#قند و #پند ❤️
☘🌻ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_شش بیشتر واسه فرار از جو اون خونه دانشگاه اینجا رو زدم وگرنه رتبه ام خوب بود شهر خودمون
#قسمت_چهل_هفت
درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم، اصلا بهت نمیاد چهلو رد کرده باشی بس که جذابی!..
چشمکی زد و پیاده شد.
دستمو گذاشتم رو قلبم و با چشمای پر ذوق بهش خیره شدم.
برام دست تکون داد و رفت سمت خوابگاه.
از خوشحالی با صدای بلند آهنگ رفتم سمت خونه.
مامان زنگ زد گفت بیا اینجا نمی خواستم دل هیچکس رو بشکنم.
رفتم خونشون
مامان دوباره می خواست بحث ازدواج رو پیش بکشه که بهش گفتم فعلا دست نگه داره وقتش بشه خودم بهش میگم.
خودم رو گول می زدم ولی به شقایق دل بسته بودم.
اون شاید به عنوان یه دوست بهم نزدیک شده بود ولی من دوستش داشتم.
سر شب یه پیام عاشقانه برام فرستاد.
همین طور به هم پیام می دادیم و از حال هم خبر داشتیم.
چند بار دیگه هم همدیگه رو دیدیم.
روزها می گذشت و عید داشت از راه می رسید.
دم عیدی کلی کارم گرفته بود اصلا هوا که رو به گرمی می رفت ساخت و سازم بازارش داغ می شد.
وضعم روز به روز بهتر می شد و خیلی خوشحال بودم.
اون روز مثل همیشه با شقایق قرار داشتیم.
رفتیم کلی تو شهر چرخیدیم و حسابی خوش گذشت ولی حال شقایق زیاد خوب نبود.
انگار دلش گرفته بود و تو خودش بود.
هر چی گفتم چی شده پنهان کرد. بعد اینکه خداحافظی کردیم رفتم خونه تمام حواسم پی شقایق بود.....
@azsargozashteha💚
4_452715601975052349.mp3
1.03M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۱🌹
@azsargozashteha💚
#درد_دل_اعضا 💔💔💔
سلام عزیزم خیلی کانال قشنگی دارین من تازه با کانالتون آشنا شدم. لطفا داستان منم بذارین.
من ۴۵ سالمه. ۳ تا برادر دارم و من تک دخترم و بچه ی اخر خانواده.
وقتی ۱۰ سالم بود مادرم بر اثر بیماری قلبی فوت میکنه.
وضع مالی پدرم معمولی بود. بعد از فوت مادرم پدرم دیگه ازدواج نکرد. ۲۰ سالم بود تمام برادرام ازدواج کرده بودنو بچه داشتن.
من با پدرم تنها زندگی میکردیم.
پدرم مریض بود و تو جا افتاده افتاده بود.
من با تمام وجودم جمعش میکردم. دیگه کم کم آلزایمر گرفت.
حتی برادرام نمیومدن بهش سر بزنن. من تک و تنها با یک پدر پیر تو خونه بودم.
پدرم پس اندازی نداشت. یه مقداری داشت که همون چند ماه اول مریضیش تموم شد.
برادرام یه پول خیلی کمی ماهیانه میریختن برام.
خودم کمتر میخوردم که بدم پدرم بخوره.
با اینکه وضع مالیشون خوب بود. یه روز که تو خونه بودم پدرم بهم گفت اب بهش بدم و ابو دادم.
بهم اشاره کرد پیشش بشینم. دستمو گرفته بود پدرم تموم کرد. به همین راحتی منو تنها گذاشت.
به برادرام خبر دادم. مراسمارو که گرفتیم پدرم از خودش فقط یه خونه داشت.
برادرام گفتن خونه رو بفروشیم سهممونو برداریم.
گفتم پس من چی میشم؟ گفتن به توهم میدیم و هر هفته خونه یکیمون باش. من که جرئت حرف زدن نداشتم قبول کردم. گفتن پولتو میذاریم بانک از رو سودش خودمون خرجتو میدیم.
قبول کردم. یکسالی گذشت من همش آواره بودم.
هر هفته خونه یکی همش سربار بودم. بعضی وقتا زنداداشام باهام نمیساختن سرکوفتم میزدن.
با اینکه بخدا همه ی کاراشونو میکردم. از نگهداری بچه هاشون گرفته تا لباس شستن و همه چی…
یه شب داداشم گفت فردا برات خاستگار میاد. انقدر ساده بودم
نه حرفی زدم نه پرسیدم کی هست؟…
فردا یه اقای ۴۵ ساله اومدن.
من فکر کردم برای پسرش اومده بعد فهمیدم نه واسه خودش اومده.
مرده زن داشت با سه تا بچه. از زنش جدا شده بود.
وقتی خاستگارم رفت من گریه کردم و گفتم نمیخوامش.
