eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
645 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
‹🎙📻› - هَرکَس‌ڪہ‌دَراین‌راه‌ دِلَش‌رَفت،سَرَش‌رَفت بایِڪ‌نَظردۅست، جَھـٰان‌ازنَظَرَش‌رَفتジ - -‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📄🔗 • • . خیلیها که الان قربون صدَقمون میرن شب اول قبرمون نیم ساعت بیشتر سر قبرمون نمیمونن❗️ همه میرن... 📜ما می مونیم و اعمالمون 👈برای اون لحظه خودمونو آماده کنیم
AUD-20211015-WA0019.mp3
6.46M
💢نماهنگ 🎼🎧 بیا دنیا رو زیبا کن برامون که دنیا بی تو هیچ رنگی نداره سه شنبه های مهدوی 🍃🌾 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _چی شده؟ _من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ _پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ _شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ _آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباس های سیاهش انداخت. اشک هایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ _شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله هست. این شرایط برای خودش و بچه ش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها... ********************************************** رها گفت میآید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه ای برای گریه میخواست، خواست... دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست مردش نبود و این رفت، مَ نبود نابودش می ردش رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان َ نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش میخواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرف ها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد. خوش آمدگویی کرد. مَرد همراه او، خود را معرفی کرد. _صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای خودشان بود. رها: سالم حاج آقا، آیه کجاست؟ حاج علی: تو اتاقشه. قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت. آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند. اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد. _دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچه م به دنیانیومه یتیم شد ُمرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو خنده هاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه... دلم برای قهر کردنای دو دقیقه ایش تنگه... دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها! هق هق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛ مادرانه نوازشش میکرد. صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی تابلوی »وانیکاد« خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک ُمرده بر آن پاشیده اند. صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینه اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد... _چشم حتما... شماره اش را گرفت و در گوشی اش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیه ی شکسته ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه ی این روزها به خودش بی اعتناست. میدانست آیه ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیه اش می سوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد... کجایی مَرد روزهای تنهایی. آیه در پیچ و تابم؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی و مَردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مَرد شود برای کودکش؛ سخت بود مادر و پدر شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! -آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه ی آیه بی قراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتنَ مردش نبود. مَردش برای دین خدا می جنگید. مرد گفته بود اگر در کربلا بودی چه میکردی؟ جزو زنان کوفی بودی یا نه؟ الان وقت انتخاب است آیه. ِآیه سکوت کرد و مَردش سکوت را علامتَ رضایت دانست. حال مادرت چه میگوید مرد؟ من مانعت شوم؟ من ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
‹💚🍀› چـاډرزهڕاحــڪاېٺ‌مےڪڼډ! ازبےحـجـابےهآشڪاېٺ‌مےڪڼد ڕۅزمحـشربرزناڹ‌بـآحـجآب! حضڕٺ‌زهڕاۺفـاعـٺ‌مےڪڼډ:)) - - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانم بیا ببین چه دخملی داریم 😍 ببین چه شکلی الوچه میخوره😋 منبع فیلم های طنز و جک های خنده دار😎 اگه نیای نصف عمرت به فناست زود باش جوین بده👇 https://eitaa.com/kashkoolelataef عضو شدۍ اݪان پاڪ میشہ😱❌
✨﷽✨ 💛امام علی علیه السلام : 🍃 بزرگوار ڪسى است ڪه خود را بالاتر از اين داند ڪه براے نيكی‌هايش عوض نيكو انتظار داشته باشد. 📚 غررالحکم ، حدیث ۲۰۳۳. *🎀* 🍃🌺انسان نجات مۍیابد: از "تکبر" با سلام ڪردن* از "مصیبت" با صدقه دادن* از "بیماری" با دعا کردن... * از "حرص" با شکر ڪردن* از "غصه" با صبر ڪردن* 🍃امـیدوارم زندگۍ‌توݩ خالۍ از تمام بدیہـا باشه..🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بعد احوالپرسی، با شنیدن صدای سید که میگفت سوار اتوبوس ها شویم رفتیم و دقیقا ردیف اخر اتوبوس نشستیم. نیلوفر و زهرا هر دو ماشین گیر داشتند... قرص خوردند و نیلو سرش را روی شانه ام گذاشت و چشم هایش را بست. نیلوفر_ بهار یادته؟ همیشه وسط مینشستی سمت راستت من سمت چپت اغوان مینشست؟ همیشه ام ردیف اخر اتوبوس رو تصاحب کرده داشتیم و نمیذاشتیم هیچکس بیاد...کاش ارغوانم... صدای نفس عمیقم را که شنید،سکوت کرد. من_ارغوان درست بشو نیست. میدونم... نفسهای یک نواخت نیلوفر را که حس کردم، فهمیدم خوابیده. زهرا هم همین اول خوابش برده بود و فقط من و ریحانه بیدار بودیم. یک ساعتی که از حرکتمان گذشت ابمیوه و کیک پخش کردند که برای صبحانه بخوریم. زهرا بیدار شد و ارام با ریحانه مشغول صحبت بود اما من حرفی نمیزدم که نیلوفر بیدار نشود. بی سر و صدا ابمیوه ام را خوردم و مال نیلوفر را هم داخل کوله اش گذاشتم. هندزفریم را از کیفم بیرون کشیدم و به زهرا و ریحانه گفتم هندزفری میگذارم و اگر کاری دارند فیزیکی صدایم کنند... شانسی یکی از اهنگ ها را انتخاب کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم... "از دامن تو چه پهلوونا عطر سفر خدا گرفتن مردای الم به دست میدون از نور دل تو پا گرفتن با هفت هزار قلب عاشق ما لشکری از فرشتگانیم پر پر شده اید پر بگیرید رفتی که تا ابد بمانی" ******به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