eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی امروز خیرو برکت مثل بارون بر سرو کولتون بباره مهربونی مهمون دلاتون باشه و شادی و لبخند از صورتتون سرازیر بشه 🍃🌸ســـلام روزتون بـخیر🌸🍃 ══════°✦ ❃ @Azkhaktaaflak ❃ ✦°══════
⚠️ 🎀⇦اگه چشم و گوشمون به حلالها بود, و از حرامها کنترلشون کردیم ... دلمون میشه مرکز اطاعت از خدا و دریافت الهامات رحمانی. 📛⇦ولی اگه برعکس شد ... دلمون میشه مرکز تبعیت از ابلیس و دریافت وسوسه های شیطانی 🌸👇اگه میخواید دلتون علاقه به ✅قرآن, دعا, ذکر و صلوات, ✅موعظه و منبر, حرفهای خوب, ✅نماز, روزه, زیارت, ✅خمس و زکات و صدقات, ✅شرکت در مجالس اهل بیت و قرآن, ✅کمک به نیازمندان ووو " پیدا کنه ... ✴️✴️و در یک کلام قلبتون نورانی و پاک و جایگاه الهامات اللهی بشه ... باید مواظب آنچه میبینید و آنچه میشنوید, باشید 📛👇و بلعکس , اگه دوست دارید دلتون به؛ ❌ترانه و تصاویر و فیلمهای مبتذل ❌و بزن برقص و فحش و غیبت و تهمت ❌و بی نمازی و روزه خواری و بی بند وباری ❌و حرام خواری و بی حیایی و بی حجابی ❌و حضور در مجالس و برنامه های گناه ووو دلبسته و علاقه مند بشه ... ⚠️⚠️و در یک کلام ؛ قلبتون تاریک و کثیف و لانه شیطان باشه ... راحت باشید. هر چیزی که دوست دارید ببینید و هر صدایی که دوست دارید بشنوید. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ❣ اول زن باید تغییر کند یا مرد بین زن و شوهری اختلافی پیش امده بود و آن ها برای حل اختلاف خود ، خدمت یکی از علمای بزرگوار رسیده بودند . خانم می گفت : من میخواهم همسرم مانند امیرالمومنین (ع) باشد❗️ آقا نیز میگفت من حرفی ندارم اما تو اول مانند حضرت زهرا(س) شو تا من هم مانند امیرالمونین (ع) بشوم ، این حرف باعث ایجاد دعوایی بین زن و شوهر شده بود . آن عالم بزرگوار با حالت نیمه جدی به خانم گفتند : (خانم شما اول مانند فاطمه زهرا(س)باش تا همسرت مانند امیرالمومنین (ع)بشود! چون قرآن اول گفته (هن لباس لکم)خانم شما برای مرد لباس باش تا مرد هم از شما یاد بگیرد. خانم ها نباید ناراحت شوند که چرا زن باید اول تغیر کند دلیل این اولویت جایگاه تربیتی زن است,جایگاهی که مفهوم آن ( از دامن زن مرد به معراج می رود ) است. 🌹برای اینکه خانم ها مدیر تربیتی هستند و هرجا سخن از تربیت و گذشت است ، اول اسم زن ها آمده است. پیامبر اسلام (ص) ۳ بار احترام به مادر را گوشزد کرده و یک بار احترام به پدر را و اینکه گفتند ( بهشت زیر پای مادر است ) همه اینها اهمیت و بالا بودن ارزش زن نسبت به مرد است ❤️✨❤️✨❤️ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیستم مهیا با تمام جزئیات برای
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد او را ترغیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند. _آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید؟ همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد آقا و محمد آقا چرخید. _سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم .دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم. _نه بابا این چه حرفیه. شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن.😊 مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد.😳 شهین خانم روبه دخترش گفت: _مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟ _منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم. مهال خانم با تعجب پرسید😳 _شما رسوندینش؟ _بله .مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت. بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب آوردیمش. مهیا زیر لب غرید _گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی. اما مهال خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ══════°✦ ❃ @Azkhaktaaflak ❃ ✦°══════ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_یک آرامشی که در آغوش ماد
