فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد عالی
⭕️خرج خدا نشی،خرج شیطان میشی!!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💥حاجی هروقت گناه کردی
و توبه شکستی
اینرو یادت باشه:
شما ازگناهانخودت خسته میشی
اما خدا ازبخشیدن شما خسته نمی شه☺️
پسازرحمتخدا ناامیدنشو :")
- آیتالله مرتضی تهرانی
#خودسازی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part64
حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت آیه می آمد، گفته بود که بعد از
تحویل سال می آید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که
گوشی آیه زنگ خورد؛ رها بود:
_سلام، عیدت مبارک!
آیه: سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟
ِ
رها: اومدیم سر خاکِ سینا، پدرش و پدرم!
آیه: مهدی کجاست؟
رها: آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه.
آیه: کار خوبی کردین، سلتم منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک بگو.
تلفن را قطع کرد و برگشت.
مَردی کنارِ پدرش نشسته بود و دست روی قبر گذاشته و فاتحه میخواند؛ قیافه اش آشنا نبود. نزدیک که رفت حاج علی گفت:
_آقا ارمیا هستن.
"ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در خاطرش او را به شب برفی کشاند.
نکند همان مرد است؟ او که این گونه نبود! چرا اینقدر عوض شده است؟
این ته ریش چه بود؟" صورت سه تیغ شده اش مقابل چشمانش ظاهر شد و به سرعت محو شد." اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه هست؟ سرت به کار خودت باشد!"
سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج علی کرد:
_حاجی باهاتون حرف دارم!
حاج علی سری تکان داد که آیه گفت:
_بابا من میرم امامزاده!
ارمیا: اگه میشه شما هم بمونید!
حاج علی تایید کرد و آیه نشست.
ارمیا: قصه ی سیدمهدی چیه؟
حاج علی: یعنی چی؟
ارمیا: چرا رفت؟
حاج علی: دنبال چی هستی؟
ارمیا: دنبال آرامش از دست رفته م.
حاج علی: مطمئنی که قبلا آرامشی بوده؟
ارمیا: الان به هیچی مطمئن نیستم.
حاج علی: الان چی میخوای؟
ارمیا: میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچش بگذره و بره؟
آیه لب باز کرد:
_ایمانش! حس اینکه از جا مونده های کربلاست... بیتاب بود، همه ی روزاش شده بود عاشورا، همه ی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرم وحشت داشت، یه روز گریه میکرد و میگفت دوباره به حرم امام حسین(ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره ُحرمتِ َحرم
رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضل العباس؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر! َحرم عمه ام رو به خاک و خون کشیدن؛ گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پرکشید!
آخه گریه نمازش جگرمو آتیش می کشید اخه هر بار سوریه اتفاقی میافتاد به خودش میگفت بی غیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنی ها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای
"هل من ناصر ینصرنی"
رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شده ی پدرش، مدیون جگر پاره پاره ی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزه ها!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part65
ارمیا: پس چرا مَردم اون زمان نفهمیدن؟
حاج علی: چون ِشکم هاشون از حرام ُپر شده بود، که اگه ِشکمت از حرام پر نباشه، شنیدن صداش حتی بعد از قرن ها هم زیاد سخت نیست!
ارمیا: از کجا بفهمم کدوم راه، راه حقه؟
حاج علی: به صدای درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟
اسلامی که کودک 6 ماهه روی دست پدر پرپر میمیشه یا اسلامی که مرهم میشه روی زخم یتیم ها؟ اسلام دفاع از مظلوم شبیه اسلام امام حسین علیه السلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچه ها سر میُبره؟!
ارمیا: شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتاب هاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم!
حاج علی: فدک حق بود که ضایع شد. فدک حق امامت بود و خالفت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حق دارش گرفتن، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین (ع).
ارمیا: اینکه شد موروثی و شاهنشاهی! مردم باید انتخاب کنن!
حاج علی: اونا آفریده شدن برای هدایت بشر! اونا بالاترین ِعلم رو برای هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که یک نقطه کوچیک از اون رو می ببینی؟ اونا مشرف به تمام دنیا
هستن، ُمشرف به همه حق و باطل ها؛ به همه ی هست ها و نیست ها،
به همه دروغ ها و راستی ها؛ شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاِش ما برای
کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای حفظ حریم ولایته، امام حسین (ع)
میدونست اونجا همه ی مردها کشته و زن ها اسیر میشن. رفت تا به هدف بزرگترش برسه؛ از عزیزترین چیزها و کسانش گذشت تا برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث تکلیف و وظیف هست؛ نتیجش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه!
