#عاشقانه_شهدا ✨♥️
وقت خوبي بود.
موقع بازگشت از شيراز از برخوردهايش گله كـردم.
اصغر هم خوب گوش داد و فقط يك جمله گفت : حقيقت رو بخـواي ، من زن رو نميشناسم.
روراستي ، صداقت و صراحت كلامش پاسخ قانع كننـد هاي بـراي مـن شد.
از آن پس اعمالي كه در برخورد با خودم ميديدم ، برايم قابل توجيه بود .
روز بعد همراه با اصغر رفتيم بازار تا حلقة ازدواجمان را بخريم.
مراسـم عقـد و ازدواج مـا روال يـك ازدواج معمـولي و مرسـوم را نداشت.
در ماه ها و حتي چند سالي پس از پيروزي انقلاب اكثـر مراسـم ازدواجها ساده و با هزينـه هـاي سـبك و دور از هرگونـه تجمـل گرايـي
برگزار ميشد.
ما هم قصد خريد كلان نداشتيم.
🌱 شهيد اصغر وصالی
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#عـاشقـانـہ_شـهــدا
وقتی از ڪار بـرمی گشت، بـا وجـود
خستگی ڪار،درخـونـہ یک ثانیـه هـم
بیڪار نمینشست.
برای راحتی من خیلی زحمت میکشید واگر میدید از انـجـام ڪاری خستـہ شـدم انجام اون ڪار رو بـہ عهــده خـودش میدونست...
هیچوقت نمیذاشتن من از انجام کارهای
خونه خسـتـه بشـم می گفتم حسـابے ڪد آقایی هسـتی بــراے خودت...
می گفت حضرت محمـد(ص) بــه حضرت علی(ع)فرموده:
مردى كه بـه زن خود در خانه کمک
كند،خدا ثواب یک سال عبادتی را که
روزها روزه باشد و شبها به قیام و
نمــاز ایستاده بـاشـد بـه او میدهـد.
#شهید_محمدکاظم_توفیقی
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#عاشقانه_شهدا
#شهید_رضا_حاجی_زاده
مراسم عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.
جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.
من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟
گفت: همین که خانم گفت.
@azkarkhetasham
#عاشقانه_شهدا
#شهید_عبدالله_میثم
هادے و حسین، دوفرزند کوچکمان
دعوایشان شده بود، موهاے هم را
مے کشیدند، گفت: آماده شان کن
ببرمشان بیرون. یک ساعت بعد کہ
آمد، دیدم سَرِ دو تاے آنها را کچل کرده
است.
گفت: نمے خواهم [ من کہ نیستم و در جبهہ هستم ] تو حرص بخورے!؟
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#عاشقانه_شهدا
_کجا میری؟!!
+بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم.
+عراق!
_میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه
+رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
_زدم زیر گریه...
+کاش الان اونجا بودم عزیز.
_که چی بشه!
+آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!
_لذت میبری زجر بکشم؟!
+بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟!خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش!
_گوشی را قطع کردی.چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند.کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.
به روایت همسر شهید
کتاب اسم تو مصطفاست
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#عاشقانه_شهدا
زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه نیومده بود ؛ یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند.
یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟،دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده...
گفت : جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد،اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم
هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند، آن را باز کردم ،یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق...
در آن نامه نوشته بود: "برای تشکر از زحمت های تو، همیشه دعات می کنم"،
از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد.
#خاطرات
سحر بود. نماز را در حرم امام خواندیم و راه افتادیم.
رسممان بود که صبح روز اوّل برویم سر خاک. رسیدیم. هنوز آفتاب نزده بود، امّا همه جا روشن بود.
یکی زودتر از همه آمده بود; زودتر از بقیّه، زودتر از ما گفتم: شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟
آیت الله خامنه ای فرمودند: دلم براى صیادم تنگ شده. مُدَتیه ازش دور شده ام. تازه دیروز به خاک سپرده بودیمش.
به روایت همسربزرگوارشهید
جانشین ستادکل نیروهای مسلح
#شهید_علی_صیادشیرازی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۲۳/۳/۲۳ درگز ، خراسان رضوی
شهادت : ۱۳۷۸/۱/۲۱ تهران ، ترورتوسط منافقین
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
♡ #عاشقانه_شهدا ♡
تو خواستگاری مهریه رو خونواده ها گذاشتن ۵۰۰ تا سکّه
ولی قرار بین من و اون ١٤ تا سکّه بود، بعد ازدواج هم، همه سکّه ها رو بهم داد
مراسم عقد و عروسیمونوتو خونه ی خودمون گرفتیم
خیلی ساده
هنوز عقد نکرده بودیم تو خواب دیدم کنار یه قبر نشستم
«بارون می بارید روی سنگ قبر نوشته بود
شهید مصطفی احمدی روشن»
از خواب پریدم
بعدِ ازدواج خوابمو واسش تعریف کردم می ترسم این زمانه بگیرد تو را ز من خندید و به شوخی گفت:
"بادمجون بم آفت نداره"
ولی یه بار خیلی جدّی ازش پرسیدم کی شهید میشی مصطفی…؟
بدون مكث، گفت: "۳۰ سالگی"
بارون میبارید
شبی که خاکش میکردیم
به روایت همسر شهید
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@azkarkhetasham
#عاشقانه_شهدا
برخورد اولمان بود.
