گاهى كِشم سَرى به گريبانِ خويشتن
از بس دلم ز تنگىِ دنيا گرفته است
#حزين_لاهيجى
❇️ @azhardarisokhan
چنان گرفته دلم از جهان که مثل سکوت
اگر به نام صدایم کنند، می شکنم
#سعید_صاحبعلم
❇️ @azhardarisokhan
May 11
خواهی که ز هیچکس به تو بد نرسد
بدگوی و بدآموز و بداندیش مباش
#مولانا
❇️ @azhardarisokhan
مانده ام در پَسِ این شهر پر از دود و گناه
من بدون تو چطور نای نفس را دارم
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
#شاعر؟
❇️ @azhardarisokhan
باگفتن یا علی مدد… میآیی
تا آنکه غم از دل برود… میآیی
من مطمئنم… مطمئنم؛ وقتی که
حرف و عملم یکی شود… میآیی
#سیدمجتبی_شجاع
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
❇️ @azhardarisokhan
بر عاصیان هر قوم، بگماشت حق عذابی
ما خیل عشق بازان، هجرانمان بلا بود
#غبار_همدانی
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
❇️ @azhardarisokhan
بر جسم مُرده ی همگان جان رسیده است
از آسمان ، خلیفه ی رحمان رسیده است
#محمد_قاسمی
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
❇️ @azhardarisokhan
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
#حافظ
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
❇️ @azhardarisokhan
وقت آن شد که به گُل حکم شکفتن بدهی
ای سَر انگشت تو آغاز گُل افشانیها
#قیصرامینپور
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
❇️ @azhardarisokhan
دست بیماران گرفتن ، بر طبیـبان واجب است
مـن ز پا افتـادهام ، دسـتم نمـیگیرد طبیـب...!
#سلـمان_ســاوجی
❇️ @azhardarisokhan
پرسیدم بهار چیست؟
کسی گفت ؛ امیدواری دانهای در دل خاک سرمازده
شوق عشقی، در جان خستهی آدمیزادی
#معصومه_صابر
❇️ @azhardarisokhan
امام حسین عليه السلام:
بی گمان شیعیان ما، دلهایشان از هر خیانت، کینه و فریبکاری پاک است.
بحار الأنوار ج۶۵ ص۱۵۴
❇️ @azhardarisokhan
دستورِ عشق غیر همین حرفِ ساده نیست
با فعلِ سوختن همه ی عُمر ساختَن
#محسنبهاری
❇️ @azhardarisokhan
خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست
مشکل تر از سراغ توام، جستجوی خویش
#عرفی_شیرازی
شادی روح سردار صلوات
❇️ @azhardarisokhan
کودکی کرد رها دستِ پدر را ، گُم شد
گفتبامردمِشهرشکهپدرگُمشدهاست
#کشّاف
#امام_زمان
❇️ @azhardarisokhan
از هر دری سخن
حرف هایی هست که نمی توانی با هیچکس بگویی نام این احوال تنهایی ست و تنهایی درد بی درمانی ست که باید س
اوايل که ساختمان روبهرویی را تخريب میکردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا بايد دقيقاً پنجرهی اتاق من رو به چنين تصويری باز شود؟!
من بايد يک رمان عاطفی را تا يک ماه ديگر تحويل میدادم و اين تصوير تخريب، فضای ذهنیام را بر هم میريخت! اما کم کم با آمدن اين کارگر ساختمانی، ديگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقيقه نگاهش کنم. دروغ چرا شخصيت اصلی داستانم، داشت شبيهاش میشد!
از بقيه زودتر میآمد! کفشهايش هميشه واکس داشت و پيراهن و شلوارش خط اتو! حتی لباس کارش هم مرتب بود!
هر روز بعد از ناهار، زير درخت مینشست و سيگاری روشن میکرد و مشغول حرف زدن با تلفن میشد. نمیدانم چه کسی پشت خط بود اما به محض اينکه جواب میداد بدون اينکه حرفی بزند لبخند میزد، از اين خندههایی که وقتی آدم حالش خوب میشود روی لبهايش مینشيند، حتی سيبيلهايش هم میخنديد!
گاهی ميان حرفهايش چشمانش را میبست و کام سيگارش سنگين میشد، با لبخواني فهميده بودم تکه کلامش چيست... چشمانش را که میبست میگفت: جان منی!
