eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
165.8هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره ❤️ صفحه ی ۴۱🌹 @azsargozashteha💚
💔💔💔 سلام عزیزم خیلی کانال قشنگی دارین من تازه با کانالتون آشنا شدم. لطفا داستان منم بذارین. من ۴۵ سالمه. ۳ تا برادر دارم و من تک دخترم و بچه ی اخر خانواده. وقتی ۱۰ سالم بود مادرم بر اثر بیماری قلبی فوت میکنه. وضع مالی پدرم معمولی بود. بعد از فوت مادرم پدرم دیگه ازدواج نکرد. ۲۰ سالم بود تمام برادرام ازدواج کرده بودنو بچه داشتن. من با پدرم تنها زندگی میکردیم. پدرم مریض بود و تو جا افتاده افتاده بود. من با تمام وجودم جمعش میکردم. دیگه کم کم آلزایمر گرفت. حتی برادرام نمیومدن بهش سر بزنن. من تک و تنها با یک پدر پیر تو خونه بودم. پدرم پس اندازی نداشت. یه مقداری داشت که همون چند ماه اول مریضیش تموم شد. برادرام یه پول خیلی کمی ماهیانه میریختن برام. خودم کمتر میخوردم که بدم پدرم بخوره. با اینکه وضع مالیشون خوب بود. یه روز که تو خونه بودم پدرم بهم گفت اب بهش بدم و ابو دادم. بهم اشاره کرد پیشش بشینم. دستمو گرفته بود پدرم تموم کرد. به همین راحتی منو تنها گذاشت. به برادرام خبر دادم. مراسمارو که گرفتیم پدرم از خودش فقط یه خونه داشت. برادرام گفتن خونه رو بفروشیم سهممونو برداریم. گفتم پس من چی میشم؟ گفتن به توهم میدیم و هر هفته خونه یکیمون باش. من که جرئت حرف زدن نداشتم قبول کردم. گفتن پولتو میذاریم بانک از رو سودش خودمون خرجتو میدیم. قبول کردم. یکسالی گذشت من همش آواره بودم. هر هفته خونه یکی همش سربار بودم. بعضی وقتا زنداداشام باهام نمیساختن سرکوفتم میزدن. با اینکه بخدا همه ی کاراشونو میکردم. از نگهداری بچه هاشون گرفته تا لباس شستن و همه چی… یه شب داداشم گفت فردا برات خاستگار میاد. انقدر ساده بودم نه حرفی زدم نه پرسیدم کی هست؟… فردا یه اقای ۴۵ ساله اومدن. من فکر کردم برای پسرش اومده بعد فهمیدم نه واسه خودش اومده. مرده زن داشت با سه تا بچه. از زنش جدا شده بود. وقتی خاستگارم رفت من گریه کردم و گفتم نمیخوامش. زنداداشم گفت از خداتم باید باشه کسی نیست تو رو بگیره.. اینجوری برادرمو وسوسه میکرد که از دست من راحت بشه اما من گفتم فرار میکنم این سنش خیلی زیاده. برادرم اون شب منو کتک زد و گفت غلط میکنی باید ازدواج کنی تا کی میخوای خونه یکی هرهفته بمونی؟ گفتم پولمو بده خودم از زندگیتون میرم. گفت کدوم پول؟ تو این مدت خرج شکمتو دادم.. به همین راحتی ارثمو کشید بالا. وقتی برای بار دوم اومد خاستگاری رفتیم باهم حرف زدیم گفتم من نمیخوامت. گفت حالا بعد ازدواج خوب میشیم. انگار براش مهم نبود. ما عقد کردیم بدون هیچ مجلس یا خاستگاری یا حلقه ای رفتم. انگار برای بار صدم ازدواج کرده بودم. بچه های همسرم ۱۲ ساله، ۹ ساله و ۴ ساله بودن. از اون روز من باید بچه هاشو جمع میکردم و فقط....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_هفت درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم، اصلا به
خواستم استراحت کنم و بخوابم که دیدم صدای پیام گوشیم بلند شد. لبخندی زدم می دونستم شقایقه. پیام داده بود: فرزاد؟.. نوشتم: جانم؟.. یکم طول کشید پیامش رسید: تعطیلات عیدو باید برگردم شهرمون. خیلی دلم تنگ میشه برات... با ذوق نوشتم: منم دل تنگت میشم خیلی زیاد. انقد بهت عادت کردم که نمی دونم اگه نباشی چیکار باید بکنم؟.. نوشت: فقط عادته؟!... مثل کسی بود که داشت ازم اعتراف می‌گرفت. این سوالش مثل شمشیر دو لبه بود اگه ابراز علاقه می کردم ممکن بود بگه اینهمه مدت ازم سو استفاده کردی و اگه می گفتم نه، دروغ گفته بودم. با دستای لرزون نوشتم: نمی دونم راجع بهم چه فکری کنی ولی از همون لحظه که دیدمت دوستت دارم!.. گوشی رو گذاشتم زمین می دونستم می خواد کلی حرف بارم کنه