#معرفی_شهید
شهیدمدافع حرم علیرضاغلامی
متولد:۱۳۷۱/۱/۱قم
شهادت:۱۳۹۴/۱/۳۱ سوریه-درعا-بصری الحریر
شهیدعلیرضاغلامی پس ازگذراندن تحصیلات دبیرستانش درسن ۲۱ سالگی تصمیم میگیردبه ندای هل من ناصرینصرنی امام ورهبرش لبیک گوید
ایشان درخوابی صادقانه توسط حضرت زینب (س) به میدان جهاددعوت میشوند.
درسوریه نیز دست از تلاش وخدمت به دیگران برنمیداشت وهمواره درحال کمک به دیگران بود. دریکی از مهمترین عملیات ها یعنی بصری الحریر همراه رزمندگان فاطمیون شرکت میکند
شرایط عملیات بصرالحریر به دلیل موقعیت جغرافیایی بسیارسخت بود و امکان پشتیبانی عملا وجود نداشت. در آن عملیات حدود یکصد نفر از رزمندگان افغانستانی و ایرانی به شهادت رسیدند که از جمله شهدا شهید علیرضا غلامی بود که پیکر وی مانند بسیاری از رزمندگان عملیات تا ماه ها مفقود بود. بالاخره بعدازهفت ماه طی مبادلات انجام شده با تکفیری های جبهه النصره و ارتش ازاد پیکر شهدا تحویل گرفته شد و در شهرمقدس قم ،بهشت معصومه(س)،قطعه شهدای مدافع حرم درشب محرم۱۳۹۴به خاک سپرده شدند.
🌹هدیه به شهید غلامی و همه شیر بچه های فاطمیون صلوات🌹
از کرخه تا شام(نگاهی بر زندگی شهدا )👇👇
@azkarkhetasham
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت هفتم: احمقی به نام هانیه
🍃پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
🍃هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
🍃گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
🍃اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
🍃به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت هشتم: خرید عروسی
🍃با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
🍃شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
🍃مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
🍃دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
🍃بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
🍃بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
🍃برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
🍃یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
#طنز_جبهه
به ﭘﺴﺮ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻧﺪﯾﺪﻡ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺣﺴﻮﺩﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺗﻮﭖ ﺑﻐﻞ ﮔﻮﺷﺸﺎﻥ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ، ﭘﻠﮏ ﻧﻤﯽﺯﺩﻧﺪ . ﻣﺎ ﻫﻢ ﺍﺫﯾﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻼً ﻟﻨﮕﻪ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺻﺎﻑ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﻻ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺍﺏ : « ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺮﺍﺩﺭ «! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻨﻮﺯ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻩﺍﯾﻢ : « ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯼ؟ » ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ : « ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻧﺪﯾﺪﻡ . » ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧُﺮ ﻭ ﭘُﻒﺷﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﺒﻮﺩ . ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ : « ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺮﺍﺩﺭ «! ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ : « ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟ » ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪ : « ﻫﯿﭽﯽ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﭘﻮﺗﯿﻨﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ «!
🌹هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات🌹
کانالی ویژه شهدا👇👇
@azkarkhetasham
#منتظرتان_هستیم
#بخشی_از_وصیت_شهید_احمد_محمد_مشلب
خدا تو را کمک کند ای امام زمان!
ما انتظار او را نمی کشیم او انتظار ما را می کشد
وقتی خودمان را درست کنیم و اصلاح کنیم
بعد ساعاتی ظهور می کند...
🌹هدبه به شهید احمد مشلب صلوات🌹
#یک_انا_المهدی_بگویی_درد_ما_درمان_شود
#آقا_خودت_برای_ظهور_دعا_کن
#کی_به_پایان_میرسد_این_انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@azkarkhetasham
معرفی شهید
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی
متولد:اردیبهشت 1336-تهران
شهادت:22بهمن1361-عملیات والفجر مقدماتی
ﭘﻬﻠﻮﺍﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻫﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭﺍﻥ ﮔﺮﻭﻩ ﭼﺮﯾﮑﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﻧﺪﺭﺯﮔﻮ ﺩﺭ ﺟﺒﻬﻪ ﮔﯿﻼﻧﻐﺮﺏ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭﺭﺯﺵ ﮐﺸﺘﯽ ﮐﺸﻮﺭﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺷﺠﺎﻋﺖﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ؛ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻋﻠﻢ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺑﺪﻧﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ .
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ در جنگ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻥ ﻭ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﺯ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮﺩ . ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﭘﯿﮑﺮﻫﺎﯼ ﻣﻄﻬﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺎﺕ ﺑﺎﺯﯼﺩﺭﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺳﺪ
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ، ﺩﺭ ﻭﺍﻟﻔﺠﺮ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ ﭘﻨﺞ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻤﯿﻞ ﻭ ﺣﻨﻈﻠﻪ ﺩﺭ ﮐﺎﻧﺎﻝﻫﺎﯼ ﻓﮑﻪ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺩﺭ ۲۲ ﺑﻬﻤﻦ ﺳﺎﻝ ۶۱ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ، ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ
در ﻗﻄﻌﻪ ۲۶ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ( ﺱ ) ﯾﺎﺩﺑﻮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﮑﺲ ﺻﺎﺣﺐ ﺁﻥ ﻭ ﻋﻨﻮﺍﻥ « ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ » ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﺰﺍﺭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﺯﺍﺋﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻔﻘﻮﺩﺍﻻﺛﺮ « ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻫﺎﺩﯼ » ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ.
📚کتاب ((سلام بر ابراهیم )) در شرح حال زندگانی این شهید نوشته شده است.
🌹هدیه به شهید ابراهیم هادی و همه شهدای کانال کمیل و حنظله صلوات🌹
از کرخه تا شام 👇👇
@azkarkhetasham
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت نهم: غذای مشترک
🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
🍃با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
🍃تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت دهم: دستپخت معرکه
🍃چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
🍃غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
🍃چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
🍃- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...
🍃اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
شنيده بودم نــمــاز اول وقت برايش اهميت دارد،
ولے فكر نمے كردم اينقدر مصـــمم باشد!
صدای اذان کہ بلند شد همه را بلند كرد؛
انگار نہ انگار عروسے است،
آن هم عروسے خـــودش!
يكے را فرستاد جلو بقيہ هم پشت سرش،
نماز جـــماعتے شد بہ یاد ماندنے!! .
🌺شهید محمدعلے رهنمون🌺
❤️نثار ارواح طیبه شهدا صلوات..
@azkarkhetasham
#زیباترین_شهادت
او خودش همیشه می گفت:زیباترین شهادت را میخواهم!
یک بار پرسیدم :
شهادت خودش زیباست ،زییاترین شهادت چگونه است؟
ابراهیم هادی در جواب گفت:
زیباترین شهادت این است که جنازه ای هم از انسان باقی نماند...
📚 برگرفته از کتاب راز کانال کمیل ص۹۹
#شهید_ابراهیم_هادی
@azkarkhetasham
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم_مشتاقی
#شوخی_با_رزمنده_ها
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﺥ ﻃﺒﻌﯽ ﺳﺮ ﻧﺘﺮﺱ ﻭ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺖ .
ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺧﻮﺵ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺍﻧﺪ . ﭘﺎﯼ ﺭﻭﺿﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻤﮑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﺣﺎﺿﺮﻡ ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﺎﯾﺶ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺍﺳﻢ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﺸﺘﺎﻗﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻭ ﺁﺯﺍﺭﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺵ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﻣﺜﻼ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﯿﻢ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ، ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻧﻤﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﭼﺎﯼ،
ﺁﺏ ﻣﻌﺪﻧﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻼ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ
🌹هدیه به روح شهید مشتاقی و همه شهدا صلوات🌹
خاطرات شهدا در 👇👇
@azkarkhetasham
رضایت نامه را گذاشتــ جلوی مادرش📝
چ امضا بکنی ،چ امضا نکنی ،من میرم!😞
اما اگر امضا نکنی من خیالم راحت نیست.☹️
شاید هم جنازه ام پیدا نشه!😢
در دل مادر آشوبی به پا شد.💔
رضایت نامه را امضا کرد...
پسر از شدتــــــ شوق سر به سر مادرش میگذاشتــــــ
جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی .😇
بیهوش نشی هااا
چادرت را هم محکم بگیر!😔✋
تو چ با غیرتــــــ نگران چادر مادرتــــــ بودی...
و مردان شهر من چ راحتــــــ چادر از سر زنانشانــــــ برداشتند.💔
#مڹ_از_گفــتڹ_شرمندهام_شرم_دارم!!😭✋
#حیا_عفت
|حرف حق|
@azkarkhetasham
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت یازدهم: فرزند کوچک من
🍃هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
🍃علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
🍃9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
🍃مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت دوازدهم: زینت علی
🍃مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
🍃هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
🍃نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
🍃اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
🍃- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
🍃و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
🍃بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
🍃- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
🍃و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
#طنز_جبهه
ﺳﻨﮕﺮ ﯾﺎ ﺳﻨﮕﮏ؟
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ .
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ، ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﻣﯽﺁﻣﺪﯾﻢ، ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﻣﺎ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎﻥ ﮐﻨﺪﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﯾﮏ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ . ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﮐﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﯿﺦ ﺳﯿﺦ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻓﺖ . ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ : « ﺣﺎﺟﯽ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﮕﯿﺮ «! ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ : « ﭼﯽ؟ ﺳﻨﮕﮏ؟ »
ﻣﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ : « ﺳﻨﮕﮏ ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺑﺎ، ﺳﻨﮕﺮ، ﺳﻨﮕﺮ ﺑﮕﯿﺮ «!!...
