#سلام_صبحگاهی
یا صاحب الزمان
شیطان با تمام توان لشکر برانگیخته تا شیعیان و پیروان شما را از دم تیغ گناه و انحراف و بی دینی بگذراند
اینک ما، بی یاور و بی پناه، از چنگ دشمن بی رحم گریخته ایم و به پناه شما آمده ایم و دخیل شما گشته ایم
دستمان بگیر ای پدر مهربانم
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ
@azkarkhetasham
#رسـم_خـوبان
🔸یک روز سوار بر یک ماشین لندرور، داشتیم به طرف مهران میرفتیم. کنار جاده، دیدم یک نفر لنگ لنگان در حال حرکت است. رفتم به طرف او. دیدم جواد صراف است و همینطور به زحمت در کنار جاده میرود.
🔹تا او را دیدم، گفتم: «آقا جواد، کجا میروی؟» گفت: وقتی که مجروح شدم، مرا به بیمارستان ایلام بردند. دکترها گفتند: باید بستری شوی، ولی من دیدم که گردان در خط است و این انصاف نیست من در بیمارستان استراحت کنم و نیروهای من در خط بجنگند و آنها را تنها بگذارم. این بود که از بیمارستان جیم زدم و حالا هم که میبینی، دارم میروم سمت خط.
📎فرماندهٔ گردان شهادت لشگر۲۷محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_جواد_حاجابوالقاسمصراف🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۰ تهران
شهادت :۱۳۶۵/۱۰/۲۲ شلمچه، عملیات کربلای ۵
@azkarkhetasham
#خاطرات_شهدا
💠ما در «عمليات والفجر8 » غواص بوديم و حاجي فرمانده گردان يا رسول الله (ص) بود. وقتي ميخواستيم لباس غواصي بپوشيم چون فصل، فصل زمستان و هوا سرد بود وقتي وارد آب ميشديم ابتدا بچههاي غواص كمي اذيت ميشدند در نتيجه حاجي بصير ميآمد و برای دلگرمی ما خودشم لباس غواصی میپوشید و داخل آب میشد و به بچه ها ميگفت : بچهها اين سرديها چند روزه است و طولي نخواهيد كشيد كه در هواي زيبا و دلنشين بهشت خواهيد رفت و مزد اين سرديها را خواهيد گرفت و سپس بچهها را در آغوش ميكشيد.
💠با اينكه خود از همه جلوتر بود اما قبل از حركت به سوي «فاو» عراق در «عمليات والفجر8» در يك دعايي كه خوانده شد با همه بچهها اتمام حجت كرد كه كسي كه وارد اين گردان شد هر لحظه انتظار شهادت را داشته باشد. و اگر كسي مشكل دارد، برگردد.
💠مهمتر اینکه، آن بزرگوار پس از اتمام آموزش، به محل تعویض لباس و استحمام می رفت و آنجا آب گرم درست می کرد؛ سپس آن را با دستان مبارک خود بر سر و تن ما می ریخت.
💠عملیات انجام شد. پس از اینکه خط را شکستیم، یک سنگر عراقی در سمت راست ما (همجوار با لشکر ۳۱ عاشورا) با پدافند قایق ها را تهدید می کرد. حاجی با یک آرپی چی، آن بعثی را نابود کرد و جان بچه ها را نجات داد.
💠پس از اینکه کار ما غواص ها تمام شد، ماموریت گردان یا رسول(ص) هم به اتمام رسید. حاجی احساس کرد که غواص ها به علت وجود آب در لباسشان سردشان شده است.
💠به همین دلیل، خودش چراغ قوه برداشت و به سنگرهای اجتماعی عراقی ها سرکشی کرد و لباس عراقی ها را برای ما آورد تا بپوشیم و سرما نخوریم. او می گفت: «لباس را بپوشید، فدای شما بشم»
📎قائممقام لشگر ۲۵کربلا
#سردارشهید_حاجحسین_بصیر🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۲۲/۱۰/۲۴ فریدونکنار، مازندران
شهادت : ۱۳۶۶/۲/۲ اصابت خمپاره به سنگر
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#کلامی_از_بهشت
🌸هرکس بیشتر برای #خدا کار کند،بیشتر باید فحش بشنود.ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم♨️،برای تحمل #دروغ و #افترا و تهمت;چون اگه ما تحمل نکنیم باید میدان را خالی کنیم🚷زمان بازرگان به ما برچسب چريك زدند،زمان بنيصدر هم برچسب منافق،الان هم برچسب خشك مقدس و تحجر،هر قدمي كه در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتيم برچسببارانمان كردند،حالا روزي ده برچسب دشت ميكنيم،اما بسيجيان❗️
دلسرد نباشيد!حاشا كه بچه بسيجي ميدان را خالي نمی كند😇✌️
پ.ن: این عکس رو اقای شاهرخ گرفتند و خود حاجی هم به این عکس خیلی علاقه داشتند.❤️
#شهيدحاجمحمدابراهیمهمت
#سپاه
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
📎حاج قاسم ، اسم تیپ ما را امام حسین(ع) گذاشت
بهش گفتم : این بار، عملیات سراسری است ؛ برگشتی هم در کار نیست. لشکر ثارالله هم سه تا تیپ تشکیل داده؛ یکی تیپ امام صادق(ع)، یکی تیپ امام سجاد(ع)، یکی هم تیپ امام حسین(ع)، حاج قاسم سلیمانی، اسم تیپ ما را گذاشته تیپ امام حسین(ع) حالا تو دوست داری اسم تیپ ما چه باشد؟ هر کدام را که خودت دوست داری.» حاج یونس گفت: « #حاجقاسم ، اسم تیپ ما را تیپ امام حسین(ع) گذاشته، من هم می خواهم مثل امام حسین (ع) شهید بشوم.