زنداداشم گفت از خداتم باید باشه کسی نیست تو رو بگیره..
اینجوری برادرمو وسوسه میکرد که از دست من راحت بشه اما من گفتم فرار میکنم این سنش خیلی زیاده.
برادرم اون شب منو کتک زد و گفت غلط میکنی باید ازدواج کنی تا کی میخوای خونه یکی هرهفته بمونی؟
گفتم پولمو بده خودم از زندگیتون میرم.
گفت کدوم پول؟ تو این مدت خرج شکمتو دادم..
به همین راحتی ارثمو کشید بالا.
وقتی برای بار دوم اومد خاستگاری رفتیم باهم حرف زدیم گفتم من نمیخوامت.
گفت حالا بعد ازدواج خوب میشیم.
انگار براش مهم نبود.
ما عقد کردیم بدون هیچ مجلس یا خاستگاری یا حلقه ای رفتم.
انگار برای بار صدم ازدواج کرده بودم. بچه های همسرم ۱۲ ساله،
۹ ساله و ۴ ساله بودن. از اون روز من باید بچه هاشو جمع میکردم و فقط....
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_هفت درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم، اصلا به
#قسمت_چهل_هشت
خواستم استراحت کنم و بخوابم که دیدم صدای پیام گوشیم بلند شد.
لبخندی زدم می دونستم شقایقه. پیام داده بود: فرزاد؟..
نوشتم: جانم؟..
یکم طول کشید پیامش رسید: تعطیلات عیدو باید برگردم شهرمون. خیلی دلم تنگ میشه برات...
با ذوق نوشتم: منم دل تنگت میشم خیلی زیاد.
انقد بهت عادت کردم که نمی دونم اگه نباشی چیکار باید بکنم؟..
نوشت: فقط عادته؟!...
مثل کسی بود که داشت ازم اعتراف میگرفت.
این سوالش مثل شمشیر دو لبه بود اگه ابراز علاقه می کردم ممکن بود بگه اینهمه مدت ازم سو استفاده کردی و اگه می گفتم نه، دروغ گفته بودم.
با دستای لرزون نوشتم: نمی دونم راجع بهم چه فکری کنی ولی از همون لحظه که دیدمت دوستت دارم!..
گوشی رو گذاشتم زمین می دونستم می خواد کلی حرف بارم کنه سرمو با پتو کشیدم و خوابیدم.
تا صبح توی خواب دیدم که شقایق بخاطر اعترافی که کرده بودم طردم کرده و حالم خرابه.
مدام بهم میگه تو یه ادم سوءاستفاده گر هستی و از موقعیت و درد دل های من سوء استفاده کردی.
صبح از خواب بیدار شدم یکم فکر کردم تا یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده.
به طرف گوشی حمله کردم دوست داشتم با واقعیت روبرو بشم و بدونم که شقایق برام چی نوشته.
در کمال ناباوری دیدم چند بار تماس گرفته و کلی هم پیام دارم.
یکی یکی از همون اول شروع کردم به خوندن پیام ها، نوشته بود: وقتی بهت فکر می کنم می بینم که منم دوست دارم...
چشمام جایی رو نمیدید. داشتم با ذوق نگاه میکردم، من که فکر میکردم...
@azsargozashteha💚
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
خلق دلسنگاند و من آیینه با خود میبرم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است میبارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس میدهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت میکنیم
سفرهات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا 💔💔💔 سلام عزیزم خیلی کانال قشنگی دارین من تازه با کانالتون آشنا شدم. لطفا داستان منم ب
#درد_دل_اعضا ❤️
#ادامه
فقط آشپزی کردنو کارای خونه. انگاری من کلفت بودم ولی ذره ای به بچه هاش بدی نکردم چون اونا گناهی نداشتن.
دیگه با برادرام رفت و امد نکردم.
همش گریه میکردم و سپردمشون به خدا.
منم ادم بودم جوون بودم. زندگیمو خراب کردن.
منم میتونستم مثل خیلیا زندگی خوبی داشته باشم.
بعد از دو سال صاحب دختری شدم. همسرم مرد بدی نیست ولی منو فقط واسه نگهداری از بچه هاش و نیازش گرفته بود.
وقتی دخترم ۳ ساله بود یکی از برادرام اومد بهم خبر داد که اون برادرم که منو به زور شوهر داد تصادف کرده و قطع نخاع شده.
منم گفتم به من ربطی نداره من دیگه هیچ برادری ندارم.
یکسال بعدش دوباره برادرم اومد و گفت بیا بریم کارت دارم.
با اصرارش رفتیم. منو برد خونه ی اون یکی برادرم گفتم نمیام گفت خودش گفته. منم رفتم.
برادرم تو یه خونه خالی با یه فرشو و تخت و تلوزیون.. و چندتا وسیله دیگه.
