#درد_دل_اعضا ❤️
سلام میخواستم درباره خودم و زندگیم براتون بگم هرچند میدونم راه حلی نداره
۴۳ سال از خدا عمر گرفتم و درست زندگی کردم اهل خیانت هم نیستم ولی متاسفانه خانمم خیلی در حقم ظلم کرده
به شدت لجباز و یک دندس
من همیشه براش پول میریزم به کارتش از نظر مالی تامینه
از نظر عاطفی هم تا جایی که بتونم کم نمیذارم ولی خانمم اصلا متوجه نمیشه من چقدر براشون زحمت میکشم.
یه روزایی از اخلاق بدش و غرغر و بی توجهیاش دعوامون میشه
وقتی میرم سرکار ماشین رو برمیداره تا جایی که بره عمدا کمربند نمیبنده و جریمه میشه پیامش برام میاد
میگم چرا کمربند نبستی
میگه میخوام پولاتو حروم کنم
و لبخند میزنه تو اوج عصبانیت من.
به کارای خونه اصلا نمیرسه
قبل کرونا صبح باشگاه میرفت غروبم استخر، کل وقتش به فکر باشگاه و استخر بود کلی هم هزینه اینها میشد.
البته بگم من دوتا بچه هم دارم
یه پسر ۱۸ ساله و یه دختر ۱۶ ساله
الانم که باشگاه و استخر بستس هر روز تا ساعت ۱۱ میخوابه.
شاید بگید چرا بهش چیزی نمیگی باور کنید وقتی باهاش صحبت میکنم درباره اخلاق های بدش زود جوش میاره صداشو میبره بالا فحش های رکیک میده
بخدا از آبروم پیش همسایه ها میترسم
چون خیلی وقته ساکن این ساختمونیم و همه همو میشناسیم.
چند جلسه مشاوره رفتم بخاطر رفتارهای بد خانمم که خودش فقط سه جلسه راضی شد بیاد
بخدا بخاطر بچه هام تحمل میکنم و چیزی نمیگم
هر وقت که بحثمون میشه دخترم کلی گریه میکنه
از وقتی پاش باز شد به این باشگاه ها و دوستای جدید پیدا کرد بخدا خیلی اوضاع زندگیمون داغون شده.
واقعا به خانم ها بگید قدر زندگیشونو بدونن
بخدا اگه من بچه نداشتم تا الان جدا شده بودیم.
الان هم مشاور میگه جدا شو ولی بچه ها مخالفت میکنن.
@azsargozashteha💚
گریـه ڪردم گریـه هم ایـن بار آرامم نڪرد
هرچه ڪردم، هرچـه آه ، انگـار آرامم نڪرد
روستـا از چشمِ من افتـاد، دیگر مثلِ قبل
گـرمـیِ آغـوشِ شـالیــزار ، آرامـم نڪرد
بۍتو خشڪیدند پاهایم، ڪسے راهم نبُرد
دردِ دل بـا سـایـه ے دیـوار ، آرامـم نڪرد
خواستـم دیگر فـرامـوشت ڪنم، اما نشد
خـواستم اما نشد، ایـن ڪـار آرامـم نڪرد
سوختم آنگونه در تب، آه... از مادر بپرس
دستـمـالِ تب بُـرِ نَـم دار آرامـم نڪـرد
ذوقِ شعرم را ڪجا بُردی؟ڪه بعد از رفتنت
عشق و شعـر و دفتر و خودڪار آرامم نڪرد
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام عیدهمه گی مبارک انشالله ک همه تون در کنار خانواده سالی خوب و پر از سلامتی رو در پیش داشته باشید 🌸
راستش مادر من از پدرم جدا شدند و الان چند ماهی است ک پدر بنده ب رحمت خدا رفتند. وقتی ک مادر من از پدرم جدا شد یک اقایی وارد زندگی ایشون شد . و کم گم با هم اشنا شدن و بهم علاقه مند شدند . مادر من زن این اقا است بصورت رسمی ولی این اقا ب خانواده خودش هنوز نگفته و میگه باید بهم فرصت بدی . ما هم هنوز پیش مادرم زندگی نمیکنیم و مراحل اداریش داره پیش میره . من خودم با چشم دیدم ک این اقا حاضره بخاطر مادر من جان بده. مادر من میگوید شاید این