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مهیا روی تختش دراز کشیده بود. یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند. در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر و پدرش زده نشد. با صدای در به خودش آمد. _بیا تو. احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل آورد. _بیدارت کردم بابا؟ مهیا لبخند زوری زد _بیدار بودم. مهیا سر جایش نشست. احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت : _بهتری بابا ؟ _الان بهترم. _خداروشکر. خدا خیلی دوستت داشت که پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت. خدا خیرش بده پسر رعناییه . _اهوم. _تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم .مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش. تو میای؟ مهیا سرش را پایین انداخت _نمیدونم فکر نکنم. احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت😘 _شبت بخیر دخترم. _شب تو هم بخیر. قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد : _بابا _جانم _منم میام احمد آقا لبخندی زد😊 و سرش را تکان داد. _باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی . مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت. آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد.شهاب چطور با او رفتار می کند... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
doa-faraj-farahmand_130517224348.mp3
858.6K
لحظه‌ی غروب🌥، متعلّق به امام زمانت🌹 است. مهربونا🌹 برنامتون رو طوری تنظیم کنید که چند دقیقه توسل به ارواحنافداه داشته باشید. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم. 🌹 دلتون شکست منو هم دعاکنید🌹 (س) ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸🌸🌸🌸 🔴گنجی بزرگ که خیلی ازش غافلیم! ✨ روزی به آیت الله بهجت عرض کردم : می شود یک ذکری به ما بدید که دائمی باشد، خیلی بزرگ باشد. 🌼 فرمودند: «در قبال این ذکری که من دارم به شما می دهم اگر تمام گنج های عالم را جمع کنید بیاورید، بروید داخل کوه ها هر چه جواهر وجود دارد جمع کنید، بروید در دریاها هر چه مروارید وجود دارد جمع کنید با این ذکری که به شما می دهم برابری نمی کند!! ❗گفتم: آقا بفرمایید چه ذکری هست که همه جواهرات دنیا با آن برابری نمی کند؟ ☀ ایشان فرمودند: «استغفار، استغفار، استغفار؛ اگر بدانید چه هست این استغفار! چه گنج هایی در این ذکر استغفار نهفته هست... 🍀زبانتان وقتی به ذکر استغفار باز می شود، در حقیقت موانع همه بر طرف می شود و حوایج تان هم برآورده می شود. اصلاً استغفار صیقل دهنده روح است 🌸🌸🌸🌸 📒صحبت سالها، به نقل از حجت الاسلام علی بهجت ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
#روایت #استغفار #حاجت 🌸🌸🌸🌸 🔴گنجی بزرگ که خیلی ازش غافلیم! ✨ روزی به آیت الله بهجت عرض کردم : می
سلام مهربونا🌹 خیرمقدم به عزیزان تازه وارد خیلی خیلی خوش امدین🌹☺ دوستان گلم استغفار رو جدی بگیرید برای حوائجتون برای صیقل روحتون😊 من چیزی که دیدم اینه که برای حوائج 30هزار مرتبه خونده بشه(ولی عزیزان یادتون نره با حضور قلب باشه ☺ یعنی چطور⁉️ وقتی نشستی با یه نفر حرف میزنی صداش میکنی مگه حواست جای دیگه هست⁉️ معلومه نیست‼️ سعی کنید شمام رابطه تون رو اینجوری کنید مثلا اگه صدا میکنید دوستتون رو میگید مثلا اقاعلی منتظر جواب هم میمونید تو ذکرا هم با طمانینه بخونید☺️) راستی یه چیز دیگه از آیت الله بهجت بگم بهتون 🌹 گفتند شما زیاد استغفار کنید اگه دیدید جواب نداد پس مطمئن باشید به اندازه کافی نبوده🤔 پس مطمئن باشید جواب میده 😍 (مهربوناحضور قلب و ادب ذکر یادتون نره😉) راستی ببینید خواستتون اینقدرا بزرگ هست یا نه🤔 یادتون نره شیطان بخاطر سجده به تو طرد شد پس بزرگیتو یادت نره)😍 اگه انتقاد، پیشنهاد و نظری داشتید من اینجا هستم😊 👇 @Noorozzahra313 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_دوم مهیا روی تختش دراز ک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 _مهیا زودتر. الان آژانس میرسه . _اومدم. شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت پدرش دم در منتظرش بود. با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن. سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت _سلام خسته نباشید. _سلام عزیزم خیلی ممنون. _اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی. پرستار چیزی رو تایپ کرد . _اتاق ۱37 _خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید .در را زدن و وارد شدن . مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو آورد. _اوه اوه اوضاع خیطه. جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه. شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهال خانمو داد. و در جواب سرتکان دادن مهیا او هم سرش را تکان داد. مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن. احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد. مهیا تو جمع همه خانم ها و دخترای چادری غریبگی می کرد. برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد. _مریم معرفی نمی کنی؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت. مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت. _ایشون مهیا خانمه گله. تازه پیداش ڪردم دوست خوبی میتونه باشه درست میگم دیگه. مهیا لبخندی زد😊 _خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خاله ی مریم هستم. بعد سارا به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد. _این هم نرجس دختر عمه ی مریم . _خوشبختم گلم _چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ _من ۲۲سالمه گرافیک میخونم. سارا با ذوق گفت _وای مریم بدو بیا . مریم جعبه کیکو کنار گذاشت. _چی شده دختر ؟ _یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرمو برامون بزنه. مریم ذوق زده گفت 😄 _واقعا کی هست؟ _مهیا خانم گل .گرافیک میخونه. _جدی مهیا؟ _آره _حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد _بله خانم مهدوی _من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه. _جدی کی ؟ _مهیا خانم. به مهیا اشاره کرد... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_سوم _مهیا زودتر. الان آژ
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مهیا شوکه بود 😳همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد . دوست داشت این کارو انجام بدهد. براش جالب بود. مهیا لبخندی زد😊 _زحمت میشه براشون. مهیا با لبخند گفت😊 _نه این چه حرفیه. فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت . _بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی. مهیا آروم رو به مریم گفت: _ برا چی این همه نگران بود؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه. _آخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه _آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند. مهیا چسبید به دیوار _یا اکثر امام زاده ها، چقدر بسیجی . همه مشغول صحبت بودند .که دوباره در باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم آمده بودند وارد شدن. مهیا اخمی روی پیشونیش نشست. بعد از سلام و احوالپرسی با آقای مهدوی روبه همه گفتند: _سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل. همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد. _خانم رضایی شما بمونید . مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید _لعنت بهت... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🌸 🌼🌸. ══════°✦ ❃ @Azkhaktaaflak ❃ ✦°══════ 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_چهارم مهیا شوکه بود 😳همه
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مهیا گوشه ای ایستاد. پاهایش را تند تند تکان می داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایی در پرونده آبی رنگ بودند. _حالتون خوبه؟؟ مهیا سرش را بلند کرد و به شهاب که این سوال را پرسیده بود نگاهی ڪرد. ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم . شهاب با تعجب پرسید 😳 ـــ شوڪه برا چی؟ ـــ آخه ایڹ همه بسیجی اون هم یه جا تا الان ندیده بودم. شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید که درد زخمش باعث شد اخم کنه. ـــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد؟ با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند. مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه کرد: ـــ سروان اشکان اصغری . ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها که دیدم یکی صدام می کنه سرمو که بلند کردم دیدم خانم رضایی هستن که چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بودند چون ضربه ی من اونقدرا محکم نبود. من با دو نفر دیگه درگیر بودم که اون یکی بهوش اومد و با چاقو زخمیم کرد . ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینکه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟ ـــ بله درسته. سروان سری تکون داد ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران. مهیا: ــ بله . ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی کرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد. ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا. ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه؟ ـــ نخیر یادم نیست. ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست؟ مهیا که از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت...😠 ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