#سردارشهید_حاحیونس_زنگیآبادی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۰ روستای زنگیآباد ، کرمان
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵شلمچه ، عملیات کربلای ۵
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا
🔹قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شدهام.
🔸همین طور هم شد. آن روز در خانهی مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازهی هفت شهید عملیات کربلای پنج در زنگی آباد انجام میگیرد. من به مادرم گفتم: «احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.» به خانهی خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانهی مادرم آمدیم.
🔹مادر حاج یونس گفت: «من دلم گرفته، میخواهم بروم بیرون تا ببینم بلندگوها چه میگویند.» بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت. من هم کارهای فاطمه را کردم و توی روروک گذاشتم و آمدم بیرون. چند لحظه به اتاق برگشتم که چادرم را بردارم و با فاطمه به مسجد برویم. همین که آمدم، دیدم کسی فاطمه را بغل کرده است و صورتش را میبوسد. خوشحال شدم.
🔸در دلم گفتم: حتما حاج یونس برگشته و خودش را به تشییع جنازهی شهدا رسانده، امّا حاج یونس نبود. دو تا از دوستانش بودند ، وقتی مرا دیدند، رنگشان عوض شد. احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم. پیش خودم فکر کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زودتر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتماً جایی قایم شده است.
🔹حاج حسین مختارآبادی گفت: «حاجی زخمی شده؛ آوردنش کرمان.» یکهو دلم ریخت. قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: «اگر کسی آمد و گفت که من زخمی شدهام و مرا به کرمان آوردهاند، شما بدانید که من شهید شدهام.» به حاج حسین گفتم: «پس حاجی شهید شد؟!» حاج حسین گفت: «نه، علی شفیعی شهید شده.» گفتم: «حاجی هم شهید شده.» گفت: «نه، علی اکبر یزدانی شهید شده.» من دیگر عکس العملی نشان ندادم.
🔸به خانه برگشتم، کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین. اشک از چشمانم سرازیر شده بود نمیدانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی خانه نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد .مادرم بنا کرد به گریه کردن و زدن خودش. فریاد میزد حاجی شهید شده. حتما حاجی شهید شده.
🔹آن خانم میگفت: «نه، زخمی شده. ما آمدهایم شما را ببریم پیش حاج یونس.» راست میگفتند. میخواستند ما را پیش حاجی ببرند. ساعت حدود 9 شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا بردند. ما را برای دیدن جنازهی حاج یونس بردند. وقتی به معراج شهدا رفتیم، دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوتهای دیگر گذاشتهاند. روی جنازه را که باز کردند، به جای سر حاجی پاهایش بود. من پارچه را کنار زدم. پاهای حاج یونس بود. همیشه به شوخی به من می گفت: هر وقت من شهید شدم، اگر سر نداشتم که هیچی! اگر سر داشتم، میآیی مرا میبینی، دستی روی سر و فکل من می کشی! بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار.
🔸امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من دست کشیدم روی پاهای حاجی. مصطفی، پسرم، هم بود. میدانید که چشمهایش ضعیف است. دست کشیدم روی پاهای پدر شهیدش و کشیدم به صورتش و چشمهایش. فاطمه هم بود عقلش نمیرسید که پاهای پدرش را ببوسد. کوچک بود. دست های را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچّه هایم. خودم هم پاهایش را بوسیدم. او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می گفت:- خدایا، اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ تیپ امام حسین لشگر ۴۱ثارالله
#سردارشهید_حاحیونس_زنگیآبادی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
#تلنگر
🌹 از شهیدنواب پرسیدن چرا آرام نمیشینی؟!
ببین آیت الله بروجردی ساکت است
🌹نواب گفت: آقای بروجردی سرهنگاست منسربازم..
سرباز اگر کوتاهی کند سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط
#هربارکهحضرتآقابیانوسط
#ماکمگذاشتیمدوستان..
@azkarkhetasham