همه ی خونه خالی بود. گفت ۸ ماهه که زنم گذاشته رفته با بچه ها.. گفت من از روزی که تو رو شوهر دادم روز خوش ندیدم منو ببخش. من زندگیمو همه چیزمو از دست دادم.
گفتم ارثمو بده.
گفت همه رو زنم گرفت.. گولم زد همه رو برداشت رفت.
من از اونجا رفتم بیرون و بهش گفتم هیچوقت حلالت نمیکنم و دیگه دنبال من نیا.
منم مثل تو زندگیمو از دست دادم.
من داستانمو گفتم میخواستم ببینم من تقاص چه کاریمو دارم پس میدم؟
من چه گناهی داشتم که زندگیم این شد؟ الان با یه مرد پیر زندگی میکنم که اونم الان تو جا افتاده و من جمعش میکنم.
من فقط یه بچه آوردم و دیگه نذاشتم بچه دار بشم.
بچه های شوهرمم ازدواج کردن و منو خیلی دوس دارن.
هر هفته همشون بهم سر میزنن. برادرم که قطع نخاع شده بود دو سال پیش فوت کرد و اون یکی هنوز زندست ولی من رفت و امدی باهاشون ندارم. هیچوقتم نمیبخشمشون. ببخشید شما رو هم ناراحت کردم.
#پایان
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_هشت خواستم استراحت کنم و بخوابم که دیدم صدای پیام گوشیم بلند شد. لبخندی زدم می دونستم
#قسمت_چهل_نه
من که فکر میکردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود که دوستت دارم!
چند تا پیام دیگه هم داده و پرسیده بود که خوابم برده یا نه.
اول صبحی جوری انرژی گرفتم که انگار چندین سال بوده خواب بودم و هیچ خستگی توی تنم نیست.
نمی دونستم الان بیدار شده یا نه دوست داشتم بهش پیام بدم.
با دستای لرزونم نوشتم: فکر میکردم از این که اعتراف کنم ناراحت بشی واسه همین تا صبح خواب دیدم که همه چی خراب شده.
نمیتونم باور کنم جدی جدی تو هم دوسم داری؟!..
لباسام رو پوشیدم و حاضر شدم تا برم سر کار مدام به پیامش نگاه میکردم و از ذوق لبخند میزدم.
شقایق دوسم داشت و چه چیزی مهم تر از این بود؟
این برام کافی بود تمام تلاشم رو می کردم تا اگه دلش با من باشه جوری خوشبختش کنم که تو تاریخ ثبت بشه
میخواستم به هیچ وجه ممکن به یاسمن و اتفاقی که افتاده بود فکر نکنم.
شقایق با اینکه سنش خیلی کم بود اما خیلی میدونست و مثل یاسمن لوس نبود.
تو اون مدت فهمیده بودم البته باید همه چیزو واسش تعریف می کردم تا در جریان کامل زندگیم باشه.
میدونستم کمی دیگه بیدار میشه تا بره دانشگاه....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_نه من که فکر میکردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود
#قسمت_پنجاه
دل تو دلم نبود حالا دیگه اوضاع فرق می کرد تا قبل این مثل دو تا دوست با هم حرف میزدیم
اما حالا بینمون یه رابطه ی عاشقانه داشت شکل می گرفت.
دوست نداشتم اصلا به این فکر کنم که اون تک دختر یه خانواده است و شاید خانوادش به هیچ وجه قبول نکنن که با یه مرد ۴۰ ساله ی زن مرده ازدواج کنه.
فقط دوست داشتم به این فکر کنم که شقایق منو دوست داره و من هم حاضرم تمام عمرم رو به پاش بریزم تا خوشبخت بشه.
تصمیم گرفته بودم حداقل وضع مالیم انقدر خوب بشه تا خانوادهاش بخاطر این مورد هم شده کمتر مخالفت کنن.
بیخیال این چیزا رفتم سرکار اما نگاهم یکسره به گوشیم بود تا ازش پیامی برسه.
نزدیکای ساعت ۱۰ صبح بود که پیام اومده بود روی گوشیم.
همین که باز کردم دیدم شقایق نوشته ساعت ۵ غروب بیا همدیگه رو ببینیم..
با ذوق نوشتم: سلام عزیزم باشه حتما...
تا ساعت ۵ رفتم خونه یه کم به خودم رسیدم درسته اولین قرارمون نبود اما تا قبل از این فکر نمیکردم به هم ابراز علاقه کنیم
حالا وقتش بود که بهتر جلوش ظاهر بشم.
اون دیگه عشقم بود و به خاطرش حاضر بودم هر کاری انجام بدم اما محتاط تر و بهتر از رابطه با یاسمن.
ساعت ۵ شد رفتم سر قرار شقایق کنار خیابون ایستاده بود و لبخند میزد.
@azsargozashteha💚