🔸سال ۸۹ که برای دومین بار مشرف شدیم به کربلا، من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین🚩 برای طواف، ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت: بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش...😊
🔹بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد😔 و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش بیکفن⁉️ اون روز خیلی شرمنده شدم...
⭕️ولی محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو غربت، پیکرت جا بمونه...
#حسین_جان
آنقدر در انتظارِ امضا ماندم
تا عاقبتم این شد وتنها ماندم
شد روضه ی #اربعینِ من مکشوفه
چون مثل رقیه دخترت جا ماندم
#باز_هم_جا_موندم
#جانم_ارباب
▪️اربعین حسینی تسلیت باد▪️
@azkarkhetasham
🔹یادم میآید در تشییع جنازهی شهید حججی، با هم در خانه بودیم و از تلویزیون تماشا میکردیم. همسر شهید کنار قبر نشسته بود و دعا میخواند.
🔸از حضرت آقا یک عبا خواسته بودند که در قبر شهید بگذارند. آقاوحید آنجا رو به من کرد و گفت: خانم، ببین همسر شهید چگونه آرزوهای شهید را برآورده کرد!
🔹این ماجرا را فراموش کرده بودم تا اینکه قبل از تشییع جنازه، یادم افتاد و به برادرم گفتم هرطور شده به بیت رهبری پیامی بفرستید تا اگر ممکن است چیزی هم برای من بفرستند.
🔸که الحمدلله، شب قبل از تشییع جنازه، چفیهای از حضرت آقا به دستم رسید که صبح قبل از تشییع، به همراه برادرم به محل پیکر شهید رفتیم و پرچمی که رویشان بود به همراه چفیهی آقا و دعای معراجی که هر شب برایشان میخواندم، روی سینهشان گذاشتم و گفتم: خودم هر آرزویت را برآورده میکنم؛ نمردهام که آرزو به دل بمانی...!
قسمتی از مصاحبه همسر شهید
#وحید_فرهنگیوالا🌷
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
✍ #ڪلام_شـهید پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید ؛ از بچه ه
#خاطرات_شـهدا
🔹هر وقت اسلحه ژ-۳، روی دوشش میانداخت، نوک اسلحه روی زمین ساییده میشد. شبها که روی پشتبام میخوابیدم از من درباره شهادت و بهشت میپرسید. باز فکر میکنم مگر نوجوان ۱۳- ۱۲ساله از مرگ و شهادت چه تصویری دارد که آرزوی آن را دارد.
🔸هر بار او را به بهانهای از خرمشهر بیرون میبردیم تا سالم بماند، باز غافل که میشدیم میدیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است.
🔹شهر دست عراقیها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا میشد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت میکردند. خودش را خاکی میکرد. موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت. خانههایی را که پر از عراقی بود، به خاطر میسپرد. عراقیها هم با یک بچه خاکی نقنقو کاری نداشتند.
🔸گاهی میرفت درون خانه پیش عراقیها مینشست، مثل کر و لالها و از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمیداشت و برمیگشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت میکرد پیش فرمانده که میرسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمیداشت، بعد بقیه را به فرمانده میداد.
🔹یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. میگفت به شرطی اسلحه را میدهم که دست کم یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقیهای مادر مرده میسوزه که گیر تو بیفتند.» بهنام خندید.
🔸برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمیدهیمها !» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
🔹زیر رگبار گلوله، بهنام سر میرسید. همه عصبانی میشدند که آخر تو اینجا چه کار میکنی. بدو توی سنگر… بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میآورد تا بچهها گلویی تازه کنند.
🔸اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که میشد، بهنام سیزده ساله بود که میدوید و به مجروحین میرسید.
#شهید_بهنام_محمدی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
‼️موقع خواستگاری ایشان سرباز بودند. بعد از عقد از شغل پاسداری و علاقه شان به این شغل گفتند و جبهه سوریه؛ یک ماه گذشته بود که به او گفتم: آقا هادی! ممکنه شغلتان را عوض کنید؟ ایشان هم بدون تعارف گفتند: « نه! من به این شغل علاقه دارم.»
‼️هروقت پلاک شان را به گردن میانداختند و میگفتند” من حتماً شهید میشوم” من میترسیدم واضطراب داشتم که نکند ایشان را از دست بدهم، ولی ایشان با احساس و با منطق من رو مجاب کردند، میگفتند: « من نیت کرده ام که نگذارم حرم حضرت زینب(س) به دست داعشیها بیافتد.” من هم وقتی فهمیدم به خاطر حضرت زینب (س) میروند راضی شدم اما به زبان نیاوردم.»
#شهید_هادی_شجاع🌷
#سالروز_شهادت