ﺳﻮﺕ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩﺍﯼ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ، ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻡ . ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : « ﺳﻨﮕﮏ؟ »
ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ . ﺣﺎﺟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ .
🌹هدیه به شهدا صلوات 🌹
@azkarkhetasham
#منتظرتان_هستیم
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی
🍃بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
🍃خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
🍃اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
🍃همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
🍃تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
🍃نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
🍃من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت چهاردهم: عشق کتاب
🍃زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
🍃حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
🍃منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
🍃از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
🍃- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
🍃ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
🍃خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
😂طنز جبهه😂
✨تو هنوز بدنت گرم است✨
می گفت توی یکی از عملیات ها برادری مجروح میشود و به حالت اغما و از خود بی خودی می افتد.
بعد آمبولانسی که شهدا را جمع کرده و به معراج شهدا می برده،از راه میرسد و اورا قاطی بقیه با ترس و لرز و هول هولکی می اندازد و گاز ماشین را میگیرد و دِبرو.🚐
راننده در آن جنگ و گریز تلاش میکرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ میداده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجارنیفتد،که این بنده خدا در اثر جابجایی و فشار به هوش می آید،و یکدفعه خودش رو در جمع شهدا میبیند.😳
اول تصور میکند که ماشین دارد شهدا رابه سمت پست امداد میبرد.
اما خوب که دقت میکند میبیند که نه،انگار همه برادرا شهید شده اند و تنها اوست که سالم است.
دستپاچه میشود و هراسان بلند می شود و مینشیند وسط ماشین،وبا صدای بلند بنا میکند به داد و فریاد کردن که:«برادر!برادر!منو کجا میبرید؟من شهید نیستم.نگه دار میخوام پیاده شم،منو اشتباه سوار کردید،نگه دار من طوریم نیست...».
راننده که گویی هواسش جای دیگری بوده،تو آینه زیر چشمی نگاهش میکنه و با همان لحن داش مشتی اش میگه:«تو هنوز بدنت گرمه،حالیت نیست.تو شهید شدی.دراز بکش!دراز بکش!بذار به کارمون برسیم.»😂اوهم دوباره شروع میکند که:«به پیر به پیغمبر من چیزیم نیست،خودت نگاه کن ببین».وراننده هم می گوید بعدا معلوم می شود.😂
خودش وقتی برگشته بود میگفت این عبارت را گریه می کردم و می گفتم.
اصلا حواسم نبود که بابا!حالا نهایتا مارو تا یه جایی می برد،برمی گردیم دیگر.
مارا که نمی خواهنر زنده به گور کنند.
اما اوهم راننده باحالی بود،این حرف هارا آنقدر جدی می گفت که فکر میکردم واقعلا شهید شده ام.😂😂😂
❤️نثار ارواح طیبه شهدا صلوات❤️
@azkarkhetasham
🌷سیره شهدا
✾بچه ها می گفتند :
" ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده میدیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس میزند .. ؟ "
✾ بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد ، را واکس میزند .
✾ مشخص شد این فرد همان فرمانده ما ' شهید عبد الحسین برونسی ' بوده است.
🌷 #شهيد_سردار_عبدالحسين_برونسی
@gomnam_safiabad
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمودکاوه
آخرین باری که از گردان کمک خواستم، فرمانده گردان گفت :
بچه های سپاه سقز هر کجا که باشند باید الان برسند،
تنگ غروب، یک دفعه آتش ریختن ضد انقلاب قطع شد، طولی نکشید که هر کدامشان به طرفی فرار میکرد ،طوری که بقیه رو خبر کنند داد میزدند:
چریک های کاوه،
چریک های کاوه،
فرار ضد انقلاب باعث شده بود که جان بگیریم و قد راست کنیم،
نگاه کردم دیدم یک گروه پانزده -بیست نفری روی ارتفاعات هستند ،یک ماشین هم همراهشان بود، که یک دوشیکا روی آن بسته بودند،
ضد انقلاب به روستا فرار کردند و آنها هم رفتند دنبالشان و من هم راه افتادم مسئول گروه به بزرگ روستا گفت:
آنها به روستای شما آمدند، و اسراء رو هم آوردند همین جا، برو بهشان بگو:
اگر گروگانها همین امشب آزاد نشن کاوه خودش میاد، و آن وقت هرچه دیدند از چشم خودشان دیدند ،
چند نفر از روستا با شنیدن اسم کاوه به دست و پا افتادند و گفتند ما خودمان می ریم و با آنها صحبت میکنیم شما فقط یک ساعت مهلت بدید
طولی نکشید که ریش سفید های روستا اسرا و آنهایی که تسلیم شده بودند رو اوردند و تحویلمان دادند
راوی : سید محمد
🌹به یاد همه شهدا صلوات 🌹
با عضویت در کانال ما با شهدا آشنا شوید و دوست شهیدتون رو انتخاب کنید
@azkarkhetasham