اقا اورا بخاطر مال پدری ک قرار است بهش برسه میخواهد ولی رفتار این اقا بر عکسه . مادرم میگوید ایشون باید تکلیف مادرم رو روشن کنه ک ایا میخواهد با او زندگی کند یا ن ولی ایشون ب مادر من میگه صبر کن . من 14 سالمه و خواهر و برادرم 2 سال از من بزرگتر و خواهر کوچک هم دارم . این اقا مارا بشدت دوست دارد درست مثل فرزندش و میگوید ک کمک مادرم میکند تا ما زودتر پیش مادرم برویم . لطفا راهنمایی کنید مادر من و اون اقا واقن همدیگر رو دوستدارند و ماام مشکلی نداریم . ( اون اقا مجرد هستند و همسر ندارند )
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
#پرسش_اعضا ❤️
سلام ادمین جان میشه مشکل من روهم توی گروه بزاری ممنون میشم
من یه دختر مجردم
ازبچگی مهرو محبت ندیدم
وهمیشه هم چشم وگوشم بسته بود و اصن وارد رابطه هاو عاشقی و اینجور چیزا نشده بودم
یجورایی نسبت به پسرا تنفر داشتم
کمبود احساساتم بعد چند وقت باعث شد من وارد رابطه با کسی بشم تا بتونه یکم از عقده های این چن ساله ک محبت ندیدمو خالی کنم
میدونم کار بدی کردم ولی یه جورایی واسم عادت شده بود نگاه به نامحرم بکنم
الانم متاسفانه برام عادیه کسی رو نگاه کنم ولی حسی پیدا نمیکنم بخاطر اینه ک تو همون رابطه ها خیلی بلا سرم اومد
اعتمادم از دست رفته
درسم ضعیف شده
خانواده ام کمتر توجه میکنن
بچه اولم ک هستم بیشتر کارها بامنه
نمازامو میخونم تاجایی ک بتونم ولی متاسفانه سر چیزهای خیییلی کوچیک نمازمو به عقب میندازم
دختر خیلی بدی بودم حتی فک میکنم خداهم منو نمیبخشه
ولی الان خیییلی پشیمونم میخام ک مثل قبلنا دختر خوبی باشم
ببخشید طولانی شده
خانواده ها لطفا به بچهاتون خصوصا دخترا توجه کنین ک سمت اینجور رابطه ها نرن وقتی کسی وارد رابطه میشه یعنی کمبود عاطفی یا عقده داره
ممنون میشم اگر راهنماییم کنین
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_شش شقایق که خودشو مقصر میدونست و میگفت اگه من با پرهام نبودم مهسا این کارا رو نمیکرد...
#قسمت_شصتو_هفت
یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟ کاش مهریمو نمیخواستم از اول، کاش میفهمیدم عاشق خواهر توعه پرهام اونوقت خودم جدا میشدم اصلا...
پرهام آروم نشست کنارم و گفت کاریه که شده، خدا میخواسته خودتو سرزنش نکن.
گفتم پرهام اگه شقایق بیداره بگو بیاد پیش من حالم خوب نیست بدون اون نمیتونم
گفت نه خوابه ولی بهش زنگ میزنم
گفتم از خانوادش کسی هست؟
گفت نه نیست همشون رفتن خونشون...
نامردا اصلا به این زن نگفتن توام بیا بریم خونه،
خلاصه نیم ساعت بعد شقایق پیشم بود گفت دختر اصلا نخوابیدم تا صبح، دیشب چه شب افتضاحی بودا..
باهم برگشتیم خونه، خیلی بهم ریخته بود، سیخ و سنگ و پیکنیک بابای سهیل همون وسط افتاده بود خودشم چرت میزد،
برقارو روشن کردم، از جا پرید و گفت چیه؟ چی شده؟
لیاقتش نمیدیدم بخوام به آرومی و شمرده شمرده بگم،
گفتم هیچی میخوام خونه رو جارو کنم.. سهیل فوت کرده...
منگ بود، اصلا نفهمید من چی گفتم، یه وری شد و دوباره خوابید.
