صبحشد، دݪمنتنگتوازدوࢪسݪام✋
تو نه یاࢪا، منبهڪــربݪادادمسݪام😂
منبـ؏فیــݪمهاےتلنگــــࢪ⚠️
پࢪوفایــݪهاےمذهبے🏞
مطاݪبخودسازےومہدویت📖
وࢪمانهاےزیباوپࢪطࢪفداࢪ📜
مگہمیشہ؏ـشقشہادتتوے
وجودتباشہتواینجا نباشے⁉️
زود باش جوین شو👇
༺♥️⃟🍃https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c
#کپــــےازبنࢪممنوع❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کشتی گیر هایی که هستن
کسیو میشناسی؟
+اره😍
بابام:)
#فرزندشهیدمصطفیصدرزاده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🍂
شهیدعباس دانشگراززبان استاد رائفی پور
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✔️سفارش ویژه امام زمان علیه السلام به پدر آیت الله سیستانی
🎤 #استاد_عالی
🕰 زمان: ۲ دقیقه و ۱ ثانیه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part89
برای خانه که رفتیم، به علی گفتم دوست دارم در خانه نقره زندگی کنم و بعد چند هفته، بالاخره خانه مورد علاقه ام پیدا شد.
یک خانه نقلی در ساختمانی ۸ واحدی، با معماری معقول و تازه ساخت که بیشتر ساکنین هم مثل ما عروس و داماد بودن.
از فردای همان روز خرید وسایل خانه شروع شد.
بیشتر وقتها با بهامین و ریحانه میرفتم اما یک بار هم بارین خانوم از خودش رونمایی کرد!!
در عرض دو ماه همه چیز آماده شد...
علی گفته بود عروسی زنانه و مردانه جدا باشد.
میخواست مردها را در هیئت شام دهد و برای من هم در تالار عروسی بگیرد اما قبول نکردم.
مگر من که را داشتم؟! همان بهتر که از فک و فامیلم رونمایی نمیشد...!
با آن وضع های فجیح همان بهتر که نباشند...
با اصرار خودم قرار شد کلاً مراسم عروسی در هیئت برگزار شود.
برای لباس عروس هم اصلاً دلم چیز پف دار و سنگین نمیخواست...
به زور و بدون توجه به مخالفت های علی، پیراهن بلند آستین بلند سفیدی خریدم که با مروارید های زیبا مزین شده بود.
ولی اصرار داشت لباس عروس بخرم اما نه... این مدل را بیشتر دوست داشتم و دوست داشتنی ترین قسمت لباسم چادرم بود...
چادری که مامان عطیه به من هدیه داده بود و گفته بود در سفر مکهاش آن را برای عروس آیندهاش خریده...
چادر حریر سفید با طرح طلا کوب های ترمه...
در جعبه حلقه ام را باز کردم و برای هزارمین بار در امروز نگاهش کردم.
حلقه ای نازک با یک نگین کوچک...
علی پاداش کدام کار خوب من بود...؟
قرار بود فردا صبح با هم برویم دانشگاه تا هر دو یک هفته را مرخصی بگیریم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم و بعد آماده شدم، با تک زنگ علی بیرون رفتم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part90
به دانشگاه که رسیدیم انگار کلاس عده ای تمام شده بود چون محوطه خیلی شلوغ بود.
کار مرخصی گرفتنمان زیاد طول نکشید...
از ساختمون دانشگاه که خارج شدیم، نم باران را حس کردم.
دلم کمی قدم زدن می خواست...
من_ علی؟
علی_ جونم؟
من_ میشه تا یه مسیری قدم بزنیم؟
علی_ اگه شما دیرت نمیشه چرا که نه!
لبخند میزنم و شانه به شانه راه میفتیم...
تمام مسیر تا رسیدن به خروجی دانشگاه، محو تسبیح زمردی رنگی بودم دور دست علی می چرخید و هر صدای تقش، دلم را می لرزاند.
مثل همیشه بی توجه از جلوی دسته ای از دانشجو ها که بعد چادری شدنم کاری جز مسخره کردنم نداشتند،گذشتم.
با دیدن جوب جلوی رویم، چادرم را محکم گرفتم و شانه به شانه علی گام برداشتن که حس کردم سرم به سمت عقب کشیده میشود و...
پاهایم که زمین رسیدند، حس سبکی کردم.
وقتی برگشتم چادرم را غرق در خاک، نقش زمین بود دیدم، اشک در چشمانم حلقه بست...
دختری با صورتی نقاشی شده و لباسهای بی سرو ته، با پوزخند نگاهم میکرد و دوستانش هم هر هر میخندیدند...