ارمیا: من ُگم شدم توی این دنیا حاجی، هیچ کسی به دادم نمیرسه!
حاج علی: نگاه کن! چهارده چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن، تمام غرق شده ی این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بی برو برگرد قبولشون میکنن و نجانشون میدن! خدا توبه کارا رو دوست داره.
آیه در سکوت نگاهشان میکرد. "چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکی هایت کرده ای که یار جمع میکنی برای بازی ای که برایمان ساخته ای؟"
*******************************************
سال نو که آمد، احساسات جدید در قلب ها روییده بود. صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش. محبوبه خانم از افسردگی درآمده و مهدی بهانه خنده هایش شده بود انگار سینا بار دیگر به خانه اش امده بود...
شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را
وسط کشید:
_میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این حرف هاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هر چند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت
داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی!
اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم.
حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا یه جشن براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛
اگه نه که بازم خونه ی بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید. معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم میشی؟ چراغ خونه ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت داره!
اول فکر کردم به خاطر بچه هست، اما دیدم نه... صدرا با دیدن تو لبخند
میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه؛ پسرم بهت دل بسته، امیدوارم
دلش نشکنه!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
#تلنگرانه
اینو حتما بخونید👌
اگه حین خوندنش یه لرز کوچیک به بدن و دلتون افتاد، اصلا بدتون نیاد ، این یعنی هنوز ایمان دارید☺️📿
یهویی از خواب پریدم اتاق نور خاص و کمی داشت دیدم ساعت 3:30 دقیقه صبح هست داشتم به این فکر میکردم که یهویی دیدم نصف دستم تو دیواره 😰
دستمو زود از دیوار کشیدم بیرون و با ترس زیاد بش نگاه میکردم!!!
دوباره دستمو تو دیوار بردم
رفت داخل دیوار!!!!!!!!!!! 😳
صدای خنده شنیدم
نشستم دیدم برادرم کنارم خوابیده!!
از تخت بلند شدم رفتم که صداش کنم
اما جوابمو نمیده!
رفتم اتاق مادرم
سعی کردم پدرمو بیدار کنم
هرچقدر صدا زدم کسی جواب نمیده
رفتم مادرمو بیدار کنم که یهو از خواب پرید!!!!
خودش از خواب پرید اما بام صحبت نکرد
داشت بسمالله الرحمن الرحيم میگفت و هی تکرار میکرد
پدرمو از خواب بیدار کرد بش گفت بیدار شو بیدار شو
میخوام برم از بچه ها مطمئن شم
پدرم با تعجب بش جواب داد الان وقتش نیست بزار بخوابم صبح خیر میشه
اما با اصرار مادرم،با تعجب بیدار شد
داشتم داد میزدم پدر مادر ولی کسی جواب نمیداد!!!!
لباسای مادرمو گرفتم که صدامو بشنوه اما حس نمیکرد!!!
پشت سر پدر مادرم میرفتم تا رسیدم به اتاق خوابم
وارد اتاق که شدن چراغ هارو روشن کردن
اما فرقی واسه من نداشت چون دنیا از همون اول برام نور خاصی داشت
اما تعجب کردم از چیزی که دیدم😳
جسم خودمو دیدم!!!
آره جسم خودم!
داشتم خودمو نگاه میکردم، من دوتا شدم؟؟
گفتم این کیه؟
چطور اینقدر شبیه منه!!؟؟
داشتم خودمو میزدم که از این خواب شوم از این کابوس بیدارشم
اما بیدار نشدم
پدرم گفت ؛بیا دیدی بچه ها خوابن بزار بریم
اما مادرم آروم نشد رفت سمت اون کسی که جای من خواب بود
گفت محمد بیدار شو محمد جوابمو بده
اما اون شخص جواب نمیداد!!!
بیشتر از چند بار اون کسی که شبیه من بود رو لرزوند و صدا کرد اما هیچ جوابی نمیداد!
یدفه اشکای پدرم شروع کرد به ریختن
پدر قوی پدر خودم که تو کل عمرم غم و اشکاشو ندیده بودم الان دارم اشکاشو میبینم 😔
جیغو دادو گریه همه جارو پر کرد،،،،،، برادرم از خواب پرید گفت چی شده؟؟؟؟ مادرم با حالت گریه و جیغو داد بش گفت برادرت مرد محمد مرد 😔در حالی که گریش خون شده بود
جیغو گریه بیشتر شد
رفتم پیش مادرم بش گفتم مامان گریه نکن من اینجام نگام کن!!
