eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
166هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره ❤️ صفحه ی ۴۵🌹 @azsargozashteha💚
🌹 مجری یک برنامه تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود این سوال را از او پرسید: مهم ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم!! مرحله اول: گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت است، اما چنین نبود!! دوم: به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود! در مرحله سوم: فکر کردم خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی یا تجاری است، اما آنطور که فکر میکردم نبود!! مرحله چهارم: اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد که برای جمعی از کودکان معلول ویلچر بخرم. منم بی درنگ قبول کردم اما دوستم اصرار کرد که با او به جمع کودکان برم و این هدیه رو خودم به آنها تقدیم کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنها تحویل دادم خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت!! اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!! هنگامی که قصد رفتن داشتم یکی از کودکان آمد و پایم را محکم گرفت! وقتی خواستم با مهربانی پایم را ازش جدا کنم او این اجازه را به من نمیداد. خم شدم و خیلی آرام ازش پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ او گفت: میخواهم چهره ات را دقیق به یاد بسپارم تا در لحظه ملاقات در بهشت شما را بشناسم و در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم.. این حرف همان چیزی بود که معنی خوشبختی را با آن فهمیدم! @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_هفت صبح شقایق قرار شد بره دانشگاه و تو‌ تعطیلات بین ترم بره و با خانوادش صحبت کنه. قر
خندید و گفت: چیکار کنم رسیدم دارم وسایلامو جا به جا می کنم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حالت خوبه؟ با صدای مهربونی گفت:بله خوبم نیم ساعتی حرف زدیم و بعد از هم خداحافظی کردیم و قرار شد بهم خبر بده که چه طوفانی به راه میشه. چند روز گذشت خبری از شقایق نشد. چند بار از صبح بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. نگران شده بودم می ترسیدم اتفاقی افتاده باشه. نتونستم صبر کنم تصمیم گرفتم واسه همیشه یبار باهاشون روبه رو بشم. من که قرار بود اول آخر این کارو کنم و برم خونشون پس چه بهتر که کار رو همین حالا می کردم. یکم وسیله برداشتم و به طرف شهرشون راه افتادم‌. خوب می دونستم آدرس خونشون کجاست البته با چیزایی که شقایق گفته بود یقین پیدا کردم که هنوزم همون جا زندگی می کنن. سعی می کردم به خودم مسلط باشم و استرس نگیرم. من و شقایق کار رو تموم کرده بودیم امکان نداشت از آبروی دخترشون بگذرن..... و عشقشو نادیده بگیرن. حتی اگه جلوی چشمام می شکستن هم برام مهم نبود. چون زندگی منو که می تونست خیلی قشنگ تر از این حرفا باشه اونا خراب کرده بودن... ساعت نه شب بود که به مقصد رسیدم. جلوی درشون که قبلا زمان زندگی با یاسمن یه بار مهمونی اومده بودیم و می شناختم توقف کردم. در رو عوض کرده بودن. چه عجیب بود که خاطرات گذشته ام هنوزم یادم بود! از ماشین پیاده شدم زنگ در رو فشردم. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم. من پسربچه ی پرشروشور نبودم که بخوام کار بدی کنم بلکه قصدم ازدواج با شقایق بود. صدای مردونه ای گوشی رو برداشت و گفت: بله؟.. با جدیت تمام گفتم: منم، فرزاد!.. یکم‌ مکث کرد و گوشی رو کوبید. می دونستم مثل قدیما زود جوش میاره. @azsargozashteha💚
از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید سفر به خیر تو را من دگر نخواهم دید دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید به ریگ همسفر رودخانه می‌گفتم از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید قبول کن که نفاق از فراق تلخ‌تر است قبول کن که از این تلخ‌تر نخواهم دید فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا که تیر آهم را بی‌اثر نخواهم دید @azsargozashteha💚
❤️ سلام عزیز داستانمو براتون نوشتم. امیدوارم خوشتون بیاد و بذارینش ممنون. من یه خانم ۴۳ ساله هستم در خانواده ای ۹ نفره به دنیا اومدم. ۵تا خواهر و ۲تا برادر. من بزرگتر از همه بودم. بخاطر دعوا های پدر و مادرم که به خاطر عدم تفاهم و ساده لوحی پدرم و فریب هایی که تو معامله کردن میخورد. حتی یک روز رنگ آرامش به خودمون ندیدیم. دعواهای بی وقفه و هر روزه پدر و مادرم از یه طرف، فقر و تنگدستی شدید از طرف دیگه. سیاه ترین سالهای زندگیمو رقم زد. خیلی وقتها که از مدرسه میومدم خونه، مادرم قهر کرده بود و رفته بود خونه مادربزرگم تو روستا و ما چند هفته بدون غذا، تنها و… بودیم. و بعد از چندوقت دوباره برمیگشت و دوباره دعوا و قهر و دادگاه… و دوباره آشتی. با این حال آدمای با ایمان و مورد اعتمادی بین مردم بودن ولی دریغ از یه ذره محبت که در وجودشون نسبت به هم ببینیم. و این زندگی هر روزه ما بود. آرزوی همیشگیم این بود که بتونم دانشگاه برم و درسمو ادامه بدم ولی مگه با داشتن چنین خانواده ای با تفکرات قرون وسطایی این امکان داشت؟ چون هر روز تقریبا از سن ده سالگی مادرم سرکوفت میزد که دخترعموهات و دخترخاله هات ازدواج کردن و تو ترشیده شدی و… کل تفریحمون فقط زیارت امام رضا بود که هر دو سه سال یکبار میرفتیم تو مسافرخونه های کثیف پایین شهر یه اتاقی میگرفتیم و به قدری لذت میبردیم که قابل وصف نبود. یکسال یادمه پدرم بلیط اتوبوس گرفته بود. کلیدا رو برد خونه عموم تحویل بده. عموم هم گفت پدر رو هم با خودتون ببرین، پدرم که اومد مادرم مخالفت کرد و طبق معمول دعوای سختی بینشون شروع شد که تا به ترمینال رسیدیم اتوبوس حرکت کرده بود. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_هشت خندید و گفت: چیکار کنم رسیدم دارم وسایلامو جا به جا می کنم.. نفس عمیقی کشیدم
الان میومد و کلی هوچی گری می کرد ولی مهم نبود من واسه عشقم هر کاری می کردم. در خونه باز شد. یوسف پشت در بود درست همون شکل قدیم فقط با موهای تک و توک سفید و صورت چروک افتاده. انگار حسابی این سالها عصبی شده بود و دور چشماش پر از خط حرص خوردن بود. با دیدن من اخماشو کشید تو هم که لبخندی زدم و گفتم: سلام آقا یوسف! مشتاق دیدار! تعارف نمی کنی بیام تو؟.. نگاهی به کوچه انداخت و از یقه ام گرفت و تقریبا منو کشید داخل خونه. یقه ام رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: آقا یوسف من واسه دعوا نیومدم. اگه پای دعوا وسط باشه خودتم میدونی بلدم... این اواخر باشگاه می رفتم و حسابی هیکلم سرحال بود. با جدیت پرسیدم: شقایق کجاست چرا گوشیش خاموشه؟ نکنه اذیتش کردید؟.. با صدای بلندی گفت: خفه شو اسم دختر منو نیار. مرتیکه تو همسن منی خجات نکشیدی دختر بچه ی بیست ساله رو گول زدی؟ ازت شکایت می کنم بلایی سرت میارم که... همون لحظه نگین اومد بیرون. باورم نمی شد.. انگار اونم از دیدن من حسابی شوکه بود. خیلی افتاده شده بود، اگه نمی دونستم اون نگینه امکان نداشت بشناسمش. با دیدن من از همون جا جیغ زد: یوسف پرتش کن بیرون مرتیکه ی بی ناموسو! بذار زنگ بزنم به پلیس‌.. خندیدم و گفتم: بزنید. اتفاقا خیلی خوب میشه تا پلیس بیاد و ببینه گردنبند گرون قیمت همسر مرحومم تو گردن دختر شماست. @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۴۶🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام عزیز داستانمو براتون نوشتم. امیدوارم خوشتون بیاد و بذارینش ممنون. من یه خانم
❤️ میدونستم که معلوم نبود بتونیم سال بعد بریم. انگار کل دنیا رو سرم خراب شده بود. وقتی برگشتیم خونه پدر و مادرم بدون ملاحظه حال ما که چی به سرمون اومده چند روز به شدت دعوا میکردن که تقصیر تو بوده ما جا موندیم، اون میگفت نه تقصیر تو بوده. حتی یکبار تو کل سالهایی که خونه پدرم بودم هیچ تفریحی نداشتیم، دریغ از یه پارک رفتن ساده، دریغ از سیزده بدری یا شب یلدا و هیچی و هیچی… هنوز سیزده ساله نشده بودم، اوایل دوم راهنمایی بودم که با معرفی یکی از آشناهامون خواستگاری برام اومد و چند روز بعدش نامزد کردیم و تو خونه پدرم یه جشن کوچیک گرفتیم. خاطره اون شب خیلی برام عذاب آوره، چون خونه پدرم تو محله پایین شهر با دوتا اتاق کاهگلی بود و من حتی یک دست لباس مناسب نداشتم، که مادرشوهرم از یکی از فامیلاش قرض کرد. من حتی انقد کم سن بودم اون موقع به این فکر نمیکردم چقد زشته از بی لباسی لباس عاریه ای بپوشی. چه متلکهایی که اون شب شنیدیم. حتی اقوامشون بودن که از وضع مالی از ما بدتر بودن ولی چنان رفتاراشون با ما تحقیرآمیز بود که خدا میدونه. ۶ ماه بعد عروسی کردیم. همسرم ۲۰ ساله و نظامی بودن و محل خدمتشون شهر دیگه ای بود که دو سه هفته اونجا بود و یکی دو هفته میومدن خونه. همسرم تک پسر بودن و سه تا خواهر داشتن که دوتا از خواهراش تقریبا همسن من بودن و یکیشون ازدواج کرده بود. مادرشون واسش دخترخالشو در نظر گرفته بود ولی همسرم نخواسته بودن. بعد از عروسی با خانواده همسرم در اتاقی از منزلشون زندگی کردیم. من که به شدت از دعواهای پدر و مادرم خسته شده بودم دلم یه زندگی آروم و بی دغدغه میخواست و اینکه مجبور به ترک تحصیل هم شده بودم آرزوی فراموش شده ای بود که الویت های جدیدی جاشون رو تو زندگیم پرکرده بود. روز بعد از عروسیمون مادرشوهرم منو کشید کنار و گفت در اصل من شوهرتم، هرجایی خواستی بری و هرچی خواستی بخری باید از من اجازه بگیری. @azsargozashteha💚
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی روزگارت خوش! که از میخانه، مسجد ساختی روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی سهم ماهی‌ های عاشق را چه خوش پرداختی ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می ‌باختی... من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست «عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی... @azsargozashteha💚