eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۷قرآن کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه جهت سلامتی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف وامام خامنه ای مدظله العالی نائب برحقش وبه امیداعطای پرچم توسط ایشان به دست منجی عالم بشریت واینکه همه ما جزءانصارش باشیم ورفع مشکلات همه مستضعفین https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 119.mp3
6.2M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز صد و نوزدهم خطبه ۲۰۴ تا ۲۰۲
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز.سهم روز صد و نوزدهم ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : همواره امام یاران خود را اینگونه پند می داد: 🔹آمادگی برای سفر آخرت 🔻آماده حركت شويد، خدا شما را بيامرزد كه بانگ كوچ را سردادند ، وابستگی به زندگی دنيارا كم كنيد و با زاد و توشه نيكو به سوی آخرت باز گرديد، كه پيشاپيش شما گردنه ای سخت و دشوار و منزلگاههایی ترسناك وجود دارد، كه بايد در آنجاها فرود آييد و توقف كنيد. آگاه باشيد، كه فاصله نگاههای مرگ بر شما كوتاه و گويا چنگالهايش را در جان شما فرو برده است، كارهای دشوار دنيا مرگ را از يادتان برده و بلاهای طاقت فرسا آن را از شما پنهان داشته است، پس پيوندهای خود را با دنيا قطع كنيد و از پرهيزكاری كمك بگيريد. (قسمتی از اين سخن در خطبه های پيش با كمی تفاوت نقل شد) ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : پرداختن به آخرت 🔹آخرت گرایی 🔻ای مردم! دنيا سرای گذرا و آخرت خانه جاويدان است، پس از گذرگاه خويش برای سرمنزل جاودانه توشه برگيريد و پرده های خود را در نزد كسی كه بر اسرار شما آگاه است پاره نكنيد. پيش از آنكه بدنهای شما از دنيا خارج گردد، دلهايتان را خارج كنيد. شما را در دنيا آزموده اند و برای غير دنيا آفريده اند. وقتی كسی بميرد، مردم می گويند:"چه باقی گذاشت؟" اما فرشتگان می گويند: "چه پيش فرستاد؟" ، خدا پدرانتان را بيامرزد، مقداری از ثروت خود را جلوتر بفرستيد تا در نزد خدا باقی ماند و همه را برای وارثان مگذاريد كه پاسخگویی آن بر شما واجب است. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : درد دل امام (علیه السلام) با پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) هنگام دفن حضرت فاطمه(سلام الله علیها) 🔹شكوه ها از ستمكاری امت 🔻سلام بر تو ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سلامی از طرف من و دخترت كه هم اكنون در جوارت فرود آمده و شتابان به شما رسيده است. ای پيامبر خدا! صبر و بردباری من با از دست دادن فاطمه (سلام الله علیها) كم شده و توان خويشتن داری ندارم، اما برای من كه سختی جدایی تو را ديده و سنگينی مصيبت تو را كشيدم، شكيبایی ممكن است. اين من بودم كه با دست خود تو را در ميان قبر نهادم و هنگام رحلت، جان گرامی تو ميان سينه و گردنم پرواز كرد. پس همه ما از خداييم و به خدا باز می گرديم. پس امانتی كه به من سپرده بودی برگردانده شد و به صاحبش رسيد، از اين پس اندوه من جاودانه و شبهايم شب زنده داری است، تا آن روز كه خدا خانه زندگی تو را برای من برگزيند. به زودی دخترت تو را آگاه خواهد ساخت كه امّت تو چگونه در ستمكاری بر او اجتماع كردند، از فاطمه (سلام الله علیها) بپرس و احوال اندوهناك ما را از او خبر گير، كه هنوز روزگاری سپری نشده و ياد تو فراموش نگشته است. سلام من به هر دوی شما، سلام وداع كننده ای كه از روی خشنودی يا خسته دلی سلامی نمی كند، اگر از خدمت تو باز می گردم از روی خستگی نيست و اگر در كنار قبرت می نشينم از بدگمانی بدانچه خدا صابران را وعده داده نمی باشد. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5780665417911503527.mp3
