✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت پنجاه و نهم :
🌸🍃من هم ساعت 2/5یا3بود که رفتم مدرسه ...تا مطهره را دیدم ،بغلش کردم و بوسیدم ...و به سینه چسباندم ...و نوازش اش کردم ...
🌸🍃موقع آمدن ،معلم هایش به من گفتند ما امروز ناهار نخوردیم ...از بهشهر هم می آییم ...مشغول تدریس بوده ایم و گرسنه ایم ...
🌸🍃من هم رفتم و برایشان دوتا ساندویچ گرفتم و روی میز مدرسه ...کنار خانم خرمی که خواهر شهید هم بود ،نشستم ...
🌸🍃خانم خرمی گفت :
_خانم مرادیان !امروز چرا این طوری هستی؟؟توی حال و هوای خودت نیستی ؟؟چرا چادرت افتاده زمین ؟؟؟چرا حالت بد است ؟؟؟
🌸🍃گفتم :
_نمیدانم ...امروز از صبح یک چیزی ام هست ...
🌸🍃باهم صحبت کردیم ...تا اینکه بچه ها تعطیل شدند ...سرویس مدرسه هم آمد ...من هم خواستم زودتر بروم خرید کنم ...
🌸🍃چون آن شب ،شب اول ماه رمضان بود ...مطهره لج کرده بود ...که باید باتو بیایم و سوار مینی بوس نمیشوم ...
🌸🍃رفتم به آقای راننده گفتم :
_تو را خدا بچه ی مرا پیش مغازه سبزعلی شریفی پیاده نکن .چون آنجا ،جای خطرناکی هست .
🌸🍃راننده هم گفت :
_چشم
🌸🍃من هم رفتم بازار ، خرید کردم ...
وقتی آمدم ،دیدم جلوی خانه ی ما غوغاست ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴
🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺
💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
قسمت شصت :(قسمت پایانی)
🌸🍃وهمه دارند گریه میکنند ...زن همسایه ما،خانم وفاییان آمد و گفت :
_خانم مرادیان ،مطهره تصادف کرده ...فقط دست و پایش شکست ...الان توی بیمارستان بستری است ...
🌸🍃من هم به اتفاق آقای علی نژاد که برادر شهید بود و درستاد اجرایی مدرسه شاهد فعالیت میکرد ...به بیمارستان امام رفتیم ...
🌸🍃دیدم میگویند دخترت مطهره وقتی از ماشین پیاده شد ...یک مینی بوس از آن سمت آمد و او را زیر گرفت ...
🌸🍃آری،مطهره رفت ،مصومانه تر از آن چه در خیال بگنجد ...او رفت تا در آغوش گرم پدر ،معنی حقیقی مهربانی را آن گونه که شایسته اش بود دریابد ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#انیس_کردستان
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
#طنز_جبهه
ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺍﺭﺯﻗﻨﺎ ﺗﺮﮐﺸﺎً ﺭﯾﺰﺍً
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻮﺩ . ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ : « ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﮐﺸﺘﻪ ﻧﺸﻮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮﭖ ﻭ ﺗﺎﻧﮏ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺛﺮ ﻧﮑﻨﺪ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﺪ؟ »
ﺁﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺪﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﺧﻼﺹ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﺩ ﻭﺍﻻ ﺧﻮﺩ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ . ﺍﻭﻻً ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺿﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺛﺎﻧﯿﺎً ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺒﻠﻪ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﺪ ﺑﮕﻮﯾﯽ : ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺍﺭﺯﻗﻨﺎ ﺗﺮﮐﺸﺎً ﺭﯾﺰﺍً ﺑﺪﺳﺘﻨﺎ ﯾﺎ ﭘﺎﯾﻨﺎ ﻭ ﻻ ﺟﺎﯼ ﺣﺴﺎﺳﻨﺎ ﺑﺮﺣﻤﺘﮏ ﯾﺎ ﺍﺭﺣﻢﺍﻟﺮﺍﺣﻤﯿﻦ »
ﻃﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﯽ ﺍﺩﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ : « ﺍﯾﻦ ﺍﮔﺮ ﺁﯾﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺣﺪﯾﺚ ﺍﺳﺖ » ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮐﻪ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻋﺮﺑﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﮐﺮﺩ، ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : « ﺍﺧﻮﯼ ﻏﺮﯾﺐ ﮔﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﯼ؟
🌹هدیه به روح پاک همه شهدا صلوات🌹
#منتظرتان_هستیم 👇👇👇
@azkarkhetasham
#راه_و_رسم_شهدا
#شهید_عماد_مغنیه_(حاج_رضوان)
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻﺟﺎ ﻧﺒﻮﺩ . ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻫﯽﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ . ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﯽ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺑﺒﺮﺩ ﯾﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ . ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ، ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻭ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻋﺮﺑﯽ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ .
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﯽ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﻭ ﻣﻄﻠﻊ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻧﻈﺮﺍﺕ ﻃﺮﻓﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺁﻥﻗﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﻋﻬﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﻣﯽﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺷﮏ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻋﻤﺎﺩ ﻣﻐﻨﯿﻪ، ﻣﻐﺰ ﻣﺘﻔﮑﺮ ﺣﺰﺏﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﺣﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﻧﻈﺮﺍﺕ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﺻﻼﺡ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ .
ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ ﻧﻈﺮﺍﺕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ، ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻓﯿﻠﻢﺳﺎﺯﯼ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺭﺳﺎﻧﻪﺍﯼ ﺷﺒﮑﻪ ﺍﻟﻤﻨﺎﺭ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﺵ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺭﺍﯼ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ، ﻃﻮﺭﯼ ﺁﻥﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﺣﺎﺝ ﺭﺿﻮﺍﻥ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﯾﺪﮔﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ، ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥﮐﻪ ﮐﺪﻭﺭﺗﯽ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﻮﺩ
🌹هدیه به روح حاج عماد و همه شهدای حزب الله صلوات🌹
از کرخه تا شام 👇👇
@azkarkhetasham
سلام علیکم
با عرض معذرت از دوستان شهدا
داستان بی تو هرگز به جای نسل سوخته امشب قرار میگیرد .
☀️کتابی است بنام 🌹 بی تو هرگز🌹 زندگینامه شهید سیدعلی حسینی از زبان همسرش: پر از نکات آموزنده برای سبک زندگی خانواده های امروزی👪
پیشنهاد میکنم قسمت های داستان رو دنبال کنید
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت اول: مردهای عوضی
همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...🌈
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
#خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت دوم: ترک تحصیل
بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...✨
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
#خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم_مشتاقی
#شوخی_با_رزمنده_ها
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﺥ ﻃﺒﻌﯽ ﺳﺮ ﻧﺘﺮﺱ ﻭ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺖ .
ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺧﻮﺵ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺍﻧﺪ . ﭘﺎﯼ ﺭﻭﺿﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻤﮑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﺣﺎﺿﺮﻡ ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﺎﯾﺶ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺍﺳﻢ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﺸﺘﺎﻗﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻭ ﺁﺯﺍﺭﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺵ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﻣﺜﻼ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﯿﻢ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ، ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻧﻤﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﭼﺎﯼ،
ﺁﺏ ﻣﻌﺪﻧﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻼ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ
🌹هدیه به روح شهید مشتاقی و همه شهدا صلوات🌹
خاطرات شهدا در 👇👇
@azkarkhetasham