eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕 بیشتر وقت ها تو خودش بود؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️ تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛ گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔 گفت: یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت، دیگه خیالم از شما راحت میشه🙄😍 وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه😔 وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚  @azkarkhetasham
🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان شما چيست⁉️ گفت: هستم. آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس را بپوشي. ️ 🔸آآیت الله بهجت پرسید اسم شما چیست⁉️ گفت: فرهاد😊 فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا بگذاريد. شما در تاجگذاري ✨امام زمان (عج) ‌به خواهيد رسيد🌷. 🔹شما يكي از سربازان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید👤 شهیدعبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی🌷 که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، درشب تاج گذاری👑 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394🗓 درسوریه به رسید @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🔸پنجشنبه 5 آذر بود که با میثم حرف زدم. قرار بود جمعه جشن🎉 بگیریم و همه را دعوت کنیم💌 تا بیایند وسایل را ببینند. اما از آنجا که میثم در فضای مجازی پیچیده بود و همه ی فامیل می دانستند، دعوت ما را قبول نمی کردند❌ و بهانه می آوردند‼️ ⚡️ولی ما بی خبر بودیم 🔹خانه🏡 را مرتب کرده بودم و میوه آوردم و با آقا میثم ذوق لباس های بچه را می کردیم😍 زمان زیادی نگذشته بود که برادرم آمد دنبالمان و گفت: باید برویم خانه مهمان داریم 🔸وقتی رسیدیم شهرمان و همراه با یک نفر دیگر👥 داخل خانه نشسته بودند کسایی که می رفتن حاج آقا به خانواده هاشون سر می زد. با خودم گفتم: دوماه رفته سوریه و حالا که داره بر می گرده اومدن سر بزنن😕 🔹رفتم و نشستم. حاج آقا احوال پرسی کردند و در مورد زمان و از این دست سوال ها پرسیدند. بعد هم گفتند: شما از سوریه رفتن ایشون راضی بودین⁉️ گفتم: 🔸آرام آرام سوال می پرسیدند و بعد از اینکه احساس کردند من پیدا کردم، گفتند: آقا میثم شدن💔 آب دهانم را فرو بردم و با تعجب و حیرت به ایشان نگاه می کردم😥 نمی دانم چرا نتوانستم حرفی بزنم🚫 و همینطور ساکت بودم 🔹وقتی که دیدند هیچ نشون ندادم بلافاصله گفتند: خدا داده و و من تازه فهمیدم که علت این سوال و جواب ها اینه که 😭 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🌷 🔰حاج همت مثل بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل و برابر برادران دلاور داشت در مقابله با دشمن کافر👹 همچون شیر غرّنده و همچون شمشیر برّنده🗡 بود. 🔰جان کلام آن که آنچه همه داشتند او یک جا داشت👌 و هنگامی که اطمینان نداشت غذای مناسب🍲 به نیروهای خط مقدّم جبهه رسیده باشد لب به غذا نمی زد🚫 و در خانه🏡 هم که بود اجازه نمی داد غذا سر سفره بگذارم 🔰و هنگامی که صدای را می شنید آرام و بی صدا می رفت و مشغول نماز می شد. نمازی از حاجی می دیدیم که در آن نماز اشک نریزد😢 🌹🍃🌹🍃 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
✍ راوی: مشغول بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش شد و سکوت کرد گفتم: چه شده مگر❓ گفت: درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده‌ای رد شویم که شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد❓ خندیدم باخنده گفت: تو نمی‌گذاری من بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده‌ای؟ بگذر از من! 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستاره_های_زینبی 🌹🍃شهادتش به نذری که دو سال پیش با رفقایش کردند بر می گردد؛یک‌هیئت،زیارت عاشورا بر