4.19M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 4⃣1⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌹 شرح ( 14 ) 🔷 پرهیز از دوستی با دروغگو 4⃣ با این نگاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای دروغگویی آثار و عواقب زشتی را توضیح می دهند: 🔹۱. یکی از آنها در زمان خودشان اتفاق افتاد؛ وقتی که برای جنگ جمل با طلحه و زبیر به بصره رسیدند، حضرت به اَنَس بن مالک فرمودند که تو جلوتر برو و سخنی را که پیامبر درباره چنین روزی به زبیر و طلحه گفته بودند به یادشان بیاور، شاید متنبّه شوند و دست از فتنه گری بردارند. اَنَس بن مالک ملعون به دروغ گفت من چنین سخنی را از پیامبر به یادم نمی آید، حضرت اینگونه فرمودند که در حکمت ۳۱۱ آمده: « إِنْ كُنْتَ كَاذِباً فَضَرَبَكَ اللَّهُ بِهَا بَيْضَاءَ لَامِعَةً لَا تُوَارِيهَا الْعِمَامَةُ » ؛ اگر دروغ می گویی که سخن پیامبر را فراموش کردی، از خدا می خواهم چنان پیسی و سفیدی به صورتت بیفتد که با عمّامه هم نتوانی بپوشانی. آورده اند که بعد از نفرین امام چنان بر صورت و سر او پیسی گرفتاری ایجاد کرد که حتّی نقاب می زد برای اینکه دیده نشود. 🔹۲. امّا اثر دیگری که این زشتی ها دارد این است که حضرت آینده زمان خودشان را چنان توصیف می کنند که یکی از بدترین ویژگی هایش این است که در خطبه ۱۸۷ می فرمایند: روزگاری به مردم می رسد که «تَكْذِبُونَ مِنْ غَيْرِ إِحْرَاجٍ» ؛ بدون اینکه هیچ ضرورتی داشته باشد به راحتی و مفت دروغ می گویند. 🔻همچنین مولا علی (علیه السلام) درباره رواج دروغ گویی در آینده امّت اسلام در خطبه ۱۰۸ این دو جمله را دارند، می فرمایند: « تَحَابُّوا عَلَى الْكَذِبِ وَ تَبَاغَضُوا عَلَى الصِّدْقِ » ؛ مردم به واسطه دروغگویی به هم محبّت پیدا می کنند و بخاطر صداقت کسی، با او دشمن می شوند. 🔻یا در همان خطبه ۱۰۸ بند ۷ می فرمایند: «غَارَ الصِّدْقُ وَ فَاضَ الْكَذِبُ» ؛ صداقت منفور و نایاب می شود، امّا دروغگویی همه گیر و مُسری و جاری می شود . 5⃣ آخرین نکته درباره کذب هم این است که حضرت علی (علیه السلام) در خطبه ۱۹۲ یک مصداق عجیبی برای دروغگویی بیان کردند و می فرمایند: وقتی هر چیزی را که به گوشت می رسد بیان می کنی، همین کفایت می کند برای اینکه تو دروغگو باشی ، «وَلا تُحَدِّثِ النّاسَ بِكُلِّ ما سَمِعْتَ بِهِ » ؛ با مردم هر چیزی را که به گوشت می رسد به زبان نیاور «فَكَفى بِذلِكَ كَذِبا» ؛ بخاطر اینکه این رفتار خودش کافی است برای اینکه دروغگو باشی. 🎙 حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌳شجره آشوب« قسمت صد و هجدهم» 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻رسالت بعدی اشعث در صفین، قرار دادن مخالفان حکمیت در برابر یک عمل انجام شده بود؛ به نحوی که آن ها نتوانند نسبت به این مسئله اعتراض کنند. 🔻 اشعث بعد از قبول حکمیت از سوی امام، نزد هر قومی رفت و پیام حکمیت را برای آن ها قرائت می کرد. او با این کار قصد داشت اعلام کند زمانی که امام به حکمیت راضی شده است، دیگران حق مخالفت را ندارند و مخالفان نیز نباید نسبت به این مسئله سخنی بگویند. 