو به ساسان کرد و گفت: _عشقم نمیای بریم برقصیم ساسان نگاهی به من انداخت و با حرص گفت: _تو برو راحت باش.درضمن من عشقت نیستم چندبار بگم. پری که مشخص بود از لحن عصبانی ساسان ناراحت شده و دنبال کسی میگردد تا ناراحتی اش را برسر او خالی کند ,دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد و گفت: _چرا شالت رو در نمیاری عزیزم.نترس کسی اینجا به بچه ها نگاه نمیکنه. _من بچه نیستم شما زیادی بزرگی مادربزرگ!! _از طرز لباس پوشیدنت مشخصه.رهام جون !خواهرت زیادی ذهنش بسته است بهتر نبود با یک پارتنر دیگه میومدی تا آبروت رو نبره. در حالی که بخاطر تمسخرش ناراحت شده بودم نگاهم به دست های مشت شده رهام و اخم های درهم ساسان افتاد. رهام در حالی که سعی میکرد صدایش رابالا نبرد به او گفت: _مواظب حرف زدنت باش پری.روژان خط قرمزمنه.کاری نکن یه جوری رسوات کنم که تو روت تفم نندازند. پری با حرص نگاهی به ساسان کرد و گفت: _تو چرا هیچی نمیگی .نمیبینی دوستت چطوری بامن حرف میزنه ساسان در حالی که ما رو ترک میکرد گفت : _حرف حق تلخه پری درحالی که بانفرت به من نگاه میکرد از ما جدا شد و رفت. سرم را روی بازوی رهام گذاشتم و گفتم: _روهی جون میدونستی عاشقتم _کوفت روهی.وظیفته عزیزم مشتی به بازوش زدم و گفتم : _بی لیاقت .حرفمو پس میگیرم اخه کی عاشق تویه اورانگوتان میشه. خندید و گفت: _خواهر دیوونه خودم!!! به جمعیت نگاه کردم که با صدای بلند آهنگ درحال رقصیدن بودند .دیگر مثل گذشته از شنیدن صدای آهنگ ذوق نمیکردم و دلم نمیخواست با انها همراه شوم . حس میکردم حال خوش آنها موقتی است و بعد از پایان این جشن دوباره غم ها به دلشان سرازیر میشود و من عجیب دلم یک شادی و نشاط دائم میخواست. دوباره به یاد استاد شمس افتادم ,از وقتی با او آشنا شدم معنی واقعی آرامش را شناختم . عجیب دلم میخواست با او صحبت کنم و بفهمم چرا انقدر احساس خلاء و پوچی میکنم . رهام به من نگاهی کرد و گفت: _آبجی کوچیکه میای بریم پیش بچه ها,صدام میکنند؟؟ _نه تو برو منم میرم تو حیاط میخوام به کسی زنگ بزنم. _باشه عزیزم .مواظب خودت باش زیاد از دراصلی دور نشو . _چشم... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 رهام که رفت من هم به بیرون رفتم و در حالی که به آسمان نگاه میکردم شماره ستاد شمس را گرفتم. وقتی تماس برقرارشد دلهره پیدا کردم .نمیدانستم کارم درست است یا نه؟با صدای استاد شمس به خودم آمدم و گفتم: _الو _بفرمایید _سلام استاد _سلام شما _ادیب هستم _خوب هستید خانم ادیب _ممنونم استاد شما خوب هستید ببخشید بد موقع تماس گرفتم _نه خواهش میکنم .بفرمایید در خدمتم _راستش....نمیدونم چطوری بگم هرجور راحتید بگید _خب راستش بخاطر شما زندگیم خیلی بهم ریخته _بخاطر من؟؟؟ _اره یعنی نه بخاطر شخص شما نه بخاطر حرفهای شما _چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته؟ _میدونید دیگه هیچی مثل قبلا نیست .کارهایی که قبلا دوست داشتم الان واسم دوست داشتنی نیست. _میتونم بپرسم چه کارهایی؟ با باز شدن در اصلی به پشت سرم نگاه کردم . پسر جوانی که حالت طبیعی نداشت و مشخص بود بیش از حد نوشیدنی خورده در حالی که حرفهایش را میکشید گفت : _وای خوشگلم تو اینجا چیکارمیکنی انگار قلبم دیگر نمیزد, با چشمانی ترسیده به او نگاه میکردم که دوباره گفت: _عزیزم چرا ترسیدی بیا بریم باهم برقصیم اولین قدم را که به سمتم برداشت از شوک خارج شدم وعقب تر رفتم و گفتم: _اشتباه گرفتی اقا برو مزاحمم نشو _نه عزیزم مگه میشه عشقمو نشناسم. دوباره به سمتم آمد که عقب تر رفتم و پا به فرار گذاشتم و به پشت ویلا دویدم صدای استادشمس از پشت خط می آمد که مرا صدا میزد _خانم ادیب.خانم ادیب حالتون خوبه؟ به تاریکترین قسمت حیاط پناه بردم هنوز صدای پاهای او را میشنیدم که دنبالم میگشت. در حالی که بغض کرده بودم گوشی را بالا آوردم و به استاد گفتم : _من ....من خوبم _اتفاقی افتاده؟ در حالی که به گریه افتاده بودم گفتم: ببخشید و تماس را قطع کردم . با ترس به اطرافم نگاه میکردم هنوز صدای پایش می آمد . شماره رهام را گرفتم تا نجاتم بدهد . چندبار تماس گرفتم ولی جواب نمیداد برای بار آخر تماس گرفتم این بار تماس برقرارشد. با گریه گفتم: _رهام صدای دختری به گوشم رسید که گفت: _عزیزم .رهام رفته و گوشیش رو اینجا جا گذاشته!!! در حالی که شوکه شده بودم گفتم: _چیییی؟بدون من کجا رفته؟؟؟ _عزیزم با دوست دخترش رفت .حتما مزاحم نمیخواسته. در حالی که گریه میکردم تماس را قطع کردم و باخودم گفتم: _خدایا حالا چه غلطی کنم ؟یعنی رهام انقدر نامرده که خواهرش رو بین این همه پسر رها کنه و بره شماره ساسان را گرفتم تا شاید او بتواند کمکم کند ولی اوهم جواب نمیداد.نا امید به درخت کنارم تکیه زدم و در حالی که گریه میکردم گفتم : _خدایا نجاتم بده .قول میدم دیگه پامو تو این مهمونی ها نزارم. در حال التماس به خدا بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد. با فکر اینکه رهام منو فراموش نکرده بدون توجه به شماره تماس را برقرارکردم و گفتم: _داداشی من خیلی میترسم تو رو خدا بیا کمکم . _خانم ادیب!! با شنیدن صدای استاد شمس گفتم: _ببخشید فکرکردم داداشمه _خانم ادیب حالتون خوبه؟چرا گریه میکنید؟میشه بگید کجایید؟ در حالی که گریه ام شدت گرفته بود گفتم: _با داداشم اومدم مهمونی ولی اون منو فراموش کرده و گذاشته رفته با تعجب گفت: _فراموش کرده .یعنی چی فراموش کرده _نمیدونم وقتی... با شنیدن صدای پسری که دنبالم میگشت و میگفت: _عزیزم من دیگه واقعا دارم عصبانی میشما کجا قایم شدی ؟؟؟ هینی کشیدم و سعی کردم خودم را بیشتر از دیدش مخفی کنم .دوباره صدای استاد شمس اومد که گفت: _خانم ادیب در حالی که دست خودم نبود و بیش از حد ترسیده بودم گفتم: _اون داره میاد سمتم .من میترسم . _خانم ادیب کی داره میاد سمتتون ؟مگه کجایید شما؟؟ _همون پسره که میخواست دستمو بگیره با گریه گفتم: _من فرار کردم ته این باغ مخفی شدم .ولی اون داره میاد! صدای پاش رو میشنوم. استادشمس با صدایی که کمی عصبانیت چاشنی آن بود گفت: _خانم ادیب فقط بگو ادرس کجاست ؟خودم میام دنبالتون!! _نمیدونم. _یعنی چیییی نمیدونم؟ دوباره صدای گریه ام بلند شد .استاد شمس که کلافه شده بود گفت: _خانم ادیب انقدر گریه نکنید گوش کنید ببینید چی میگم. میتونید لوکیشن بفرستید واسم؟ _بله _خوبه.اول لوکیشن بفرستید واسم .دوم تماس رو قطع نکنید و به جای گریه کردن کمی ذکر بگید تا آروم بشید .من سریع میام -ذکری بلد نیستم ؟