خونه رو تند تند با شقایق مرتب کردیم، لباسای مشکیمو پوشیدم، توی آینه به خودم نگاه کردم
گفتم ستاره بیچاره تو این سن بیوه شدنت زود بود، تو تازه باید عروس میشدی
مدام سعی میکردم بدی های سهیل بیاد توی ذهنم که کمتر غصه بخورم اما نمیتونستم، بجاش اون روزی که راضی به طلاقم شده بود میومد توی ذهنم، حتی دلم براش میسوخت که نتونسته با عشقش ازدواج کنه و با من ازدواج کرده و ناکام بدون عشق از دنیا رفته
موقعی که از در میرفتم بیرون دوباره به باباش گفتم آقاجون پاشو پاشو ببینم... بخدا سهیل مرده، چرا متوجه نیستی؟ زشته تا یه ساعت دیگه اینجا پر آدم میشه..
آروم آروم درحالی که اشک چشمشو پاک میکرد از جاش پاشد، پتوشو جمع کردم و برگشتم سمت بیمارستان
به پرهام سپرده بودم کسی مامانشو نبینه تا خودمون آروم یجوری بهش بگیم
شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخونه
گفت کجا رفتی دختر نگران شدم کجا بودی؟
سخت ترین کار دنیا اینه که به یه مادر بخوای بگی بچت دیگه نیست مرده، هرچند هم اون بچه ناخلف باشه بازم این سخت ترین کار دنیاست..
نمیدونستم چی بگم فقط گوشه نمازخونه نشستم و اشک ریختم، خودش فهمید، شروع کرد جیغ و داد کردن و خودشو زدن
با شقایق هرچی سعی کردیم بگیریمش نتونستیم
صورتشو انقدر چنگ انداخت که خون سرازیر شده بود دیوونه شده بود... یهو داد زد بچم نمرده.. نه.. سهیل نمرده.. باید نشونم بدیدش...
ما بدتر گریه میکردیم، مهسا اومد تو نمازخونه، مهسا حالا مهسای واقعی بود... بدون تیکه انداختن اشک میریخت
هممون جیغمون بلند شده بود،
گریه من برای سهیل نبود برای بخت خودم بود که اینجور داد میزدم و اشک میریختم..
همه خانوادش جمع شدن،
جنازه رو بردن سردخونه که فردا اقوامش بیان و تشییع کنن
مادرسهیل آروم نمیگرفت، کسی هم توقع نداشت آروم بگیره
از هوش میرفت دوباره به هوش میومد، هرکی از در خونه میومد تو داد میزد بچه من نمرده شماها براچی دارید میایید.. چرت و پرت میگفت، میگفت اصلا مگه امشب خواستگاریم نیست من که هنوز شوهر نکردم که بخوام بچه دار بشم..
حالش اصلا خوب نبود، مهسا هم بغلش کرده بود و همینجور اشک میریخت.
دوتا از همکارای مهسا به جفتشون آمپول زدن تا بخوابن،
مهسا دیگه هیچی به من نمیگفت.
منو مادرش و مهسا توی اتاق بودیم، اون دوتا خوابیده بودن و منم نشسته بودم، عمش اومد توس اتاق تا مادر سهیلو بیدار کنه گفت زشته کلی آدم هست میگن مادرش کو مایه آبروریزیه..
گفتم نمیبینید به زور آمپول و قرص خوابوندیمش.. فردا تشییع جنازه ست باید جون داشته باشه، خدایی نکرده سکته میکنه..
دستشو زد به کمرشو گفت کاش تو نمیخواستی ادای عروسای خوبو دراری، خدا فقط تورو میشناسه، تو یکی که نیا بیرون.. یه قطره اشکم نریختی مایه آبروریزی تو، دختر لااقل یکم صورتتو میکندی....
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلاااام
من ی دختر 16 ساله هسم.یک شبی خواهرم از من برای برادرشوهرش از من خواستگاری کرد بدون اینکه مامان بابای من بفهمن وقتی که گفت اون تورو میخاد من محکم و قاطعانه گفتم نه و تموم شد ورفت دو روز بعد خواهرم منو به شام دعوت کرد و خیلی حرفا درمورد اون گف که تورو خیلی دوس داره وقتی که من بهش جواب منفی دادم پسره ی شب تا ساعت 3صبح بیرون بود کلی با خواهرم حرف زده بود تا خواهرم هم به من بگه میگف انقد دوست دارم حاضرم هرچی بخای رو قبول کنم میگ یا با تو ازدواج میکنم یا هیچکس اگ قبول نکنی میرم تهران دیگ برنمیگردم و میگف که استخاره هم کردم خیلی خوب دراومده خلاصه خواهرم چندین بار بهم درخواست داد و من هم همش میگفتم. نه ولی اون اصلا دست بردار نیس کم کم میره تو دلم و میترسم که قبولش کنم.