🔻 در حقیقت، اشعث به آنچه مد نظر جبهه استکبار یا همان بنی امیه بود رسید و موفق شد تلاش های چند ماهه امام را با حکمیت، ناتمام بگذارد. او با این کار، خدمت بزرگی به بنی امیه کرد؛ به نحوی که آن ها توانستند از شکست و کشته شدن حتمی نجات بیابند و بعدها نیز امام علی موفق نشد دیگر به مصاف آن ها برود. 🔻نکته جالب دیگر درباره گزارش فوق، این است که زمان قرائت پیام حکمیت توسط اشعث نزد قبائل، عده ای با شمشیر به اشعث اعتراض کردند. موضوع یادشده نشان می دهد اشعث موفق شد بالاخره تفرقه ای را میان موافقان جنگ و مخالفان جنگ با جبهه کفر به وجود آورد؛ یعنی همان چیزی که در گزارش های قبلی عمروعاص و معاویه بر آن اتفاق نظر کرده بودند. 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 🎞 ] « اهداف دشمن از تحول در ایران » 🔍 مروری بر سخنان نوروزی رهبر معظم انقلاب بر تشریح اهداف دشمن از تحول در ایران ✋ 🔖 🔖 🔖 📎 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 +یا امام رضا ،، بابا بدون توجه به من اومد کنار دایی،اصلا انگار من اونجا وجود نداشتم. پسره دویید رفت طبقه پایین و بعد از چند ثانیه با کپسول اکسیژن برگشت . +بابا،،آروم نفس بکش کم کم چهره ی دایی به حالت عادی برگشت. من از اول تا آخر ماجرا با لیوانِ آبِ تو دستم وایساده بودم. پسره روشو برگردوند بهم نگاهی انداخت سریع سرشو پایین انداخت +سلام .... _سَ سلام بِ ببخشید فک کردم با آب خوب میشه لب خندی زد وایی خدای من چقدر که لب خند اش شبیه دایی بود... +اشکالی نداره خانم ، بابا چند وقت یکبار اینجور میشه خوش اومدین گیج و منگ بودم....لیوان آب رو گرفتم سمت اش....کاملا مشخص بود تعجب کرده .... لیوان رو ازم گرفت یکم ازش خورد و صورتش رو جمع شد.... واا! اصلا چرا آب بهش دادم|: گیج شدم بخدا الان با خودش میگه این دختره چقدر خنگه لیوان رو گذاشت رویِ میز...دایی رو بلند کرد و با ویلچر برد توی اتاق......از بابا شنیده بودم دایی شیمیایی هست چه سخت که هم پاهاش رو ازدست داده هم شیمیایی هست مجبوره با کپسول اکسیژن نفس بکشه .... لیوان آب رو از رویِ میز برداشتم.... بوش کردم ....با دستم زدم تو صورتم خاک تو سرم اینکه عرق نعناس /: گند روی گند خدایِ من +ساجده جان چیزی شده ؟ زن دایی بود _بله یعنی حالِ دایی بد شد پسرتون بردش داخل اتاق +ای وایی چرا ؟ اینو گفت رفت تو اتاق دایی..... سریع پله هارو رفتم بالا تا بیشتر از این گند نزنم ،،،،،،،،، عاطفه درحال جمع کردن کتاب هاش بود _خوب خوندی؟؟ +آره خداروشکر چرا رنگت پریده!؟؟ _هیچی ، بابات یکم حالش بد شد که خداروشکر داداشت زود رسید. +ای خدا هی به بابا میگم نباید بدون کپسول اکسیژن نفس بکشه گوشش بدهکار نیست من برم ی سر بهش بزنم _برو عزیزم ،،،،،،،، +ساجده جان بلند شو دیر میشه ها چشمامو باز کردم عاطفه با یک لبخند بالا سرم بود کِی خوابم برده بود. _ای وایی ببخشید تو رخت خواب تو هم خوابیدم از توی آینه ی اتاق اش بهم نگاه می کرد می خندید. +چه اشکالی داره دقیقا .... بلند شو که شب می خوایم بریم پارک .....وقت بکنیم قبل اش بریم حرم ...پاشو یاعلی از جام بلند شدم لباس هامو با لباس های عیدم عوض کردم ....با عاطفه آماده شدیم و رفتیم پایین. +ساجده _جونم مامان ؟ +از عاطفه چادر بگیر برا حرم یکمم اون موهاتو درست کن...بکنشون زیر شالت لب خندی زدم _چَشششم رفتم پیش عاطفه _عاطفه....میگم یک چادر داری برای حرم بهم قرض بدی ؟؟ +آره عزیزم الان میرم برات میارم _ممنونم رفتم روی مبل نشستم...