اما کسی ج منو نمیداد 😳چراااااااااااااااااااااااااااااااااااا
شروع کردم داد زدن من اینجام ببینید
اما کسی جواب نمیداد
شروع کردم ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بزار این خواب تمام شه
صدایی شنیدم که داشت از دور میومد و کم کم زیاد میشد
تا صدارو واضح شنیدم
((لقد کنت فی غفله من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید))
یدفه دو نفر دستامو گرفتن اما آدم نبودن
ترسیدم!!
داشتم داد میزدم ولم کنین ولم کنید
شما از کجا اومدین؟؟؟ چی میخواید؟،،
گفتن ما نگهبانان تو تا قبر هستیم
گفتم منکه نمردم من زندم
چرا منو میبرید برا قبر ولم کنین من هم میبینم هم میشنوم هم حس میکنم
با لبخند بم جواب دادن::؛
شما انسان ها عجیب هستید فکر میکنید مرگ پایان زندگی هست آیا نمیدونید زندگی که شما میکردید خواب کوتاهی بود و وقتی میمیرید این خواب تمام میشود؟؟!!
اما هنوزم داشتن منو به سمت قبر میکشیدن
تو راه که منو میکشیدن مردمی رو میدیدم که گریه میکردن بعضیا میخندیدند بعضیا جیغ میزدن
و هر نفر باش دوتا نگهبان بود
از نگهبانا پرسیدم چرا این انسانها اینطوررن؟؟
گفتن؛؛این مردم مسیر خودشونو دیدن،،بعضیا گمراه بودن
حرفشونو قطع کردم گفتم یعنی میرن جهنم؟؟؟ 😳😳
گفتن؛؛بله
و این هایی که میخندند میرن بهشت
من زود جواب دادم::من دارم کجا میرم؟؟؟؟؟
گفتن؛؛تو یکم راه راست میرفتی توبه میکردی بعد یکم گناه میکردی وضعیتت با خودتم مشخص نبود
و همینطور خواهی ماند
حرفشونو قطع کردم با ترس پرسیدم،،، یعنی من میرم جهنم؟؟؟؟؟؟؟ جواب دادن؛؛::خدا رحمان و رحیمه و سفر ما طولانی،
سرمو برگردوندم پدر، برادرم، عموم و کل فامیلامو دیدم
منو با ی صندوق داشتن میبردن دویدم سمتشون گفتم ؛؛برام دعا کنید ؛؛
اما کسی جوابمو نداد بعضیا گریه میکردن بعضیا ناراحت بودن
رفتم سمت برادرم بش گفتم داداش مواظب خودت تو دنیا باش و گول دنیا و زیباییهاشو نخور
ایکاش صدای منو میشنید
نگهبانایی که بام بودن منو کشیدن و بالای جسد خودم خوابوندنم
پدرمو دیدم که داشت بالام خاک میریخت
برادرامو دیدم که روم خاک میریخت
همه روم خاک میریختن
آرزو کردم ایکاش من جاشون تو دنیا بودم توبه میکردم
نماز دیروز صبحمو میخوندم
نماز دیروز ظهرمو میخوندم
نماز دیروز مغرب و عشا رو میخوندم
هرروز خدامو صدا میکردم و باش رازو نیاز میکردم
هرروز توبه خودمو تجدید میکردم و پایبند تر میشدم
گناهامو کاملاً ترک میکردم
شروع کردم داد زدن ای مردم مواظب باشید دنیا گولتون نزنه
😔ایکاش یکی صدامو میشنید 😔
اما
تو الان صدامو شنیدی!!
#اگر_خدا_رو_دوست_داری_پخش_کن😢🤲
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پول آرامش نمیاره،قران میگه زندگیش سخت میشه کسی که....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸⃟💖
#تلنگرانه
هنگام تولد در گوشمان اذان مے خوانند
ولے نماز نمے خوانند ...!
هنگام مرگ،برایمان فقط نماز مے خوانند
بدون اذان ...!
اذانِ هنگامِ تولد ،برای نمازے است ڪه هنگام مرگ مے خوانند ...!
و چقدر ڪوتاهست این زندگی...!
به فاصله یک اذان تا نماز ...!
#التماس_تفکر
✳️#اینجاگناه ممنوع❌
#نشرمطلب ثواب جاریه📝
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهادت♥️
••
ڪجاناونایۍڪهمیگفتـنفقطمردا
میتونـنشھیدبشن ..؟!