✍دلنوشتهٔ 🌹روزی که خبر پر گشودنت را شنیدم با خود گفتم : نه..می آید،خودش قول داده بود می آید. قدیر روی قولش میماند. قرار نبود نیمه راه یکدیگر را رها کنیم...لحظه به لحظه ام پر از تپش های قلبی گذشت که قرار بود در انتظار رسیدنت به شماره بیفتد. 🌹آمدی...اما نه انچنان که رفته بودی...خوابیده بودی...خوابی آرام و ابدی...راستی،خیلی زیبا شده بودی...در چهره ات میتوانستم آرامش را ببینم. آرامش اینکه از این امتحان الهی سربلند بازگشته ای.. چه با افتخار آمدی. 🌹بدان برای من همیشه هستی،میدانم که هستی...حال که خوب می اندیشم، به مفهوم کارها و حرفهایت پی میبرم. 🌹به اینکه چطور در آمد ماهیانه ات را خرج امور خیر میکردی...من نیز چون تو خوشحالم و راضی هستم که زندگیمان را در راه آرمانت که دفاع از مولایت حسین و اصحاب او بود،صرف کردی. 🌹تحمل روزهای بی تو سخت است...اما هنگامیکه به هدف و مقصودت می اندیشم،خود را دلگرمی میدهم که تو در همان راهی که آرزویش را داشتی،گام نهادی...خوشا برتو ای کبوتر سفر کرده ام...خداوند را سپاس میگویم که در این مسیر هرچند کوتاه همسفرت بودم. 🌹پروردگارم؛ شاهد باش که عزیز ترینم را به تو تقدیم کردم. این هدیه را از ما پذیرا باش و مارا در ادامه راه آن عزیز موفق بدار و با ظهور مهدی فاطمه ،همه دلای شکسته را تسکین بفرما....امین این شهادت بر تو مبارک. 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
ما نیز تعلق‌خاطر داریم؛ اما نمی‌خواستم جزو زنان نفرین‌شده تاریخ باشم؛ زیرا در روزگار دیگری زنانی بودند که مانع یاری مردانشان به سیدالشهدا شدند، صدبار هم اگر به قبل بازگردم؛ دوباره همین راه را انتخاب می‌کنم و به همسرم اجازه رفتن می‌دهم. ✒️ 🌹عادت داشت اگر یک روز خانه نمی آمد، حتما فردا با یک دسته گل به دیدن همسرش میرفت. به همسرش گفته بود تو عشق اولم نیستی...!!! ⇜اول خدا ⇜بعد سیدالشهدا ⇜بعدشما 🌹همیشه در منزل همسرش را ڪربلای‌من صدا میزد هر جمله ای که از ایشان می پرسیدم مثلا کجا میری یا کجا بریم یا کجا میریم؟؟ میگفت: کربلا؛ در کل ورد زبانش ڪربلا بود اون عاشق کربلا بود... 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
به روایت شهید مدافع حرم سجادطاهرنیا🌸 آقا سجاد نمازهایش را با توجه و دقت بسیار می خواند. هرچه زمان بیشتر می گذشت نمازهایش عاشقانه تر می شد! هیچ عجله ای برای تمام کردن نمازش نداشت حتی در ضیق وقت! اهل نافله ی شب بود! یک مدتی بود که می دیدم در نمازهای شبش گریه می کند و حالات خوشی دارد کم کم این حال خوش به نمازهای یومیه هم رسید... در نمازهای واجب و یومیه اش هم اشک می ریخت. بوی رفتنش می آمد اما نمی خواستم رفتنش را باور کنم درست مثل کسی که خودش را بخواب زده باشد...! @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
هرچے درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ! اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست ڪردم استانبولے بود. از مادرم تلفنے پرسیدم؛شد سوپ.. آبش زیاد شدہ بود ... منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد. روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم شدہ بود عین قلوہ سنگ تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے میڪرد قاہ قاہ میخندید و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ  بہ روایت @azkarkhetasham
#خاطرات_شهدا🌹 🔹منبر ●محمد پامنبری حاج‌ آقا اتابکی بود در میدان صادقیه. من هم گاهی از اوقات چهارشنبه‌ شب‌ها پای منبر حاج آقا جاودان می‌رفتم. محمد بخاطر نوع کارش گاهی فرصت می‌کرد که چهارشنبه‌ها به منبر حاج‌آقا جاودان بیاید. #همسر_شهید #شهید_محمد_کامران #هر_روز_بایک_شهید @azkarkhetasham
#همسر_شهید وقتی علی آقا آمد خواستگاری و قرار شد با هم صحبت کنیم بیشتر حرفش کاری بود گفت: من نظامی هستم و ممکنه مدت زیادی در مأموریت باشم آن موقع جنگی نبود اما مخالفتی نکردم. پس از ازدواج مأموریت زیاد رفته بود اما وقتی رفت سوریه تازه فهمیدم کارش چیست🥺. علی خیلی تو دار بود و حرفی نمی زد من هم چیزی نمی پرسیدم #شهید_علی_عابدینی #هر_روز_بایک_شهید @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه… خوابی دیده بودم که… نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود… خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست… یه نامه‌ واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: “جناب آقای امین کریمی… فرزند الیاس کریمی… به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…” پایینشم امضا شده بود…🥀 راوی: @azkarkhetasham