باشه من میگم شما تکرار کن _باشه _الا بذکر الله تطمئن القلوب _حالا تا شما این ذکر رو تو دلتون تکرار کنید من خودمو رسوندم . _باشه _خب آدرس رو دیدم الان تو راهم تا بیست دقیقه دیگه اونجام.. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 چشمانم رابستم و شروع کردم به ذکر گفتن . دلم آرام گرفته بود حالا مطمئن بودم استاد شمس نجاتم میدهد و من دیگر غلط اضافه میکنم که وارد چنین مهمانی هایی شوم. دقایقی که گذشت صدای استاد شمس دوباره به گوشم رسید: _الو خانم ادیب حالتون خوبه؟ _بله ...بله خوبم _من رسیدم تو کوچه میتونید بیاید بیرون؟ _این پسره هنوز اینجاست .میترسم بیام بیرون _خیلی خب من میام داخل فقط بگید کجا هستید؟ _باشه,من پشت ویلا هستم . از خجالت روبه روشدن با استاد شمس دوباره اشکم جاری شد . کمی که گذشت متوجه شدم کسی به این سمت می آید. ترس به دلم سرازیر شد که نکند دوباره همان پسر باشد ولی با نزدیک شدنش به من و وقتی مقابلم زانو زد ترس جایش را به خجالت و شرمندگی داد . با صدایش به خودم آمدم: _خانم ادیب _سلام _علیک سلام.شما اینجا چیکارمیکنید ؟اینجا جای مناسبی واسه یه دخترخانمه؟ _ببخشید به زحمتتون انداختم و مزاحمتون شدم _من گفتم مزاحمید؟ بلندشید بریم. وقتی ایستادم تازه به یاد آوردم که کت و شلوار به تن دارم .برای من پوشش زیاد مهم نبود ولی از اینکه استادشمس درموردم فکر بدی کند ناراحت بودم.استاد شمس بدون اینکه به لباسم دقتی کنی نگاه گرفت و کمی جلوتر از من به راه افتاد و من همچون جوجه اردکی پشت سرش به راه افتادم. استادشمس در عقب را برایم باز کرد تا سوارشوم و سپس خودش هم سوار ماشین شد و به راه افتاد.کمی که گذشت گفت: _خانم ادیب آدرستون رو بفرمایید _فرمانیه خ نارنجستان هفتم _خانم ادیب شما همیشه به این جور مهمونیا میاید؟ _بعضی وقتها ولی همیشه با داداشم میام _من نمیدونم داداشتون با چه تفکری شما رو به این جشن ها میبره ولی شما خودتون باید بدونید این جور مهمونیا که هرکی به هرکیه مناسب یه دخترخانم نیست.اگه اتفاقی.. کلافه دستش را به موهایش کشید و زیر لب لا اله الا الله گفت.در حالی که شرمنده شده بودم ,گفتم: _بله حق با شماست. _حالا میگید چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته از اینکه به یاد داشت من برای چه با او تماس گرفتم خوش حال بودم گفتم: _قبلا از رفتن به این مهمونی ها از شنیدن آهنگ های شاد .از رقصیدن تو این جمعها خیلی خوشم میومد و تا اخر مهمونی خسته نمیشدم ولی امشب همه چیز فرق کرده بود .وقتی به دختر و پسرایی که میرقصیدند نگاه میکردم احساس حماقت میکردم از اینکه منم قبلا مثل اینا بودم.دنبال یه نشاط واقعی میگردم.من قبلا اونجاها یه نشاط موقت پیدامیکردم ولی الان اون نشاط رو نمیخوام. الان احساس خلاء و پوچی میکنم . الان نمیدونم دقیقا چی خوشحالم میکنه چی نه . الان احساس میکنم یه چیزی گم کردم که هرچی بیشتر میگردم کمتر پیداش میکنم .این اتفاقات از وقتی افتاده که با شماآشنا شدم و حرفاتون رو شنیدم _حالا این خوبه یا بد؟ _این که با شما آشنا شدم؟ در حالی که از گیجی من خنده اش گرفته بود گفت: _اینکه حرفهام باعث شده یه سری رفتارها و خوشی های کاذب دیگه براتون جذاب نباشه _واقعا نمیدونم .فقط میدونم الان خیلی بیشتر از قبل میخوام که امام زمان عج رو بشناسم _خب این خیلی خوبه.