با چشم دنبال حنین سادات می گشتم....عمه طاهره کنار امیر نشسته بود داشتن صحبت می کردن...سعی داشتم بفهمم چی میگن عمه+خب بگو دیگه امیر+عمه اذیت نکن چیزی نیست عمه نگاهش افتاد به من....لبخند محسوسی زد یکی زد روی شونه های امیر وایی ته دلم خالی شد ..... چرا انقدر آروم صحبت می کردن ....ای کاش می فهمیدم چی میگن....امیر سرش رو آورد بالا یک نگاه به من کرد. نفسش رو کلافه بیرون داد و از کنار عمه بلند شد... وا!!! ،،،،،،،، دست حنین رو سفت گرفته بودم . علیرضا داشت دایی رو رویِ ویلچر قرار می داد . خیلی صبور بود کلا آرامش خاصی داشت. خم شدم لپ حنین رو بوسیدم. +دوستم منو میبری تاب بازی؟؟ از این لفظ دوستمی که حنین بهم داده بود خندم گرفت عاطفه هم به این شیرین بازی های خواهرش می خندید ... _بعله که می برم دوستم.. عاطفه+میگم ساجده بیا بریم تو ماشین علیرضا خیلی خوبه سرعتی ،، جدا از همه چشمکی زد +پایه ای :-) _نه دیگه با بابام میام +کجا می خوای بشینی ....ماشین علیرضا که هست بیا دیگه خوش میگذره _حنین هم باهامون بیاد +نمی گفتی هم میومد .... عاشق علیرضاست ...حنین هم وصله ی تن علیرضاست خیلی جورن _چه خوب +پس بیا بریم لب خندی زدم.....علیرضا هم بعد از اینکه دایی رو توی ماشین ما جاگیر کرد اومد طرف ما......اول که منو دید تعجب کرد بعد هم رفت پشت رول نشست‌....فکر کنم کار بدی کردم باید با ماشین خودمون میومدم .... دست حنین رو گرفتم...رفتیم طرف ماشین اشون اوه..مُخم سوت کشید.... بابا پولدارB M W داشتن...رنگشم سفید بود ...علیرضا دزد گیر زد. عاطفه اومد عقب کنار من نشست و حنین رو جلو کنار علیرضا گذاشت. . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 علیرضا بسم الله بلندی گفت و سوییچ رو چرخوند +آبجیِ من چطوره؟ حنین+خوبم داداشی عاطفه+منم خوبم علیرضا تک خنده ای زد...از توی آینه نگاهی به عاطفه انداخت: علیرضا+مگه میشه کسی منو داشته باشه و خوب نباشه عاطفه+علی... سقف ریخت همه زدیم زیر خنده....علیرضا از توی آینه با چشم هاش ، برای خواهرش خط و نشون می کشید. عاطفه خم شد و زد روی شونه ی برادرش +برو دیر شد علیرضا به جای دست خواهرش روی شونه هاش نگاه کرد +هعی جوانان ما دارن به کجا کشیده میشن زدیم زیر خنده به این رابطه ی گرم و صمیمی این خواهر و برادر غبطه می خوردم ..چقدر لحظاتی که باهم داشتن شیرین بود ،،،،، ماشین رو تو پارکینگ حرم پارک کرد .. از ماشین پیاده شدم‌..شالم رو درست کردم و چادر عاطفه رو سَرَم کردم...رفتم سمت حنین که دستش رو بگیرم دیدم کنار علیرضاست...بیخیال رفتن شدم و برگشتم سمت عاطفه تا باهم بریم. مامان+چه ماه شدی ساجده _بهم میاد؟ زن دایی+معلومه که میاد..چرا که نه!؟ _مرسی عاطفه+مرسی نه.. بگو خدا پدرتو بیامرزه _چرا؟ +به قول حاج احمد ... ما این همه شهید دادیم که رژیم طاغوت و با فرهنگش بیرون کنیم....مرسی هم یک کلمه ی فرانسوی و متعلق به فرهنگ غرب هست. لبخندی زدم چقدر به جزییات توجه می کردن..البته درسته فلسفه ی مرسی کجا و خدا پدرتو بیامرزه کجا.... مرد ها جلوتر میرفتن و خانم ها پشت سرشون...گرمیه دست های عاطفه رو توی دست هام حس کردم . عاطفه+دعا برای من یادت نره!!!شما زیارت اولی هستی ... _چشم،، حتما اگر قابل باشم +چرا نباشی گلم...تو دلت پاکه وارد حرم شدیم ...همه کنار هم دست هامونو روی سینه هامون گذاشتیم و سلام دادیم...:السَّلامُ عَلَیکِ یا فاطِمَهُ المَعصومَه اِشفَعی لِی فِی الجَنَّه وَ رَحمَهُ اللهِ وَ بَرَکاتُه: توی صحن امام خمینی (ره) از مرد ها جدا شدیم... رفتیم برای زیارت ضریح حضرت....