بعدازظهرها زودتر از همه آماده میشد و میرفت. چند باری هم ديده بودم از گلفروشی سر کوچه نرگس خريده بود! هر روز حواسم را پرت خودش میکرد اما اصلاً دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهی حيف است ساختهی تصوير ذهنت را با واقعيت آدمها عوض کنی، میخواستم همانگونه که هست در ذهنم بماند، يک تصوير تمام نشدنی!
يک روز صبح که مثل هميشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را میکشيدم خبری ازش نشد. سه روز هم به همين ترتيب گذشت و نيامد! تصميم گرفتم امروز هم اگر نيامد بروم و سراغش را از کارگران بگيرم.
تا هشت و رب منتظر ماندم، رفتم دم در، تا در را باز کردم دقيقاً از مقابلم رد شد. بوی سيگار لباسش خيلی کهنه بود!
برگشتم بالا! دوباره مشغول نگاه کردنش شدم.
کفشهايش هيچ واکسی نداشت و لباسش هم نامرتب، با موهایی برهم ريخته! گفتم: لابد خواب مانده! اما داشتم خودم را گول میزدم، من اين کار را دوست دارم! ساعت يک بعدازظهر شد و منتظر بودم بيايد زير درخت و سيگار و تلفن و جان منی!!
آمد زير درخت، سيگار را هم روشن کرد اما... اما گوشی را گذاشته بود روی زمين و زل زده بود به صفحهاش و آب دهانش را به سختی قورت میداد.
چند روزی گذشت... دير میآمد و دير میرفت، بیحوصله و پرخاشگر و بد تيپ هم شده بود.
يک هفته مانده بود به تحويل رمان، نشسته بودم به قهوه يخ کردهام نگاه میکردم و جواب تلفن مدير انتشارات را نمیدادم که يکدفعه صدای مهيبی از کوچه به گوشم رسيد، انگار چيزی از بالای ساختمان افتاد
با دلشوره و پاهای کرخت به سمت پنچره دويدم اما فقط يک کيسهی سيمان بود!
برگشتم و در حالی که قهوه يخ کرده را در سينک ظرفشویی میريختم به اين فکر میکردم که لازم نيست بلایی سر خودش بياورد همينکه دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گلفروشی نرفته و نرگس نخريده، خودش يک جور مردن است!
#علی_سلطانی
چیزهایی هست که نمیدانی
❇️ @azhardarisokhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت آیاتی از قرآن کریم
❇️ @azhardarisokhan
ابرم و دلتنگم و میبارم از درد فراق
در بیابان شب افتادم ندارم یک چراغ
باد، با خود میبرد یاد تو را بر شانهاش
من ولی اینجا شدم با خاطراتت هم اتاق
سینهای دارم که میسوزد درآغوش غمت
مثل کتری، تنگ آغوش پر از مهر اجاق
من جهان را داشتم در مشت خود با بودنت
با چه حکمی کردهای دیوانهات را نقرهداغ!؟
رفتن تو، حس ماندن، پای رفتن را گرفت
از من و حالا ندارم در هوایت اشتیاق
مردهام یا مرگ را در خواب میبینم بگو؟
هیچ کس دیگر نمیگیرد چرا از من سراغ!؟
#نرگس_زارع
❇️ @azhardarisokhan
950904-Panahian-H-Haghshenas-AdamhaBaHamMotefavetand-01-18k.mp3
7.16M
آدم ها با هم متفاوتند
دین و دینداری پیچیده است و نباید هیچ کسی را قضاوت کنیم.
#استاد_پناهیان
❇️ @azhardarisokhan
فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْكَ...
در ظلمت گم شدم مرا پیدا کن
چشمم شده بینور مرا بینا کن
جز تو چه کسی پناه میداد به من
سوی تو گریختم خدا، در وا کن
#محمدتقی_عارفیان
#مناجات_شعبانیه
❇️ @azhardarisokhan
بازنگرد ، که عشقِ من
نیمکتی در تفرجگاهی عمومی نیست
که هر بار بخواهی آن را ترک کنی
و هر زمان که بخواهی به آن بازگردی !
عذرخواهی مکن
گلولهیِ شلیک شده باز نمیگردد...
#غادة_السمان
❇️ @azhardarisokhan