#روایت
#استغفار
#حاجت
🌸🌸🌸🌸
🔴گنجی بزرگ که خیلی ازش غافلیم!
✨ روزی به آیت الله بهجت عرض کردم :
می شود یک ذکری به ما بدید که دائمی باشد، خیلی بزرگ باشد.
🌼 فرمودند: «در قبال این ذکری که من دارم به شما می دهم اگر تمام گنج های عالم را جمع کنید بیاورید، بروید داخل کوه ها هر چه جواهر وجود دارد جمع کنید، بروید در دریاها هر چه مروارید وجود دارد جمع کنید با این ذکری که به شما می دهم برابری نمی کند!!
❗گفتم: آقا بفرمایید چه ذکری هست که همه جواهرات دنیا با آن برابری نمی کند؟
☀ ایشان فرمودند: «استغفار، استغفار، استغفار؛ اگر بدانید چه هست این استغفار! چه گنج هایی در این ذکر استغفار نهفته هست...
🍀زبانتان وقتی به ذکر استغفار باز می شود، در حقیقت موانع همه بر طرف می شود و حوایج تان هم برآورده می شود. اصلاً استغفار صیقل دهنده روح است
🌸🌸🌸🌸
📒صحبت سالها، به نقل از حجت الاسلام علی بهجت
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
#روایت #استغفار #حاجت 🌸🌸🌸🌸 🔴گنجی بزرگ که خیلی ازش غافلیم! ✨ روزی به آیت الله بهجت عرض کردم : می
سلام مهربونا🌹
خیرمقدم به عزیزان تازه وارد خیلی خیلی خوش امدین🌹☺
دوستان گلم استغفار رو جدی بگیرید برای حوائجتون برای صیقل روحتون😊
من چیزی که دیدم اینه که برای حوائج 30هزار مرتبه خونده بشه(ولی عزیزان یادتون نره با حضور قلب باشه ☺
یعنی چطور⁉️
وقتی نشستی با یه نفر حرف میزنی صداش میکنی مگه حواست جای دیگه هست⁉️
معلومه نیست‼️
سعی کنید شمام رابطه تون رو اینجوری کنید مثلا اگه صدا میکنید دوستتون رو میگید مثلا اقاعلی منتظر جواب هم میمونید تو ذکرا هم با طمانینه بخونید☺️)
راستی یه چیز دیگه از آیت الله بهجت بگم بهتون 🌹
گفتند شما زیاد استغفار کنید اگه دیدید جواب نداد پس مطمئن باشید به اندازه کافی نبوده🤔
پس مطمئن باشید جواب میده 😍
(مهربوناحضور قلب و ادب ذکر یادتون نره😉)
راستی ببینید خواستتون اینقدرا بزرگ هست یا نه🤔
یادتون نره شیطان بخاطر سجده به تو طرد شد پس بزرگیتو یادت نره)😍
#ادمین_نوشت
اگه انتقاد، پیشنهاد و نظری داشتید من اینجا هستم😊
👇
@Noorozzahra313
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_دوم مهیا روی تختش دراز ک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_بیست_و_سوم
_مهیا زودتر. الان آژانس میرسه .
_اومدم.
شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود. با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن. سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به
بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود.
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
_سلام خسته نباشید.
_سلام عزیزم خیلی ممنون.
_اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی.
پرستار چیزی رو تایپ کرد .
_اتاق ۱37
_خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید .در را زدن و وارد شدن .
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو آورد.
_اوه اوه اوضاع خیطه.
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه. شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهال خانمو داد.
و در جواب سرتکان دادن مهیا او هم سرش را تکان داد.
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن. احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد. مهیا تو جمع همه خانم ها و دخترای چادری غریبگی می کرد. برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد.
_مریم معرفی نمی کنی؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت.
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت.
_ایشون مهیا خانمه گله. تازه پیداش ڪردم دوست خوبی میتونه باشه درست میگم دیگه.
مهیا لبخندی زد😊
_خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خاله ی مریم هستم.
بعد سارا به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد.
_این هم نرجس دختر عمه ی مریم .
_خوشبختم گلم
_چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
_من ۲۲سالمه گرافیک میخونم.
سارا با ذوق گفت
_وای مریم بدو بیا .