ما دامادمون یعنی شوهر خواهرم یکم. اخلاقش خوب نیس حتی دارو میخوره ی جورایی اخلاقای بدی داره.از این میترسم که داداشش هم مثل این باشه و اخلاق این هم بد باشه.همه چی هم داره فقط از اخلاقش میترسم که مث دامادمون باشه.جواب منفی منم بهش از بد اخلاقیش نیس بخاطر این هس که سنم کمه بهش گفتم که سنم کمه و باید 18 به بالا ازدواج کنم و اون برگشت گف من سه سال حاضرم نامزد بمونیم تا وقتی 18 سالت شد ازدواج کنیم اون هم 27 سالش هس از اختلاف سنی زیاد هم خوشم نمیاد بهش گفتم گف خیلی از دخترا با اختلاف سنی زیاد ازدواج کردن.من با ی دختر با تجربه مشورت کردم گفت این دوست داشتن رو خیلی جدی بگیر سن رو بزار کنار ولی من نمیتونم تو این سنم ازدواج کنم از ی طرف هم نمیتونم از علاقه شدید اون نسبت به من رو کم بگیرم چون تو این دوره زمونه از اینجور ادما که شدید عاشقت هستن کم پیدا میشه.
دوساله تو فکرمه و پارسال از آبان ماه تا به امروز منتظر جوابمه هرکاری میکنم دست از سرم برنمیداره.
میشه بگین من چیکار کنم??به سنم توجه کنم یا اخلاقش یا به دوست داشتن زیادش??
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام ادمین جان میشه مشکل من روهم توی گروه بزاری ممنون میشم من یه دختر مجردم ازبچگی
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام در مورد اون دختر خانمی که مادرشون ازدواج کردن و اون آقا به خانوادش نگفتن.
میخواستم بپرسم اون آقا که خانوادشون در جریان نیستند چطور مادر شما حاضر شدند که با ایشون ازدواج کنند؟ مادر گرامی شما که تجربه ازدواج رو داشتید باید میگفتین به این آقا که خانوادشون باید در جریان باشند.
به نظر من چون این آقا هنوز مجرد بودن نمیخوان به خانوادشون بگن که با یک زنی که متاهل بودن و شوهرش فوت کرده ازدواج کردند.
آفرین به این دختر خانم که اینقدر خوب و عاقلانه با ازدواج دوباره مامانشون کنار اومدند😊😊
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام ببخشيد من از حرفاتون خوندم
خيلى ناراحت کننده بود
ولى يادت باشه خدا همرو ميبخشه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درمورد اون خانم که کمبود احساسات داره بگم که: منم کارهای بدی تو زندگیم کردم ولی اصلا نباید شکسته بشیم....برای یه ربع بشینید و به آینده فک کن گل.... خیلی کمک میکنه...میدونم سخته ولی شدنیه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹❤️
سلام اون خانمی که گفتن اول بی ححاب بودن و العان با حجاب شدن میخواستم بگم که منم یه دختر ۱۴ سالم که چادر ام و از چادرم خوشم نمیومد تا العان که شما داستان زندیگتون رو گفتین واقعا تحت تاثیر قرار گزفتم و چادرم رو دوست دارم و ازتون تشکر میکنم
ممنون از کانال خوبتون💜
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در رابطه با اون دختری ک میگه کمبود محبت داشته و وارد رابطه شده
باید بگم که خیلیا با همین مشکل تو مواجهن کافیه خودت بخوای تا همه اشتباهات گذشتتو جبران کنی
میتونی این کاراررو بکنی
۱-نمازتو بی چون و چرا سر وقت بخون خودش خیلی از مشکلاتتو رفع میکنه
۲-سعی کن نگاهتو با اراده خودت بیاری پایین که عادت کنی نگاه به نامحرم نکنی
۳-خودت عاشق خودت باش برا خودت وقت بزار که دیگه نیازی حتی به محبت خونواده نداشته باشی۴-
به خودت قول بده دیگ کار اشتباهی نمیکنی و پاش وایسا از گذشتتم عبرت بگیر این مهم ترینشونه