سرمو با پتو کشیدم و خوابیدم. تا صبح توی خواب دیدم که شقایق بخاطر اعترافی که کرده بودم طردم کرده و حالم خرابه. مدام بهم میگه تو یه ادم سوءاستفاده گر هستی و از موقعیت و درد دل های من سوء استفاده کردی. صبح از خواب بیدار شدم یکم فکر کردم تا یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده. به طرف گوشی حمله کردم دوست داشتم با واقعیت روبرو بشم و بدونم که شقایق برام چی نوشته. در کمال ناباوری دیدم چند بار تماس گرفته و کلی هم پیام دارم. یکی یکی از همون اول شروع کردم به خوندن پیام ها، نوشته بود: وقتی بهت فکر می کنم می بینم که منم دوست دارم... چشمام جایی رو نمیدید. داشتم با ذوق نگاه میکردم، من که فکر می‌کردم... @azsargozashteha💚
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است! @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا 💔💔💔 سلام عزیزم خیلی کانال قشنگی دارین من تازه با کانالتون آشنا شدم. لطفا داستان منم ب
❤️ فقط آشپزی کردنو کارای خونه. انگاری من کلفت بودم ولی ذره ای به بچه هاش بدی نکردم چون اونا گناهی نداشتن. دیگه با برادرام رفت و امد نکردم. همش گریه میکردم و سپردمشون به خدا. منم ادم بودم جوون بودم. زندگیمو خراب کردن. منم میتونستم مثل خیلیا زندگی خوبی داشته باشم. بعد از دو سال صاحب دختری شدم. همسرم مرد بدی نیست ولی منو فقط واسه نگهداری از بچه هاش و نیازش گرفته بود. وقتی دخترم ۳ ساله بود یکی از برادرام اومد بهم خبر داد که اون برادرم که منو به زور شوهر داد تصادف کرده و قطع نخاع شده. منم گفتم به من ربطی نداره من دیگه هیچ برادری ندارم. یکسال بعدش دوباره برادرم اومد و گفت بیا بریم کارت دارم. با اصرارش رفتیم. منو برد خونه ی اون یکی برادرم گفتم نمیام گفت خودش گفته. منم رفتم. برادرم تو یه خونه خالی با یه فرشو و تخت و تلوزیون.. و چندتا وسیله دیگه. همه ی خونه خالی بود. گفت ۸ ماهه که زنم گذاشته رفته با بچه ها.. گفت من از روزی که تو رو شوهر دادم روز خوش ندیدم منو ببخش. من زندگیمو همه چیزمو از دست دادم. گفتم ارثمو بده. گفت همه رو زنم گرفت.. گولم زد همه رو برداشت رفت. من از اونجا رفتم بیرون و بهش گفتم هیچوقت حلالت نمیکنم و دیگه دنبال من نیا. منم مثل تو زندگیمو از دست دادم. من داستانمو گفتم میخواستم ببینم من تقاص چه کاریمو دارم پس میدم؟ من چه گناهی داشتم که زندگیم این شد؟ الان با یه مرد پیر زندگی میکنم که اونم الان تو جا افتاده و من جمعش میکنم. من فقط یه بچه آوردم و دیگه نذاشتم بچه دار بشم. بچه های شوهرمم ازدواج کردن و منو خیلی دوس دارن. هر هفته همشون بهم سر میزنن. برادرم که قطع نخاع شده بود دو سال پیش فوت کرد و اون یکی هنوز زندست ولی من رفت و امدی باهاشون ندارم. هیچوقتم نمیبخشمشون. ببخشید شما رو هم ناراحت کردم. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_هشت خواستم استراحت کنم و بخوابم که دیدم صدای پیام گوشیم بلند شد. لبخندی زدم می دونستم
من که فکر می‌کردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود که دوستت دارم! چند تا پیام دیگه هم داده و پرسیده بود که خوابم برده یا نه. اول صبحی جوری انرژی گرفتم که انگار چندین سال بوده خواب بودم و هیچ خستگی توی تنم نیست. نمی دونستم الان بیدار شده یا نه دوست داشتم بهش پیام بدم. با دستای لرزونم نوشتم: فکر میکردم از این که اعتراف کنم ناراحت بشی واسه همین تا صبح خواب دیدم که همه چی خراب شده. نمیتونم باور کنم جدی جدی تو هم دوسم داری؟!.. لباسام رو پوشیدم و حاضر شدم تا برم سر کار مدام به پیامش نگاه می‌کردم و از ذوق لبخند میزدم. شقایق دوسم داشت و چه چیزی مهم تر از این بود؟ این برام کافی بود تمام تلاشم رو می کردم تا اگه دلش با من باشه جوری خوشبختش کنم که تو تاریخ ثبت بشه میخواستم به هیچ وجه ممکن به یاسمن و اتفاقی که افتاده بود فکر نکنم. شقایق با اینکه سنش خیلی کم بود اما خیلی میدونست و مثل یاسمن لوس نبود‌. تو اون مدت فهمیده بودم البته باید همه چیزو واسش تعریف می کردم تا در جریان کامل زندگیم باشه. میدونستم کمی دیگه بیدار میشه تا بره دانشگاه.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_نه من که فکر می‌کردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود
دل تو دلم نبود حالا دیگه اوضاع فرق می کرد تا قبل این مثل دو تا دوست با هم حرف میزدیم اما حالا بینمون یه رابطه ی عاشقانه داشت شکل می گرفت. دوست نداشتم اصلا به این فکر کنم که اون تک دختر یه خانواده است و شاید خانوادش به هیچ وجه قبول نکنن که با یه مرد ۴۰ ساله ی زن مرده ازدواج کنه. فقط دوست داشتم به این فکر کنم که شقایق منو دوست داره و من هم حاضرم تمام عمرم رو به پاش بریزم تا خوشبخت بشه. تصمیم گرفته بودم حداقل وضع مالیم انقدر خوب بشه تا خانواده‌اش بخاطر این مورد هم شده کمتر مخالفت کنن. بیخیال این چیزا رفتم سرکار اما نگاهم یکسره به گوشیم بود تا ازش پیامی برسه. نزدیکای ساعت ۱۰ صبح بود که پیام اومده بود روی گوشیم. همین که باز کردم دیدم شقایق نوشته ساعت ۵ غروب بیا همدیگه رو ببینیم.. با ذوق نوشتم: سلام عزیزم باشه حتما... تا ساعت ۵ رفتم خونه یه کم به خودم رسیدم درسته اولین قرارمون نبود اما تا قبل از این فکر نمیکردم به هم ابراز علاقه کنیم حالا وقتش بود که بهتر جلوش ظاهر بشم. اون دیگه عشقم بود و به خاطرش حاضر بودم هر کاری انجام بدم اما محتاط تر و بهتر از رابطه با یاسمن. ساعت ۵ شد رفتم سر قرار شقایق کنار خیابون ایستاده بود و لبخند میزد. @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۴۲🌹 @azsargozashteha💚
💔💔💔 سلام و عرض ادب به شما. اوقاتتون بخیر. ما کمتر از یکساله بچه ۹ ماهمونو از دست دادیم و حال خانمم خیلی بده. ما هیچ رقمه نمیتونیم خوبش کنیم. روانشناس اومده خونمون با خانمم حرف زده چون خانمم حاضر نیست به هیچ وجه از خونه بیرون بیاد. میگه روشا عاشق بیرون رفتن بود منم نمیرم اون دلش نگیره. یا همش فکر میکنه از خونه بره بیرون بهش خوش میگذره و بچش در عذابه. انگار هنوز باور نکرده بچه نیست. بعضی وقتا بدو بدو میره اتاق دخترمون میگه صدای گریه اش اومد. میگه بخدا اون نمرده. روانشناسا میگن باید حتما از این خونه بره بیرون. من نمیخوام به زور متوسل بشم.. مادره.. برای مادرا سخته. منم برام آسون نبود آب شدم. سی سال پیر تر از قبلم ولی خانمم هیچ رقمه قبول نمیکنه. من میترسم خانمم دیوانه بشه. روانپزشک اوردیم خونه حالشو دیده دارو داده، ضد استرس و افسردگی. اونارو میخوره، نمیخوره، تف میکنه، خیلی نامنظم میخوره و تاثیری بهش نکرده جز خواب زیاد. مادرش میاد دلداریش بده مادرشو میزنه. دو ماه فقط گریه میکرد بعد دو ماه انگار اشکش خشک شد الان فقط زل میزنه به اتاق. یواشکی لباسای روشا رو رد کردیم رفت. قیامت به پا کرد. اون وسایل جلوی چشمشه اینم میره قربون صدقه تخت بچمون میره. میره شونه بچه رو میزنه به موهای عروسکش. من واقعا نگران خانمم هستم پزشکا و روانشناسا از دستش عاجز شدن. میترسم دیوونه بشه انقدر غصه بچه رو میخوره. بچه ما sma داشت و ما از ماه ششم میدونستیم عمرش کوتاهه. دکترا علنا بهمون گفتن. خود من دارم دیوونه میشم عزیزترین کسم رو از دست دادم. بچه ای که خنده و گریه هاش از یادم نمیره. هنوز لباسایی که برای یک و دو سالگیش خریدیم تو کمد اویزونه ولی عمرش قد نداد اونارو بپوشه. اگه هنوز بچتون کنارتونه داره نفس میکشه قدر این نعمتو بدونین. هرگز سرش داد نزنین حتی اگه بدترین کارو کرد. من حاضرم دخترم زنده بود کل خونه رو پر میکرد از خرده های بیسکوییت و خوراکیش، داد میزد، جیغ میزد، میپرید،.. فقط بود😔 برای خانومم دعا کنید 😭🙏🙏🙏 @azsargozashteha💚