پن:مراسموداعبانخستیـنبـانوۍ
شھیدتفحصشدھ🥀
[🕊 #شھیـدهفاطمهاسدۍ]
••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴 تصویر کمتر دیده شده از #مقام_معظم_رهبری، #سردار_قاآنی و شهید #ادواردو_آنیلی در نمازجمعه
🗓 ۲۴ آبان ۱۴۰۰ بیست ویکمین سالگرد شهادت مظلومانه دکتر "ادواردو (مهدی) آنیلی" به دست شبکه ترور صهیونیسم جهانی
♦️کسی که مالکیت کارخانجات بزرگ لامبورگینی، فراری، فیات ومالکیت باشگاه یوونتوس و.. را با محبت اهل بیت(ع) عوض کرد و به شهادت رسید.
روحش شاد با ذکر #صلوات🌷
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبجمعهاست،هوایتنکنممیمیرم
#شبزیارتیارباب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثراث عجیب خواندن سوره واقعه در شب جمعه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 نحوه ارتباط اموات با دنیا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part92
یاد ازدواج خودمان می افتم...
ساده بود درست اما عطر و بوی نگاه مهدی (عجلالله) داشت.
یک عروسی ساده ام را نمیفروشم به عروسی پر زرق و برق عطر مهدی
(عجل الله) ندارد.
زندگیمان بی نظیر بود و حتی رویایی تر از تمام رویاهای صورتی دوران نوجوانی...
***************
سه ماهی می شد که با علی زیر یک سقف زندگی می کردم.
با صدای اذان صبح، لبخند میزنم.
چه زیبا بودند نمازهایی که با حضور علی جماعت می شدند و چه خواندنی بود نمازی که مامومش، مرد زندگیم بود.
برمیگردم تا علی را بیدار کنم که میبینم چشمهایش باز است.
با دستم موهای به هم ریخته روی پیشانیاش او را کنار می زنم و نفس عمیق می کشم که...
سرم را جلو میبرم و زیر چانه علی را بو میکشم.
جایی که همیشه عطر می زند.
من_ علی؟! عطر تو عوض کردی؟؟
علی_ این خانومم چطور؟
من_ پس... پس چرا که یه بویی میدی؟
علی_ بوی چی بانو؟ من که امشب حمام بودم.
دوباره بو میکشم...
چینی به بینیم میدهم میگویم:
من_ میشه نماز خوندیم یه دوش بگیری؟
لبخند میزند.
علی_ نکنه خبراییه؟
شرمگین مشکی حواله بازویش می کنم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part93
من_ پاشو نمازمون دیر میشه.
علی با آن صدای بم که نماز میخواند، برای هزارمین بار دلم برای ابهت مردم می لرزد.
بعد نماز دوش هم میگیرد اما نه...
بوی تنش تغییر نمیکند.
من_ علی مطمئنی خوب دوش گرفتی؟
علی _ اره عزیزم...
نفسی عمیق میکشم که...
بوی عطر صابون را که حس می کنم، دل و روده ام به هم می پیچد.
فقط وقت می کنم خودم را به روشویی برسانم و...
سه روز میگذرد و هنوز هم حس می کنم همه چیز بو میدهد و اصلا نمی توانم لب غذا بزنم.
من_ علی اصرار میکنه برم آزمایش بدم ولی... مگه میشه همچین چیزی؟!
نیلوفر_ دیوونه ایا! چرا نشه! این یه چیز غیرممکن نیست که. امکان داره باردار باشی.
اصلا آماده شو همین الان میام دنبالت باهم بریم.
من_ کجا؟!
نیلوفر_ آزمایشگاه دیگه!!
من_ الان؟!
نیلوفر _اره بدو دیر کنیم شلوغ میشه. بهار ناشتایی یا صبحونه خوردی؟
من_فکر کنم از ۶ و ۷ غروب دیروز تا حالا چیزی نخوردم.
نیلوفر_ تو پانزده ساعته چیزی نخوردی؟! نمردی؟! بدو حاضر شو دارم میام.
یک ساعتی میشود که از آزمایشگاه برگشته ایم و من مثل گیج و ویج ها مات جواب آزمایشم...
صدای چرخش کلید داخل قفل را که میشنوم، بلند می شوم و به سمت در میروم.
در باز می شود و علی داخل می آید.
قیافه سر در گمم را که میبیند، نایلون های داخل دستش را روی زمین ول می کند و جلو می آید.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part94
علی_ سلام! خانم من چرا اینقدر پریشونه؟! چیزی شده؟!
برگه آزمایش را بالا می آورم و می گویم:
من_ علی! اینو ببین. مثبته
و اشکم سرازیر می شود...
هل شده...
جلو میآید و برگه را از دستم می گیرد.
می فهمد که جواب چه چیز مثبت است.
صدای فریاد هایش خانه را می گیرد.
