فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
بانوی مهربان سلام♥️
سالروز ورود حضرت معصومه به قم 🌿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••••
یه بندهخدایی میگفت
گلزار شهدا که رفتی با خودت فکر کن...
تصور کن اگر این شهدا از جاشون بلند بشن
چه جمعیتی میشن...
چه جمعیتی پرپر شدن که ما آرامش داریم...
خیلی نامرده یادمون بره چقدر شهید دادیم!
#مذهبی
◜💚🌲◞-----------------------
خَندِهاَتطَرحِلَطیفیست
کِهدیدَندارَد...シ
◜💚🌲
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part43
من_مزاحم...
ریحانه_ دوست خوبم خزعبلات نگه لطفاً! باشه؟
خندیدم و آرام گفتم:
من_چشم.
بعد خواندن نمازم دوش گرفتم و کوله ارتشی و بزرگم را برداشتم.
لیست لوازم مورد نیاز را تهیه کردم و بعد از برداشتنشان چند بار کیفم را چک کردم.
همه چیز را گرفته بودم.
بعد خوردن شام خداحافظی گرمی با بابا و فربد کردم و خداحافظی سردی با باده و مامان کردم و به اتاقم رفتم تا زود بخوابم.
فربد و بابا قرار بود فردا صبح زود با هم برای یک پروژه به چالوس برود و فربد برای خوابیدن خانه ما بود. و قرار شد صبح بابا و فربد من را به خانه ریحانه برسانند.
روی تختم دراز کشیدم فکرم رفت سمت فربد...
دلم برایش میسوخت...
وقتی ۱۶ سالش بود عمو و زن عمو موقع برگشتن از مسافرت هواپیمای شان سقوط کرد و هر دو فوت شدند...
فربد زیر بار حرف هیچکس نرفت و از ۱۶ سالگی تا الان تنها زندگی کرد البته اگر سگش دنی را فاکتور بگیریم که همیشه همدم تنهاییش بود!!
قبلاً چقدر دلی را دوست داشتم ولی الان وقتی به این فکر می کنم که حرام است حتی گاهی اوقات چندشم می شود نزدیک فربد بشینم چون تا جایی که میدانم دنی حتی گاهی وقت ها روی تخت فربد می خوابد...!
بیخیال فربد به مسافرت هم فکر کردم...
نمیدانم چرا به این فکر نکرده بودم که امکان دارد علی هم همراه ما بیاید!!
هر وقت که میبینمش یاد آبروریزی های قبلاً میافتم و خجالت میکشم...
جدی چطور قبلا انقدر پر رو بودم...؟!!
با شنیدن صدای در اتاق روی تخت نیم خیز شدم و روسری ام را از روی زمین برداشتم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part44
من_کیه؟
فربد_منم.
روسری ام را روی سرم گذاشتم و اجازه برودش را صادر کردم.
در را باز کرد و داخل شد.
فربد_ نخوابیدی؟
من_نه.
فربد_ فردا باید زود بیدارشی. خواب میمونی.
من_ نه بابا انقدر ذوق دارم که فکر کنم تا صبح خوابم ببره چه برسه به اینکه خواب بمونم!!
لبخند زد.
فربد_ واست یه سری آهنگ دانلود کردم که با عقایدت جور در میاد. فکر کنم خودشت بیاد.
من_اهنگ؟! خوانندش کیه؟
فربد_ حامد زمانی.
من_ا اره ریحانه ام میگفت.
رم کوچکش را سمتم گرفت و گفت:
فربد_ فکر کنم سیزده چهار ده تایی میشه. بیا بگیرش.
رم را برداشتم و داخل گوشی گذاشتم.
من_ممنون
فربد_بهار؟
من_بله؟
فربد یعنی هیچوقت اون بهار قدیمی برنمیگرده؟
من_ فربد اون بهار رو فراموش کن. باشه؟
فربد_ بهارت اگه ازدواج کنی و همسرت ازت بخواد این مدلی نباشی چی؟
یک لحظه فکرم رفت سمت سوالش...
با چند ثانیه تاخیر جواب دادم:
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شیخ مرتضی زاهد و امام زمان 💕
بگید اقا سید مهدی گفت شما بی صاحب نیستید 😭
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part13
اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند.
لیوان چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد.
چه خوب که رفته بود...
این خونبس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که آینه ی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. به راستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از وقتش... آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختی هایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوه ها را شست و درون ظرف بزرگ میوه درون پذیرایی قرار داد، ظرف ها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...
برای پیش غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار
کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!"
رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمان ها همه آمده بودند. کباب ها و برنج از رستوران رسیده بود. ساعت
هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
َ تمام مدت مردی حواسش را بین دو زن زندگی اش تقسیم می کرد، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری
میسوخت؛ اگر دل رحمی اش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسی است. به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به صحبت با او مشغول گشت. َمرد برخاست و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفاً تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمان ها را برای شام دعوت میکند.
ظرف های میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. رها ظرف ها را جمع کرد و نشست.
در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام ُپر می کرد. تازه ظرف های میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج ساله ای تمام صورتش را کثیف کرده بود.
به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش.
پسرک ریز نقشی بود با چهره ای دوست داشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهره ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس
دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part14
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_اسمت چیه؟
_رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهره اش وسیع تر شد:
_تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
_چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ کشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_کشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه
میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_تعریف کن چه نقشهای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!
مَردش بود.
صدای همان همسرش! رها لحظه ای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
_یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان کشمش هم ُدم داره ها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه!
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
-رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
_راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
_عمو! کشمش هم ُدم داره ها! زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها!
مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی
دلش میشکنه!
_ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه کم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده
بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهره اش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
_برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
_خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد... احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب میآورد. مثل وقت هایی که احسان بود، آیه بود، سایه بود، مادر بود.
_آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشم های گرد شده به احسان نگاه کرد:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
#بیو🍂
「🍂🎻」
-
میتوانستزیباییشࢪابھحࢪاجبگذاࢪد
اماباوࢪداشتڪھاࢪزاننیست...!"🧡