من مطمئنم که شما میتونید به آرامش برسید _امیدوارم... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 دیگر حرفی بینمان رد وبدل نشد .وقتی وارد کوچه شد با دست خانه را نشانش دادم و او جلو در نگه داشت و گفت: _خانم ادیب میتونم یه خواهش کنم ازتون _خواهش میکنم ,بفرمایید _قصد دخالت تو زندگی شخصیتون رو ندارم ولی میدونم شاید پررویی باشه ولی میخوام ازتون خواهش کنم لطفا به هیچ وجه دیگه تو چنین جشن هایی شرکت نکنید .بین یک مشت آدمی که چیزی جز خوشی براشون اهمیت نداره جای مناسبی برای دخترخانمی مثل شما نیست.نگذارید پاکی دلتون رو نابود کنند. من خوشحالم که حرفام باعث شده تا شاید کمی از اون خوشی های پرگناه زده بشید. _چشم استاد حتما _درضمن من بیرون دانشگاه استادتون محسوب نمیشم کیان شمس هستم و ممنون میشم به فامیل صدا بزنید. _چشم آقای شمس. _چشمتون بی گناه _بابت امشب ممنونم .خیلی به زحمت انداختمتون .معلوم نبود اگه شما نبودید چه.... _دیگه به امشب فکرنکنید .زحمتی نبود .خوشحالم که تونستم کمکتون کنم . _بازم ممنون .بفرمایید خونه _ممنونم.من اینجا می مونم تا تشریف ببرید داخل.بفرمایید دیر وقته _شبتون بخیر.خدانگهدار _شب خوش وارد حیاط شدم و در را بستم و به ان تکیه دادم. اشکهایم بی محابا بر روی گونه ام جاری شده بود.از دست روهام بسیار عصبانی بودم چطور توانسته بود مرا فراموش کند و پی خوشی خود برود.اگر کیان به دادم نمیرسید معلدم نبود الان در چه حالی بودم و سر از کجا درآورده بودم.در حالی که به زحمت خودم را به سمت داخل خانه میکشاندم با خودم گفتم کی استاد شمس برایت شد کیان!!شاید از وقتی که روبه رویم نشست و حالم را پرسید و تنها رهایم نکرد.باورش سخت بود ولی او کاری با دلم کرده بود که به چشمم یک تکیه گاه محکم و مهربان آمده بود و خیالم راحت بود تا وقتی دل در گرو او داشته باشم هیچ کس نمیتواند آزارم بدهد.در حالی که از تصور بودن کیان در زندگیم غرق خوشی بودم .به داخل خانه رفتم .همه برقهای سالن خاموش بود و این نوید از خواب بودن اهالی خانه میداد. باید رهام را میدیدم و همه عصبانیتم را برسرش خالی میکردم. وقتی با عصبانیت در اتاق را باز کردم و او را ندیدم اه از نهادم بلند شد. به سمت اتاق خودم رفتم و جسم خسته ام را روی تخت انداختم .گوشی تلفنم را جلو چشمانم گرفتم و تازه متوجه خاموش شدنش شدم. با عجله او را به شارژ زدم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم بخاطر بی مسئولیتی او مجبور شدم مزاحم استادم شوم و با او به خانه بیایم. کمی که گذشت گوشی را روشن کردم و با ده ها تماس بی پاسخ از روهام و ساسان مواجه شدم . میخواستم شماره روهام را بگیرم که گوشی در دستم لرزید با عجله تماس را برقرارکردم و صدای فریاد روهام به گوشم رسید که گفت: _معلوم هست کدوم گوری هستی؟میدونی چندبار تماس گرفتم ؟روژاااان _سلام _سلام و درد .سلام و کوفت .کجا گذاشتی رفتی هااان _سر من داد نزن .اینو من باید بپرسم نه تو _من همون قبرستونی بودم که باهم رفته بودیم.میدونی چه حالی داشتم وقتی وجب به وجب اون خراب شده رو دنبالت گشتم _تو هم میدونی من ته اون باغ از ترس اینکه به دست یکی از همجنسات که تا خرخره خورده بود و دنبالم میگشت ,نیفتم چقدر به خودم لرزیدم.