خواستم چیزی بگویم که علی زود اقدام کرد.
اخم های در همش را که دیدم، خودم هم وحشت کردم چه برسد به ان دختر ها...
خم شد و چادرم را برداشت.
آن را روی سرم گذاشت و کش پشتش را میزان کرد و رو به دختر که از قصد پا روی چادرم گذاشته بود گفت:
علی_خانم! نگه داشتن حرمت خانم به کنار، نگه داشتن حرمت ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) واجب بود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part91
به وضوح جمع شدن ایشان را دیدم...
دستی به چادرم کشیدم که پنجه علی میان پنجه ام قفل شد...
همه چیز یادم رفت....
خاکی بودن چادرم، دل شکسته ام و...
علی برای اولین بار دستم را گرفته بود...
مگر دست علی چه داشت که انقدر راحت آرامم می کرد؟!
دست علی عشق داشت....
عشقی که از هر آرامبخشی، آرام بخش تر بود.
تا مسیری که نمیشناختم پیاده رفتیم.
به مغازه لوازم حجاب که رسیدیم، لبخند محوم پر رنگ تر شد.
علی به سلیقه خودش، چادر دانشجویی خوش دوختی انتخاب کرد و در این میان، چادر نماز و سفیدی هم گرفت که بعدتر ها فهمیدم آن را برای نمازهای جماعتمان که بعد از ازدواج میخوانیم، گرفته...
************
صدای سنج، عطر اسپند، ازدحام جمعیت و صدای نوحه...
نگاهم می رود حول صف زنجیر زن ها.
علی با پای برهنه و آن سربند یا حسین با پیرهن سبز هیئت با نوشته ی یا باب الحوائج، سعی در نظم دادن به صف زنجیر زن ها دارد.
امسال جزو انتظامات هیئت شده و روزه هم دارد.
تمام لبش خشکی زده.
صدای ایلیا که در می آید، شیشه اش را برمی دارم و می دهم دستش که ساکت می شود.
پسرکمان هم لباس مشکی تن کرده...
از دور ریحانه و بهامین را میبینم که دست در دست نزدیک میشوند.
یک ماه من می شود که عروسی کرده اند.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش والای راضی بودن به صلاح دید خدا 💞
💢💯حضرت موسی سلام الله علیه به خدا عرض کرد خدایا عابدترین بنده ات را به من نشان بده وحی امد اگر میخواهی عابدترین بنده را ببینی برو به....
استاد عالی 👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️⃝⃡🍂• #اسـتوࢪی🎞
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••{🥀♥️}•••
یادے میکنێم از (شهیدمسعودعسگری)
#معرفی_شهید🕊🥀 :
شهیدمسعودعسگری
شہادت⇦ ¹³⁶⁹.⁶.⁸
محلشهادت ⇦ حلبسوریه
تاریخشهادت ⇦ ¹³⁹⁴.⁸.²¹
آدرسمزار ⇦ بهشتزهراےتهران
• • •
ایشان ابتدا در رشته الکترونیک مشغول به تحصیل شد اما پس از گذشت سه ماه، از ادامه این رشته انصراف داد و یک سال بعد با انتخاب رشته حقوق باز نتوانست آرام بگیرد و از آسمانها دور بماند و علاقه او باعث شد که مراحل گزینش و تست های پزشکی خلبانی را پشت سر بگذارد تا وارد دنیای آسمانی بشود.
یکی از خصوصیات شهید ساده زیستی و ساده پوشی بود. ممکن نبود کسی از رفتار و صحبت هایش متوجه مهارت های شهید بشود، حتی خیلی از دوستانش بعد از شهادت متوجه توانایی های بی نظیر او شدند و همچنین در کنار این سادگی و بی ریایی، بسیار با سخاوت بود و هیچ وقت از کوچکترین کمکی به دوستانش دریغ نمیکرد و وسیله های خود را در اختیار دوستانش قرار می داد.
شهید بزرگوار در شامگاه روز بیست یکم آبان 94 پس از عملیات آزادسازی شهر العیس در حومه حلب سوریه به همراه شهیدان احمد اعطایی، محمد رضا دهقان امیری و سید مصطفی موسوی، غریبانه به شهادت می رسند...
#شہیدمسعودعسگـری♡
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبى
‹‹وقتى يادم ميفته كه همه چيز
دست خداست قلبم آروم ميگيره››
|#یک_دقیقه_ناب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🍁 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍قسمت دهم نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کرد
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍ قسمت یازدهم
پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را #پرتگاههای هولناکی احاطه کرده بودند.
نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاههای وحشت آور، "درههای #ارتداد" هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است.
در کف آن هم، #کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند.
چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم.
در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم.
شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را میشنیدم.
نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند.
با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: او پس از سالها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری میباشد)
از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک مینهادم. هر چند گه گاه پایم میلغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم.
نیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد.
اما ناگهان #دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است.
سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟
با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم.
گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی.
گفتم: خب حالا چه میخواهی؟!
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم.
با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی. گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟
گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست.
گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند.
اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم، به شرط این که من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمایی کند. زیرا دیدن قیافه او برایم نوعی عذاب بود.
چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد. ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. با وحشت برای مرتبهای دیگر صدایش زدم. وحشت و اضطراب لحظهای راحتم نمینهاد.
در اطراف خود چرخی زدم تا شاید راه گریزی بیابم، اما دیگر نه ابتدای دهانه غار را میدانستم کجاست نه انتهای آنرا. بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری نیک بسیار گریستم...
ادامه دارد..
نشر این پست ثواب جاریه در پی دارد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت یازدهم پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را #پ
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍ قسمت دوازدهم
هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آورد. گوشهایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو است. عطر دل نواز نیک قلبم را روشن کرد. و این بار اشک شوق در چشمانم حلقه زد. آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم، تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد. نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم، از همان راه بازگشتم، به واسطه بوی بدی که در سمت چپ، جای مانده بود، از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم. اما هر چه گشتم تو را ندیدم. تا اینکه به نزدیک غار رسیدم. گناه را دیدم که از غار بیرون میآمد و چون مرا دید به سرعت دور شد دانستم که تو را گرفتار کرده است، و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم، خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم. پس از لحظه ای سکوت نیک ادامه داد:
البته این راهی که آمدی، قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود. اما به واسطه توبه ای که کردی این راه از تو برداشته شد هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند...
هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم، تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم. دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم، ✨که به ناگاه فرشته الهی پدیدار شد و طنابی را به نیک داد و گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده، کمکش کن تا نجات یابد.
فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت. وقتی باتلاق را پشت سر نهادیم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده، چه بود؟ نیک گفت: اگر به یاد داشته باشی، ده سال پیش از مرگت، مدرسه ای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغول اند،خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظه ای به کمکت آمد. پس از تصدیق حرف نیک با قیافه ای حق به جانب، گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم، پس خیرات آن چه شد؟
✨نیک گفت: آن مسجد را چون از روی ریا و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا مزدش را هم از مردم گرفتی. گفتم: کدام مزد؟! گفت: تعریف و تمجیدهای مردم، به یاد بیاور که در دلت چه می گذشت وقتی مردم از تو تعریف می کردند! تو خوشبختی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی. باید بدانی که خداوند اعمالی را می پذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد. حسرت وجودم را فراگرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی، اعمال خودت را که می توانست در چنین روزی
دستگیر تو باشد، تباه کردی...
ادامه دارد...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「♥️」
💫🖇➺•• #ارباب_دلم
آغوشتمترےچندارباب؟
بےپناهودلشکستہوآواره
زیادداریم(:
#حسین_من❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پيامبر اکرم (ص) فرمودند:🌷
🔵وقتی #يتيم گريه میكند عرش خدای رحمان به لرزه درمیآيد❗️😔
📚لئالی الأخبار، ج ۳، ص۱۸۱
#کمک به فقرا و یتیمان رو فراموش نکنیم‼️
🌱برچهرهدلربایمهدی صلوات
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پندانه
✍ از بزرگی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته میشوند؟ پاسخ داد:
1⃣ اقوام در هنگامِ غربت
2⃣ مرد در بیماریِ همسرش
3⃣ دوست در هنگامِ سختی
4⃣ زن در هنگامِ فقرِ شوهرش
5⃣ مؤمن در بلا و امتحانِ الهی
6⃣ فرزندان در پیریِ پدر و مادر
7⃣ برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
❀•تعجیل در فرج امام زمان صلوات
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
¦•❃🔔❃•¦⇠ #تݪݩڳࢪاݩہ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگہ...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...🎊🎉
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ🚶
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
گفتن: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...💔
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...🙃
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...❤
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...🙂
خدا را شکر که مهمان منی امشب، تو بابا...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون…❤
ببین دخترت عروس شده…😭
عاقد: برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم🙂...بله...✨
*راوی:از بچه های تفحص اصفهان.*
*شهدا*🕊️ ... شرمنده ایم.💔😞
#لبيڪیامہدےعج
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•