| قسمتے از دستنوشتہ شهید |
چرا نمے دانید ڪہ بزرگترین نعمت را
خدا بہ ما داده ڪہ در حکومتـ الھے
زندگے میڪنیم بہ رهبرے ولایتفقیھ»
گوشتان را باز ڪنید و بشنوید
سخن،سخنگوےآمریڪایے ڪہ گفت
« اگر ما جایگاهے بہ عنوانولے فقیھ را
بر زورق تردید بنشانیمـ بزرگ ترین
بار را از دوش خود برداشتھ ایم.»
آیا حالا اگرڪسےبا ایناصل مخالفت
دارد جیرهخور آمریکا نیست؟!
#شهید_مصطفے_احمدےروشن
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
حمید خیلے دیر ڪرد. قبلا هم براے
بیرون بردن زبالھ چندبارے دیر کرده
بود.اما اینبارتاخیرش خیلے زیاد شدھ
بود.
وقتے برگشت پرسیدم:
"حمید آشغالا رو مےبرے مرڪز بازیافت
سرخیابون این همہ دیر میاے؟
گفت:" راستش یھ فقیرے معمولا سر
کوچھ هست. هربار ازڪنارش رد میشم
سعے میڪنم بھش ڪمک ڪنم.
امشبپول همرام نبودخجالت ڪشیدم
ببینمشو نتونم ڪمک ڪنم.کل کوچھ رو
دورزدم تا از یھ سمت دیگھ برگردم
خونھ ڪہ شرمندھ نشم.
" بخشے از ڪتاب یادت باشد "
" #شهید_حمید_سیاهڪالے_مرادے "
@azkarkhetasham
⚘﷽
🔰سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی؛
شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند.
نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافتهاند.
آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید.
صبحتون شهدایی
@azkarkhetasham
تا اندکی دلش می گرفت می رفت سراغ تلفن.
می گفت صدای پدر و مادر یا همسرم را نشنوم آرام نمی شوم.
برای پسرش دلتنگی می کرد و هر بار تماس می گرفت می پرسید سیدمحمد توانست دوچرخه اش را رکاب بزند؟!
اما با تمام دلبستگی هایش خداحافظی کرد...
داوطلب شد و رفت..
به دوستش گفت می دانم این بار دیگر شهید می شوم.
در خواب دیدم که از آسمان به پیکر خون آلود خودم نگاه می کنم.
همسر و فرزندم را به خدا می سپارم...
شهید سیدرضا طاهر
باز پنجشنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات
@azkarkhetasham
💔 جسدی که بعد از ۳۱ سال سالم بود.
روایت سرهنگ قنبری:
🌷مادر شهید محمدی میگفت که بهنام هر شب به خوابش میآید و میگوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید»
به اصرار مادر شهید، ایشان را سال ۹۰ نبش قبر کردند. با اجازه علما قرار بر این شد که پیکر ایشان از محل دفن به مسجد سلیمان انتقال پیدا کند.
⚪️آیتالله جمی امام جمعه و جناب سروان دهقان با من تماس گرفتند و گفتند شما هم برای مراسم بیایید. بلیط هواپیما گرفتم و برای نبش قبرش رفتیم، من و حاج آقا کعبی جلو رفتیم مادرش سمت راست من و پدرش روبروی من قرار داشتند خاک را برداشتند و رسیدند به نزدیکی سنگی که روی جنازه ایشان بود؛ من رفتم جلو و گفتم «بیل را کنار بگذارید، چون استخوانهای این بچه قطعا در این مدت پوسیده، و اگر تکهای از این سنگ روی آنها بیافتد استخوانها از بین میرود. بگذارید من با دست خاک را کنار بزنم و استخوانهایش را سالم برداریم».
آرام آرام با دستانمان خاک را کنار زدیم و به سنگ رسیدیم، وقتی که سنگ اول را برداشتیم، با پیکر سالم شهید مواجه شدیم، من که در همان لحظه از حال رفتم، مادرش هم غش کرد؛ باور کردنی نبود، انگار که این بچه یک دقیقه پیش خوابیده است؛ بعد از ۳۱ سال هنوز زانویش خون میچکید.
مادر شهید محمدی، پیکر نوجوان شهیدش را ساعات زیادی در آغوش خود گرفته بود، و حاضر نبود او را از خود جدا کند؛ او میگفت «مردم! این بچه بوی گلاب میدهد؛ چرا میخواهید از من جدایش کنید؟
مگر نمیبینید که تمامی اعضایش سالم است؟ پس چرا میخواهید او را دفن کنید؟
مگر شما از دست بچه من سیر شدهاید»؛ واقعا صحنهی عجیبی بود.
⚪️من سال گذشته مادر بهنام را دیدم؛ به من گفت «جناب سرهنگ! عجب اشتباهی کردم؛ این بچه قبل از اینکه جایش را عوض کنیم هرشب به خوابم میآمد و با من حرف میزد، و میگفت "جایم را عوض کنید، من از دوستانم دور افتادم"، اما از وقتی که جایش را تغییر دادیم، دیگر مثل قبل به خوابم نمیآید»؛
من به ایشان گفتم «آیا شما ناراحتی که او خوشحال است»؛ گفت «خوشحالم از اینکه که او خوشحال است، اما ناراحتم که چرا هر شب نمیبینمش».
شهید_بهنام_محمدی
یاد_شهدا_با_صلوات
═════🇮🇷══════════════
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#رسم_خوبان
مجتبی وقتی به نماز میایستاد دوست نداشت با عجله بخواند، نمازش معمولا طول میکشید، اگر در جاده بودیم همیشه در ماشین مقداری تنقلات می گذاشت تا کسی به طولانی شدن نمازش اعتراض نکند.
اوایل زندگی روز تولدش را سال خمسی قرار داده بود اما بعدها آن را به بیست و سوم ماه مبارک رمضان تغییر داد. با اینکه از حقوقش چیزی نمیماند اما همان اندک را هم حساب میکرد.
دلداده اهل بیت (ع) بود. در روزهای ولادت شیرینی میگرفت و برای اهل خانه میآورد و یا در پادگان بین سربازان پخش میکرد.
در کارهایش نظم خاصی داشت. همه مسایلش همیشه سر جای خودش بود. وقتی هم از ماموریت برمیگشت ساکش آنقدر مرتب بود که انگار تازه میخواهد به ماموریت برود.
عادت داشت در پایان هر دوره از سربازان میخواست که از او انتقاد کنند تا اگر عیبی در کارش هست برطرف کند. روزی یکی از سربازان گفت: «همه چیزتان خوب است، فقط چرا اگر دوتا سرباز باهم دعوا کنند، کتک زده و کتک خورده را تنبیه میکنید؟» مجتبی لبخندی چاشنی لبهایش کرد و گفت: «میخواهم که هر دو دیگر سراغ دعوا نروند.»
#شهید_مجتبی_ذوالفقارنسب
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۵۶/۳/۸ جهرم ، فارس
شهادت : ۱۳۹۵/۱/۲۱ حلب ، سوریه
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#عاشقانهـ_به_سبک_شهدا
هرچے درست ڪنن میخوریم
حتے قلوہ سنگ!
اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان
درست ڪردم استانبولے بود.
از مادرم تلفنے پرسیدم؛شد سوپ..
آبش زیاد شدہ بود ...
منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ
میڪرد.
روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم
شدہ بود عین قلوہ سنگ
تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ
بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے
میڪرد قاہ قاہ میخندید
و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم
آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن
میخوریم حتے قلوہ سنگ
بہ روایت #همسر_شهید
#شهید_منوچهر_مدق
@azkarkhetasham