🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part8
صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت:
_تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت!
وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه ی عموی پسره! قراره بشی زن عموش!
همه که مثل مادرت خوش شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج کنن!
رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد.
مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد.
"غّصه نخور مادر! اشک
هایت را حرامم نکن! من به این سختی ها عادت دارم!
من به این دردهای سینه ام عادت دارم! من درد را میشناسم...
مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!"
لباسهایش را جمع کرد.
مادر مناسب ترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند!
اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس داده اند، هرگز
نمیپذیرفتند!
این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود!
این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش کشید:
_گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟
زهرا خانم: چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم! خونبس نشو رها!
رها بوسه ای روی صورت مادر نشاند:
_اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه ها! من طاقت درد
کشیدن دوباره ی تو رو ندارم مامان!
زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه
کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!
رها بغض کرده، پوزخندی زد:
_یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به
این لب های قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟
رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد
خوبی بود. بعد از سال ها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصالا چه روزی بود؟ باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگی اش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از دنیای تیرگی ها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده بود ُپشت باشد ُپشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟
پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشم هایش را محکم بست و زمزمه کرد:
_محکم باش رها! تو میتونی!
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در
ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی. آنقدر سیاه که
شومی این زندگی را بپوشاند.
به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین
تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست. گوش هایش را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای بوق ماشین ها را میشنید. نگاهش را خیره ی کفش های
پدر کرد...
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
‹💜🖇›
°
نٰامِشٰاندَردُنیٰاشَھِیداَسِتوَدَرآخِرَت
شَفیعبِہاُمیدِشَفٰاعَتِشٰان...
°
°
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اینـگـونه بود خداوند شهدا را در اغوش خود جایـ داد🙃
#شهیدانه
#شهید_بابک_نوری_هریس
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی
(عليه السلام) می رود و می گوید:
یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم
همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
☘ حضرت علی عليه السلام فرمودند:
خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم،
هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی...
【 الحمدلله علی کل نعمه】
💐خدا را سپاس و حمد می گویم برای
هر نعمتی که به من داده است
【و اسئل لله من کل خیر】
🌸 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر
و خوبی را
【 و استغفر الله من کل ذنب】
🌺 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
【 واعوذ بالله من کل شر】
🍀 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پیامبر_اکرم (ص) میفرمایند:
ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا
غرق شده باشد، هرچه را ديد چنگ به آن
ميزند، كه شايد نجات يابد.🌑
🔸و منتظر دعای كسی است كه به او دعا كند.
از فرزند و پدر و برادر خويش. و از دعای زندگان
نورهايی 💫مانند كوهها داخل قبور اموات ميشود.✨🌟
و اين مثل هديه است كه زندگان از برای يكديگر
ميفرستند.
پس چون كسی از برای ميتی استغفاری يا
دعايی خیراتی كرد، فرشتهای آن را بر طبقی ميگذارد
و از برای ميت ميبرد و ميگويد:
🔹اين هديهای است كه فلان برادرت يا فلان
خويشت برای تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و خوشحال ميشود.»
📚:منبع.احياءالعلوم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
پیامبر_اکرم (ص) میفرمایند: ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا غرق شده باشد، هرچه را ديد چنگ به
امروز پنج شنبه هست برای شادی اموات فاتحه بفرستیم 🌹
پرسیدند:
ماه قشنگتر است یا مادرت؟
گفتم: ماه را که میبینم
یاد مادرم میافتم
اما
مادرم را که میبینم
ماه را کُلّا فراموش میکنم ...!
همه
گمانمیکنندکه
عکس پدر عزیزم را ؛
به ديوارخانهام نصبکردهام
اما نميدانند که
ديوار خانه ام را به
عکسپدرم تکيهدادهام
برای سلامتی همه پدرومادرهای عزیز
و شادی روحِپدرومادرهای عزیزازدنیارفته
اللهم صل علی محمد و آل محمد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چهار ذکر از امام صادق علیه السلام برای چهار مشکل ✅
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part40
برای بار هزارم سفارش کردم که مراقب به ایلیا باشد و بالاخره از خانه شان بیرون آمدم.
علی دم در منتظر بود و اثری هم از ماشین نبود.
من_علی؟
با شنیدن صدایم برگشت سمتم.
علی_ سلام بانو!
من_ سلام آقا .چرا پیاده اومدی؟
علی_ حال رانندگیو نداشتم .بریم؟
هم قدم شدیم و با هم راه افتادیم سمت خیابان همت.
من_ چرا میریم سمت همت؟!! اصلا علی کجا داریم میریم؟
علی_ خانومم یکم دندون رو جیگر بذار ه می فهمه.
دیگر حرفی نزدم تا رسیدیم به ورودی کوچه ای بزرگ که تا به حال ندیده بودمش!
من_ علی میشه بگی کجاییم؟
علی_ میشه چشمتو ببندم؟
و روسری خوش رنگ و نوا آشنایی از جیبش بیرون کشید و آن را روی چشمم گذاشت.
دستانم را که گرفت آرام شدم...
چشم میخواستم چیکار وقتی دست های راهنمای مردم. علی همراهم بود؟!
شانه به شانه اش تا مسیری نامعلوم رفتم.
با شنیدن صدای در فلزی کنجکاو شدم ببینم کجاییم.
وقتی در را رد کردیم صدای پا روی سطح زمین مثل صدای کفش روی پارکت بود.
علی_خب. همین جا وایسا حالا.
ایستادم و خواستم سیل سوالاتم را بر سر علی نازل کنم که با برداشته شدن پارچه از روی چشمم ساکت شدم.
چشمم که باز شد لحظه شوک شدم...
مثل کر و لال ها با اشاره به همه جا را نشان علی میدادم و علی با لبخند نگاهم می کرد...
و بالاخره صدایم در آمد...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part41
در کمال بهت و ناباوری گفتم:
من_علی!!
صدای دست و سوت همه بلند شد.
چشمم که چرخید با یک سالن بزرگ، تمام کسانی که می شناختم و یک کیک در دستان پدرم مواجه شدم.
نگاهم که به دیوارهای سالن خورد ،مات ماندم...
تمام عکس هایی که تا به حال گرفته بودم روی دیوار نصب شده بود.
فقط خدا میداند که چقدر برای زدن یک نمایشگاه کوچک خودم را به در و دیوار زده بودم اما نشد و حالا...
با فشار دستان علی روی کمرم قدمی به جلو برداشتم و ۲۴ شمع کوچک و رنگی روی کیک را فوت کردم.
حس کردم کسی به پایم چسبید.
سرم را که خم کردن پسر وروجکم را دیدم که داخل آن کت و شلوار کوچک و با آن کفش های کالج ریزه میزه، شکل عروسک ها شده بود...
ایلیا_ماما...بابا بزلگ کیک خلید.
خم شدم و پسر شیرینمان را در آغوش گرفتم و روبه علی ایستادم و خواستم چیزی بگویم که زودتر گفت:
علی_ تولدت مبارک بانو.
*****
باورم نمیشد...
امروز آخرین مهلت ثبتنام بود و صبح تو بابا امده بود به اتاقم و گفته بود می توانم بروم...
وقتی خبرش را به ریحانه دادم هردویمان فقط از خوشحالی جیغ میزدیم و این خوشحالی وقتی خبر آمدن زهرا و نیلوفر هم بهمان رسید کامل شد...
من_ریحانه چیا با خودم بردارم؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