من به تو زنگ زدم ولی یه دختری برداشت و گفت با دوست دخترت رفتی و گوشیتو جا گذاشتی _معلوم هست چی میگی روژان .من لعنتی با تو به اون مهمونی رفتم .من غلط بکنم خواهرمو ول کنم و برم دنبال یک دختر هرجایی. _من که علم و غیب نداشتم .ترسیده بودم حرفهای اون دختر رو باور کردم .به ساسان هم زنگ زدم ولی جواب نداد. اون پسر داشت بهم نزدیک میشد ترسیده بودم وقتی استادم زنگ زد بهش گفتم .اومد نجاتم داد و منو رسوند خونه. _روژانم ,خواهری میدونی مردم و زنده شدم تا تو زنگ زدی .میدونی چه حالی داشتم وقتی ندیدمت.خاک برسر من کنند که تو رو باخودم به این جهنم آورده بودم.من پدر اونی که بهت دروغ گفته رو درمیارم .یه کاری میکنم تا به غلط کردن بیفته _چطوری میخوای پیداش کنی ؟من حالم خوبه پاشو بیا خونه _فکرکنم یادت رفته که گوشی من همه تماس ها رو صبط میکنه.برو بخواب عزیزم .منم میام _داداشی زودتر بیا دوست دارم مثل بچگی هامون تو اتاقم بمونی تا بخوابم _چشم فدات شم .الان میام .فعلا &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
حاج حسین یکتا به حاج قاسم میگه حاجی دفاع مقدس رف سوریه هم که تموم شد شهادت حاجی چه کنیم؟ حاج قاسم میگن روز های آینده فتنه هایی رو در پیش دارید که کل شهدا ارزوشونه جای شما می بودن!!! من اون روزا نیستم.... ولی شما پشت حضرت آقا باشید تنهاشون نزارید.... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💥 بــــ👱‍♀ـــانو! ☝🏻آن زمان که↪️ 🔻جلوی مینشینی برای دل خودت! 🔻 می آرایی💄 برای دل خودت! 🔻 پریشان میکنی👱🏻‍♀️ برای دل خودت! 🔻 و بدن نما👗 برای دل خودت! 🔻و قدم👠در خیابان میگذاری آنهم برای دل خودت! ⭕اگر مجالی یافتی... ⬅️نیم نگاهی هم به دل💘 بینداز... ⬅️حالی از 👀چشمان آن مرد بپرس! ⬅️تاملی هم بکن به حال و روز آن پسرک 🚶‍♂ 💢و چه بسیار♥️ دل هایی که به خاطر تو بانو؛ 🙁 و ... 💢و چه بسیار ذهن هایی که به خاطر دلِ تو بانو؛ میروند😱... 💥و دل تو سالهاست که دارد ویران میکند🤦🏻‍♂️ ♡دل ها و 🤔فکر ها و🍃 زندگی ها را... 👈🏻 و این تضاد را پایانی نیست که تو میگویی: 😌 ❣تیپ میزنم💃او نگاه نکند!😑 🔹و او میگوید 💁🏻‍♂️ ❣نگاه میکنم👀 او تیپ نزند😏 💥اینجاست که ⚖ نمایان میشود! ... 🔸️همان مفهومی که می گوید ⬅️هر چیزی سر جای خودش!✔️ 🍃و این یعنی 🧕🏻 👈🏻نجیب باشو !✨ 🧔🏻آقا.... 👈🏻سربه زیر باشو !🍃 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.03M
مصادیق آماده بکاری بسیج کارشناس سیاسی ؛ استادرجبعلی بازیاد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
84349_521.pdf
8.02M
🗞 هفته‌نامه صبح صادق 🗞 ✔️رسالت و کار ویژه بسیج در گام دوم ✔️بازگشت به عقب ✔️جریان دوم تحریف به میدان آمده است! ✔️هم‌افزایی سپاه و ارتش در اقیانوس ✔️20 میلیون تفنگدار ✔️وجه‌المصالحه سنگین سازش! 📂 همراه با پرونده مکتب عشق| نگاهی به ابعاد سیاسی بسیج و نقش آن در حراست از انقلاب اسلامی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره دکتر خیراندیش از حجامت رهبر انقلاب آقا با گلایه گفتند چرا به مردم فوائد حجامت را نمی گویید؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 28 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت وشفای همه مسلمین ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─