خود به خود با گذشت زمان همه این چیزایی ک داره اذیتت میکنه حل میشه
❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام به اون دختر خانمی که مجردن و از نظر عاطفی کمبود دارن😊
منم یه دختر مجردم.. توصیف اینکه جو عاطفی خانوادمون چه طوریه خیلی سخته.من رابطتم با پدرم خوبه ولی برادرم اصلاااا.با پدرمم فقط در حد شوخی و اینا راحتم وگرنه منم همیشه احساس کمبود محبت دارم😅هیچ وقت سمت روابط نادرست نرفتم ولی این جو خانواده داره منو کم کم نگران میکنه. تو هم نگران نباش عزیزم خدا غافر الخطایاست...امیدوارم خدا پشت و پناه همه مخصوصا امثال ما باشه.🤲🏻
@azsargozashteha💚
#داستان_زندگی
بخش #اول ❤️
سلام من آرزوهستم من خیلی وقته عضو کانالتونم
ومیخواستم داستان زندگیمو براتون بگم اگه بخوام از اول زندگیم بگم میشه یه کتاب اما از اونجایی میگم که ازدواج کردم هر چند که قبل ازدواجم هم روزهای سختی داشتم که خلاصه میکنم ازهمون بچگی متوجه شدم که پدرم معتاده ومادرم من وسه خواهر برادرامو باسختی اما با آبرومندی بزرگ کردند سن چهارده سالگی برام خواستگار اومد ومن اصلا نمی خواستم اما به اجبار وکتک قبول کردم نامزد شدم ووقتی بعداز سه ماه قراربود عقد کنن پدر ومادرم هم پشیمون شدن ونامزدی بهم خورد ومن راحت شدم من توی اون چند ماه اصلا اون پسرو ندیدم وحتی یک کلمه هم حرف نزدم اما متاسفانه توسرنوشتم خیلی تاثیر داشت طوری که اون موقع توی روستا بودیم دیگه کسی برای خواستگاری من نیومد کم بیش از توی شهر خواستگار داشتم
اما یامن نمیخواستم یا اونا میرفتن دیگه نمیومدن 😞بهر حال باهمه مشکلاتی که داشتم سالم زندگی کردم پدرم خوب شدبچه اول خانواده بودم برادرام بزرگ شدن خواهرم با پسر خالم ازدواج کرداما بعد از چند سال بادوتا بچه جدا شد وصاحب یک خواهر دیگه هم شدم که من هفده سال ازش بزرگتر بودم کم کم بعد از خواهرم داداشام هم ازدواج کردن ومن توی دلم ناراحت 😥😥بودم اما هیچوقت به روی خودم نیاوردم پدرم همیشه برام دعا میکرد 🤲🤲واز اینکه اون موقع منومجبور کرده بود پشیمون بود بالأخره منم توسن ۳۰ سالگی بایه آقای که دوسال از خودم کوچکتر بود ازدواج کردم که از لحاظ قیافه هم از من سر بودن خدایش تو این دوازده سیزده سال زندگی من حتی یک کلمه حرف در این رابطه نشنیدم همیشه هم ازم تعریف میکرد واقعا عاشقم بود اما در عوض خانوادش تا دلتون بخواد سرزنش میکردن چون خواهراش هم ازلحاظ چهره خوب بودن وچون زود ازدواج کرده بودن اینو یه افتخار واسه خودشون میدونستن
متاسفانه من بااین که خونه داریم آشپزی ازاونها خیلی بهتر بود همیشه تعریف میکردن اما من هیچ وقت اعتماد بنفس نداشتم هیچ وقت ازسنی که داشتم لذت نبردم حرف سن وسال که میشد من دست پامو گم میکردم سعی میکردم حرفو عوض کنم جرات اینکه به کسی بگم چند سالمه رو نداشتم من از سی سالگی سی یک سالگی وبعد هیچ لذتی نبردم تو این سالها که با حمید زندگی کردم خیلی سختی کشیدم از لحاظ مالی چون شوهرم وقتی اومد خواستگاری من هیچی نداشت کارمیکرد یه حقوق مختصری داشت اما خب باهمون زندگیمون راه میبردیم به خوبی با قناعت ؛شوهرم کمی ولخرج بود اما من سعی میکردم پس انداز هم داشته باشیم واسه همین به سختی زندگی میکردیم یک سال عقد بودیم بعد از یک سال با یک عروسی خیلی ساده رفتیم خونه خودمون من وخونوادم خیلی کوتاه اومدیم من از