eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
641 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
‹💜🖇› ° نٰامِشٰان‌دَر‌دُنیٰا‌شَھِید‌‌اَسِت‌وَ‌دَر‌آخِرَت‌ شَفیع‌بِہ‌اُمیدِ‌شَفٰاعَتِ‌شٰان... ° ° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و می‌ گوید: یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟ ☘ حضرت علی عليه السلام فرمودند: خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی... 【 الحمدلله علی کل نعمه】 💐خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است 【و اسئل لله من کل خیر】 🌸 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را 【 و استغفر الله من کل ذنب】 🌺 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم 【 واعوذ بالله من کل شر】 🍀 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر_اکرم (ص) می‌فرمایند: ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا غرق شده باشد، هرچه را ديد چنگ به آن ميزند، كه شايد نجات يابد.🌑 🔸و منتظر دعای كسی است كه به او دعا كند. از فرزند و پدر و برادر خويش. و از دعای زندگان نورهايی 💫مانند كوهها داخل قبور اموات ميشود.✨🌟 و اين مثل هديه است كه زندگان از برای يكديگر ميفرستند. پس چون كسی از برای ميتی استغفاری يا دعايی خیراتی كرد، فرشته‌ای آن را بر طبقی ميگذارد و از برای ميت ميبرد و ميگويد: 🔹اين هديه‌ای است كه فلان برادرت يا فلان خويشت برای تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و خوشحال ميشود.» 📚:منبع.احياءالعلوم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
پرسیدند: ماه قشنگ‌تر است یا مادرت؟ گفتم: ماه را که می‌بینم یاد مادرم می‌افتم اما مادرم را که می‌بینم ماه را کُلّا فراموش می‌کنم ...! همه گمان‌می‌کنندکه عکس پدر عزیزم را ؛ به ديوارخانه‌ام نصب‌کرده‌ام اما نمي‌دانند که ديوار خانه ام را به عکس‌پدرم تکيه‌داده‌ام برای سلامتی همه پدرو‌مادرهای عزیز و شادی روح‌ِپدرومادرهای عزیزازدنیارفته اللهم صل علی محمد و آل محمد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چهار ذکر از امام صادق علیه السلام برای چهار مشکل ✅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 برای بار هزارم سفارش کردم که مراقب به ایلیا باشد و بالاخره از خانه شان بیرون آمدم. علی دم در منتظر بود و اثری هم از ماشین نبود. من_علی؟ با شنیدن صدایم برگشت سمتم. علی_ سلام بانو! من_ سلام آقا .چرا پیاده اومدی؟ علی_ حال رانندگیو نداشتم .بریم؟ هم قدم شدیم و با هم راه افتادیم سمت خیابان همت. من_ چرا میریم سمت همت؟!! اصلا علی کجا داریم میریم؟ علی_ خانومم یکم دندون رو جیگر بذار ه می فهمه. دیگر حرفی نزدم تا رسیدیم به ورودی کوچه‌ ای بزرگ که تا به حال ندیده بودمش! من_ علی میشه بگی کجاییم؟ علی_ میشه چشمتو ببندم؟ و روسری خوش رنگ و نوا آشنایی از جیبش بیرون کشید و آن را روی چشمم گذاشت. دستانم را که گرفت آرام شدم... چشم میخواستم چیکار وقتی دست های راهنمای مردم. علی همراهم بود؟! شانه به شانه اش تا مسیری نامعلوم رفتم. با شنیدن صدای در فلزی کنجکاو شدم ببینم کجاییم. وقتی در را رد کردیم صدای پا روی سطح زمین مثل صدای کفش روی پارکت بود. علی_خب. همین جا وایسا حالا. ایستادم و خواستم سیل سوالاتم را بر سر علی نازل کنم که با برداشته شدن پارچه از روی چشمم ساکت شدم. چشمم که باز شد لحظه شوک شدم... مثل کر و لال ‌ها با اشاره به همه جا را نشان علی می‌دادم و علی با لبخند نگاهم می کرد... و بالاخره صدایم در آمد... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 در کمال بهت و ناباوری گفتم: من_علی!! صدای دست و سوت همه بلند شد. چشمم که چرخید با یک سالن بزرگ، تمام کسانی که می شناختم و یک کیک در دستان پدرم مواجه شدم. نگاهم که به دیوارهای سالن خورد ،مات ماندم... تمام عکس هایی که تا به حال گرفته بودم روی دیوار نصب شده بود. فقط خدا میداند که چقدر برای زدن یک نمایشگاه کوچک خودم را به در و دیوار زده بودم اما نشد و حالا... با فشار دستان علی روی کمرم قدمی به جلو برداشتم و ۲۴ شمع کوچک و رنگی روی کیک را فوت کردم. حس کردم کسی به پایم چسبید. سرم را که خم کردن پسر وروجکم را دیدم که داخل آن کت و شلوار کوچک و با آن کفش های کالج ریزه میزه، شکل عروسک ها شده بود... ایلیا_ماما...بابا بزلگ کیک خلید. خم شدم و پسر شیرینمان را در آغوش گرفتم و روبه علی ایستادم و خواستم چیزی بگویم که زودتر گفت: علی_ تولدت مبارک بانو. ***** باورم نمیشد... امروز آخرین مهلت ثبت‌نام بود و صبح تو بابا امده بود به اتاقم و گفته بود می توانم بروم... وقتی خبرش را به ریحانه دادم هردویمان فقط از خوشحالی جیغ میزدیم و این خوشحالی وقتی خبر آمدن زهرا و نیلوفر هم بهمان رسید کامل شد... من_ریحانه چیا با خودم بردارم؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🔹بِسمِ‌اللہِ‌الـرحمــٰٓنِ‌الرحــیمْ🔹 پیــامبر‌اڪرم(ص)میفرماید⁉️ هرڪس‌گنجشڪۍ‌را تنہا براے تفریح شڪار ڪند ، روز قیامت همان گنجشڪ در حالتی ڪہ فریادش در اطراف عرش به گوش می رسد ، می آید و می گوید: پروردگارا❗️ سوال ڪن❗️ چرا من را بدون آن که برایش نفعی داشته باشد ڪشته است❓ 📗(مستدرڪ:۸/۳۰۳) 🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•