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت.
_چی شده دختر ؟
_یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرمو برامون بزنه.
مریم ذوق زده گفت 😄
_واقعا کی هست؟
_مهیا خانم گل .گرافیک میخونه.
_جدی مهیا؟
_آره
_حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد
_بله خانم مهدوی
_من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه.
_جدی کی ؟
_مهیا خانم.
به مهیا اشاره کرد...
#ادامه_دارد.....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_سوم _مهیا زودتر. الان آژ
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_بیست_و_چهارم
مهیا شوکه بود 😳همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد .
دوست داشت این کارو انجام بدهد. براش جالب بود.
مهیا لبخندی زد😊
_زحمت میشه براشون.
مهیا با لبخند گفت😊
_نه این چه حرفیه. فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت .
_بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی.
مهیا آروم رو به مریم گفت:
_ برا چی این همه نگران بود؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه.
_آخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه
_آها
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند.
مهیا چسبید به دیوار
_یا اکثر امام زاده ها، چقدر بسیجی .
همه مشغول صحبت بودند .که دوباره در باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم آمده بودند وارد شدن.
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست. بعد از سلام و احوالپرسی با آقای مهدوی روبه همه گفتند:
_سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل. همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد.
_خانم رضایی شما بمونید .
مهیا چشمانش را بست و زیر
لب غرید
_لعنت بهت...
#ادامه_دارد.....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🌸
🌼🌸. ══════°✦ ❃
@Azkhaktaaflak
❃ ✦°══════
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_چهارم مهیا شوکه بود 😳همه
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_بیست_و_پنجم
مهیا گوشه ای ایستاد.
پاهایش را تند تند تکان می داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایی در پرونده آبی رنگ
بودند.
_حالتون خوبه؟؟
مهیا سرش را بلند کرد و به شهاب که این سوال را پرسیده بود نگاهی ڪرد.
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم .
شهاب با تعجب پرسید 😳
ـــ شوڪه برا چی؟
ـــ آخه ایڹ همه بسیجی اون هم یه جا تا الان ندیده بودم.
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید که درد زخمش باعث شد اخم کنه.
ـــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد؟
با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند.
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه کرد:
ـــ سروان اشکان اصغری .
ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها که دیدم یکی صدام می کنه سرمو
که بلند کردم دیدم خانم رضایی هستن که چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بودند چون ضربه ی من اونقدرا محکم نبود. من با دو نفر دیگه درگیر بودم که اون یکی بهوش اومد و با چاقو زخمیم کرد .
ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینکه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
ـــ بله درسته.
سروان سری تکون داد
ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران.
مهیا: ــ بله .
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی کرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد.
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا.
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه؟
ـــ نخیر یادم نیست.
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست؟
مهیا که از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت...😠
#ادامه_دارد.....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_پنجم مهیا گوشه ای ایستاد
یه پارت اضافه تقدیم نگاه مهربونتون🌹☺️
#اذکار
#روایت
امام صادق عليه السلام :
مَنْ قالَ فى كُلِّ يَوْمٍ مِائَةَ مَرَّةٍ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ دَفَعَ اللّه ُ بِهاعَنْهُ سَبْعينَ نَوْعا مِنَ الْبَلاءِ اَيْسَرُهَا الْهَمُّ؛
امام صادق عليه السلام :
هر كس در هر روز صد مرتبه لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ بگويد، خداوند هفتاد نوع بلا را از او دفع مى كند، كه كوچكترين آن غم و اندوه است.
📘ثواب الأعمال، ص 162
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️✨❤️
#همسرداری
#خانم های عزیز 😉
راهی برای نرم کردن اخلاق آقایان
حجتالاسلام #پناهیان
❤️✨❤️
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
💢 آقایان حتے به شوخے همنباید در مورد تعدد زوجات(چند همسرے) حرف بزنند
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#اینم_برای_کسانی_که_تازه
#ازدواج_کردن
آیت الله بهجت به زوج های جوانی که تازه ازدواج کرده بودند ، سفارش می کردند : بسیار سوره های فلق و ناس را بخوانند تا شیاطین دفع گردد.
#اذکار
#سخنان_بزرگان
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