زندایی یک چادر کوچیک از کیف اش درآورد و سر حنین سادات کرد...وایی خدا با اون قد و قواره اش خیلی ماه شده بود...زندایی روی قسمت بالایی چادر حنین گل کار کرده بود.....چقدر شبیه یک تاج روی سرش شده عاطفه دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و به جلو هدایتم کرد ... زیر لب متوجه شدم که گفت واقعا هم همینه...چادر تاج بندگی خداست.... بازم بلند فکر کرده بودم یک لبخندی زدم و داخل رفتیم. ،،،،،،، با عاطفه و حنین توی صحن امام خمینی نشسته بودیم.. عاطفه+ساجده بچه خیلی دوست داریاا..هرجا میریم حنین هم دنبال خودمون میاری شروع کردم به خندیدن... _نمی دونم چرا انقدر دوسش دارم...شاید بخاطر موهای خوشگلشه .. نگاهی به دور و برم کردم .فضای خیلی دل انگیزی بود.کف حرم سنگ سفید مرمر با دیوارای کاشی کاری شده ....بچه ها با شماره های کفشداری بازی می کردن و اون هارو کف زمین سُر میدادن..... متوجه حضور علیرضا و امیر شدم. علیرضا حنین رو که دید اومد سمت ما.. اخم هاش تویِ هم بود... نزدیک ما اومدند.. علیرضا همونجا ایستاد و مشغول نماز شد . امیر همینطور که حنین رو روی پاهاش نشونده بود مشغول زیارت نامه خوندن بود عاطفه+میگم حنین رو از پسرعموتون بگیر تا زیارت اش رو بخونه ...حنین اذیت اش می کنه _نه اذیتِ چی!!؟؟ عاطفه من برم داخل به گلرخ هم بگم بیاد اینجا +باشه برو.. "امیر" نگاهم به ساجده بود که داشت می رفت...کجا ؟؟...نگاهم رو برگردوندم سمت عاطفه تا ازش بپرسم ساجده کجا رفت ... عاطفه سرش رو پایین انداخته بود و با لبه ی چادرش بازی می کرد .. حس کردم از این تنهایی بینمون معذبه ...علیرضا داشت نماز می خوند.. رفتم سمت عاطفه تا حنین رو بسپرم بهش و برم .. _عاطفه خانم ببخشید من چند لحظه باید برم حنین رو بردم سمت اش بدون اینکه نگاهم بکنه با دستش، دست حنین رو گرفت و کنار خودش نشوند. +ببخشید اگه اذیتتون کرد _خدا ببخشه‌...چه اذیتی رومو برگردوندم تا برم ..اما کجا می رفتم...دوباره برگشتم سمت ضریح .. کنار سجاد ایستادم و دوباره زیارت کردم...حال ام یکم گرفته بود.کلافه بودم..فکرم بر می گشت سمت عاطفه و اون حجب و حیاش..نسبت به چند ساله گذشته خیلی بزرگ شده...یادمه کوچیک تر که بود.یکبار ازش کتک خورده بودم. عاطفه موهاش رو خرگوشی بسته بود.تازه ۱۶ سالم شده بود و تو غرور نوجونیم سر می کردم. نظام قدیم بودم و از همون سال دوم که انتخاب رشته کرده بودم سخت مشغول درس خوندن بودم. متوجه شدم عاطفه با بستنی اش اومده بالا سرم..برگشتم بهش گفتم برو بیرون اینجایی حواسم پرت میشه نمی تونم بخونم.. +مگه چی می خونی..منم از این کتابا دارم تازه رفته بود کلاس اول و ذوق دفتر کتاباشو داشت. _هه کتابای خودت و با من مقایسه می کنی من دبیرستانی ام . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
4_5981183611167048795.mp3
3.26M
این عالم دارد که با دست مهربانش... 💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوتاه موضوع: از کجا بدونم در راه هستم؟ سخنران:حجة الاسلام محمد رضا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آنچه (عج) از من میخواهد؟ استاد_محمودی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كليپ تصویری استاد آيت الله آبادی (ره) موضوع : را ترک نکنید، حتی اگر در گیر هستید! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─