به من گفت: شما ميدونيد من قبلاً ازدواج كردم و اين ازدواج دوم من است؟
انتظار نداشتم، گفتم: نه! به من نگفته بودند.
گفت: شما بايد بدونيد من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج كرده ام، شما همسر دوم من هستيد.
همه چيز را رك و پوست كنده گفت.
گفت: انتهاي راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و مـن شهيد نشوم هر كجاي دنيا كه جنگ حق عليه باطل باشد، ميروم آنجا تـا شهيد شوم.
خبر شهادتش را كه آوردند، براي من غير منتظره نبـود. آمـادگي اش را داشتم.
شهید مهدی زین الدین
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#عاشقانه_شهدا
معتقد بود که خانم خانه نباید سختی
بکشد. هیچ وقت اجازه نمیداد خرید
خانه را انجام بدهم
به من میگفت: فکر نکن من تو را در
خانه اسیرکرده ام، اگر میخواهی بروی
در شهر بگردی، برو
ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو
بار دستت بگیری و به خانه بیاوری
وقتی می آمد خانه من دیگر حق
نداشتم کار کنم
لباس بچّه را عوض میکرد. شیر براش
درست میکرد، سفره را می انداخت
و جمع میکرد. پا به پای من می نشست
لباس ها را می شست، پهن میکرد،
خشک میکرد و جمع میکرد
شهید محمدابراهیم همت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#عاشقانہ_شهـــدا
#شهید_عباس_ڪریمی
تواضع و فروتنے عباس باور نڪردنی بود
همیشہ عادتـــ داشت
وقتے من وارد اتاق میشدم بلند میشد و بہ قامتـــ مےایستاد
یڪ روز وقتے وارد شدم روی زانویش ایستاد
ترسیدم گفتم عباس چیزی شده؟!!!
پاهات چطورن؟
خندید و گفتـــ : نه شما بد عادت شدید
من همیشہ جلوی تو بلند میشم
امروز خستم
به زانو ایستادم
میدونستم اگر سالم بود بلند میشد و مےایستاد
اصرار کردم که بگہ چه ناراحتیی داره
بعد از اصرار زیاد من گفتــ : چند روزی بود ڪہ پاهام رو از پوتین درنیاورده بودم
انگشتان پاهام پوسیده
نمیتونم روے پاهام بایستمـ
عباس با همان حال، صبح روز بعد بہ منطقہ جنگـــ مےرفت
این اتفاق بہ من نشان داد ڪہ حاج عباس ڪریمی از بندگان خاص خداوند استــ.
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#عاشقانہ_شهــدا
میخواست بره مأموریت…
گفت: راستی زهرا…
احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!
داد زدم: تو واقعاً 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!
گفت: آره…اما خودم باهات تماس میگیرم… نگران نباش…
دلم شور میزد…
گفتم: انگار یه جای کار میلنگه امین…!
جاااان زهرا…
بگو کجا میخوای بری…؟
گفت: اگه من الآن حرفی بزنم…
خب نمیذاری برم که…
دلم ریخت…
گفتم: نکنه میخوای بری سوریه…؟!
گفت: ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…
بیهوش شدم…
شاید بیش از نیم ساعت…
امین با آب قند بالا سرم بود…
به هوش که اومدم…
تا کلمه سوریه یادم اومد…
دوباره حالم بد شد…
گفتم:امین…واااقعا،داری میر ی ی…؟
بدون رضایت من…؟
گفت: زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن…
حس التماس داشتم…
گفتم: امین تو میدونی که من چقدر بهت وابستهم…
تو میدونی که نفسم بنده به نفست…
گفت:آره میدونم…
گفتم: پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟
صداش آرومتر شده بود…
عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم
دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه
زهرا جان…
ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعهایم…؟
مگه ما ادعای شیعه بودن نداریم…؟
شیعه که حد و مرز نمیشناسه…
اگه ما نریم و اونا بیان اینجا…
کی از مملکتمون دفاع میکنه…؟
# شهید_امین_کریمی
@azkarkhetasham