اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند، #مصطفی در موسسه ماند نیامد خانه پدرم...
آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نیامدی؟
مصطفی گفت: الان عید است خیلی از بچه ها رفته اندپیش خانواده هایشان اینها که رفته اند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه ماندند، تعریف می کنند که چنین و چنان؛ من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم، سرگرم شان کنم، که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند...
گفتم: خب چرا مامان غذا فرستاد نخوردی؟
نان و پنیر و چای خوردی؟
گفت: این غذای مدرسه نیست...
گفتم: شما دیر آمدید بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید...
اشکش جاری شد و گفت: خدا که می بیند...
#شهید_مصطفی_چمران
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
اگر نماز شب نخوانیم،
ورشکست میشویم!
وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، همسرش طاقت نمیآورد، میگفت:
"بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی."
و مصطفی جواب میداد:
"تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست میشود، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد.
ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم."
اما همسرش که خیلی شبها از گریههای مصطفی بیدار میشد کوتاه نمیآمد، میگفت:
"اگر اینها که این قدر از شما میترسند بفهمند این طور گریه میکنید...
مگر شما چه معصیت دارید؟
چه گناه کردید؟
خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است..."
آن وقت گریه مصطفی هق هق میشد، میگفت:
"آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟"
#شهید_مصطفی_چمران🌷
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#سیرهشهدا
#شهید_مصطفی_چمران🌸
با هم می رفتیم اردوگاه های لبنان را می گشتیم،هر بچه ای را در خاک و خل می دید که گریه میکند،از ماشین پیاده میشد و می رفت طرف بچه.بلندش میکرد بغلش میکرد،سر و صورت و اشک هایش را پاک می کرد و می بوسیدش حتی گاهی با ما هم حرف نمیزد.
اشک های آنان را می دید اشک خودش هم در می آمد.اوایل فکر میکردم بچه را می شناسد.
گفت:«نه نمی شناسمش».گفت:«همین که می دانم شیعه است کافی ست.چون می دانم هزار و سیصد و چند سال است که ظلم را بر دوش می کشد».
@azkarkhetasham