علی_ خداااا... دارم بابا میشم... بهار بچمون... خدایا شکرت...
و در آغوشش که جای میگیرم، همه چیز بی اهمیت میشود...
علی باشد، آغوشش، پناهگاهم باشد هر اتفاقی که میخواهد بیفتد.
***************
خسته است اما بازهم آغوشش را دریغ نمی کند...
با دستانش مشغول نوازش موهایم می شود.
چشمانم را می بندم و عطر علی را به مشام میفرستم.
علی _خانومم؟
من_ جانم؟
علی_ منو کی به تو داد؟
من_تورو...؟
علی_ کی باعث شد تو الان اینجا باشی؟
کمی فکر می کنم...
من_ شهید مدافع حرم...
تا صبح نخوابیده ام...
بیمکث حرفهای دیشب علی در ذهنم تکرار میشود...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 پاداشش از شهید بالاتره!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا دعا کنیم؟
🎤 استاد مسعود عالی
#اللهمعجلـــالولیڪالفرج
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت دوازدهم هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آورد
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍قسمت سیزدهم
همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادیم؛ در حالی که گرمای طاقتفرسای آسمان برای لحظهای قطع نمیشد. خستگیِ راه امانم را بریده بود، دیگر در تنم توان نمانده بود. .
در این هنگام صدایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند. تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند.
از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته، نگاه کردم و گفتم: اینها چه کسانی بودند؟!
نیک گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند.
با شگفتی تکرار کردم: شهیدان ؟!!! گفت: آری، شهیدان.
گفتم: مقصدشان کجاست؟
گفت: وادی السلام.
با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم و پرسیدم: وادی السلام ؟! گفت: آری.
.گفتم: ما مدتهاست که این مسافت طولانی و پررنج و محنت را بر خود هموار کردهایم، تا روزی به وادی السلام برسیم؛
آنگاه تو میگویی، آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟
نیک در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت:
تو در دنیا افتان و خیزان خدا را عبادت میکردی و حالا نیز بایستی با سختی راه را طی کنی.
تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطرهای که از خونشان بر زمین مینشیند، تمام گناهانشان را از میان بر میدارد. و راه را بر ایشان هموار میسازد.
در روز رستاخیز نیز شهیدان، جزو اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد میشوند آنها راه صد ساله دنیا را یک شبه پیمودند، حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی میکنند.
به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لَهُما وَ حُسنُ مَآب... از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود، بر جای نشستم و با خود گفتم:
چه مقامی! چه منزلتی!
در حالیکه من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات دست به گریبانم، هنوز هم به جایی نرسیدهام، اما شهیدان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند. براستی خوشا به حال آنان که به شهادت رفتند...
اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد. چندان بلند بلند گریستم که نیک آرام به سمتم آمد، مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود...
.
ادامه دارد..
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍قسمت سیزدهم همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادی
🌸 #سرگذشت_ارواح درعالم برزخ
✍قسمت چهاردهم
#گردبادشهوات:
با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم، اما خبری از انتهای بیابان نبود. از دور، ستون سیاهی را دیدم که از پایین به زمین و از بالا به دود و آتش آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود.
.با نزدیک شدن ستون سیاه، متوجه شدم که همانند گردبادبه دور خود میچرخد.
با دیدن این صحنه، خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود، پرسیدم: این ستون چیست؟
نیک گفت: این #گردباد_شهوات است، که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد.
با اضطراب گفتم: حالا دیگر، باید چه کنیم؟
نیک گفت: دستهایت را محکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد، تو را از من جدا نسازد.
رفته، رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آورش، به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد، تا اینکه در یک چشم بر هم زدن، هوا تاریک شد.
گردباد اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند. نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالی که دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم، به سختی خود را کنترل میکردم.
هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم، که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو ار از من جدا نسازد!
لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم.
دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد، سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنیدم.
ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم به هم زدن، کیلومترها از نیک دور گشته و به بالا پرتاب شدم! چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقت فرسایش از حال رفتم...
وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش به شدت آزارم میداد.
به سرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بیوفای من؟ هم نشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی با خود برگزیده بودی.
نیم نگاهی به صورت گناه افکندم، قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود.
بدون توجه به سخنانش گفتم: چه شده که لاغر و نحیف گشتهای؟
با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است.
با تعجب پرسیدم: از نیک؟! گفت: آری، او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.
گفتم: خوب، زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟ .
پرخاشگرانه پاسخ داد: هر چه تو سختی بکشی، من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود.
و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند...
ادامه دارد..
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•