خیلی چیزها چشم پوشیدم اما مادر شوهرم اینو میگذاشت به حساب اینکه من از پسرش بزرگترم واسه همین چیزی نمیخوام خلاصه رفتیم سرزندگیون منو حمید با هم خوب بودیم اگه به خودمون بود هیچ مشکلی نبود اما متاسفانه حرفای مادرش خیلی وقتا زندگی رو به کاممون تلخ میکرد خیلی واضح بهم میگفت که همیشه از خدا یه عروس خوشگل میخواستم من خیلی هم بد نبودم اما نسبت به اونا عیب زیاد داشتم خواهر شوهرام ومخصوصا مادرش همیشه خدا پز زیبایی وزود ازدواج کردنشون میدادن ومن هم همیشه زبونم کوتاه بود اما خیلی وقتا واقعا دلم میشکست بچه اولم به دنیا اومد پسر بود وبااینکه موقع ازدواج سی سالم بود اما واقعا چشم گوش بسته بودم چون شوهرم قبل ازدواج با دخترا وشایدم زنهای زیادی بوده میگفت من طرفم میشناسم وهمیشه به خاطر این موضوع خوشحال بودکه خدایی نکرده دست کس دیگه ای به زنش نخورده ومن همیشه به خاطر این اعتماد شوهرم به خودم میبالیدم خوشحال بودم متاسفانه به زنهای خانواده خودش اعتماد نداشت حتی مادر وخواهراش من هم چیزای زیادی ازشون دیدم پسرم که یک سالو نیمه بود سر یه موضوعی که خواهر شوهرم به من تیکه انداخت ومن هم به شوهرم گفتم شوهرم هم رفت به سرشون که چرا به زن من اینجوری گفتیدمادرشوهرم هم از سر لج یابهتربگم بیسوادی این قضیه رو پیش کشیدن که من دختر نبودم واونا تا بحال چیزی نگفتن وچون ما صبح عروسی حتی باشوهرم رفتیم پیش متخصص وبه شوهرم توضیح داد که شوهرم قبول کرده بود اما اونا میگفتن نه همچنین چیزی نمیشه تاوقتی نامه دکتر گرفتم بعد بهشون ثابت شد اماهنوز خودشون طلبکار میگرفتن بماند که چه عذابهای که نکشیدم تااینکه این حرفهاتموم شد وقتی میومدن خونمون یا میرفتم خونه مادر شوهرم براشون سنگ تموم میزاشتم اما باز هم پشت سرم حرف بود توی دوران عقد.....
#ادامه_دارد ✅
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام عزیزان من با مردی ازدواج کردم که قبلا همسرش رو طلاق داده بود و یه پسر یه ساله داشت. یک سال بعد از ازدواج باردار شدم و یه پسر به دنیا آوردم ولی مادر شوهرم و شوهرم به خاطر پسر ناتنی م خیلی اذیتم کردند حتی همسرم چند بار کتکم زد بعد از دوسال یه دختر دیگر به دنیا آوردم و همسرم عاشق دختر بود ولی باز اذیت کردنش به خاطر پسر ناتنی م کم نشد جرات نمی کردم به پسرش بگم کاری بکنه بلافاصله یه جنگی برپا میشد این پسر هم میدونستم که از پدرش میترسم با اینکه شش سالش بود ولی هر کاری که من مخالفش بودم رو انجام میداد
تا اینکه سال ۹۵ تصادف کردیم و شوهرم فوت شد و من تا یه هفته آی سی یو بودم بعدش با هفت تا عمل جراحی و ... از بیمارستان مرخص شدم
تا قبل از تصادف پسرم نمیدونست من نامادریشم ولی خانواده شوهرم بهش گفته بودن که من مادرش نیستم
تا شش ماه با ویلچر و عصا بودم تا سرپا شدم قیومیت بچه هارو با خودم گرفتم حتی پسر ناتنی رو
و خدا شاهده که کوچکترین کم و کسری براش نذاشتم
ولی الان که چهارده سالش شده و پشت لبش سبز شده خیلی بدرفتاری میکنه خواهر و برادرش رو در غیاب من خیلی میزنه و اذیت میکنه
و میگه شما خواهر برادر من نیستین
میخوام ببرم تحویل مادرش بدم دیگه خسته شدم والا تو این چند سال همش با سیلی صورتم رو سرخ کردم و خرجشون رو دادم ولی الان دارم میبینم عمرم حروم شده لطفا شما منو راهنمایی کنید
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399