#تلنگرانه
اینو حتما بخونید👌
اگه حین خوندنش یه لرز کوچیک به بدن و دلتون افتاد، اصلا بدتون نیاد ، این یعنی هنوز ایمان دارید☺️📿
یهویی از خواب پریدم اتاق نور خاص و کمی داشت دیدم ساعت 3:30 دقیقه صبح هست داشتم به این فکر میکردم که یهویی دیدم نصف دستم تو دیواره 😰
دستمو زود از دیوار کشیدم بیرون و با ترس زیاد بش نگاه میکردم!!!
دوباره دستمو تو دیوار بردم
رفت داخل دیوار!!!!!!!!!!! 😳
صدای خنده شنیدم
نشستم دیدم برادرم کنارم خوابیده!!
از تخت بلند شدم رفتم که صداش کنم
اما جوابمو نمیده!
رفتم اتاق مادرم
سعی کردم پدرمو بیدار کنم
هرچقدر صدا زدم کسی جواب نمیده
رفتم مادرمو بیدار کنم که یهو از خواب پرید!!!!
خودش از خواب پرید اما بام صحبت نکرد
داشت بسمالله الرحمن الرحيم میگفت و هی تکرار میکرد
پدرمو از خواب بیدار کرد بش گفت بیدار شو بیدار شو
میخوام برم از بچه ها مطمئن شم
پدرم با تعجب بش جواب داد الان وقتش نیست بزار بخوابم صبح خیر میشه
اما با اصرار مادرم،با تعجب بیدار شد
داشتم داد میزدم پدر مادر ولی کسی جواب نمیداد!!!!
لباسای مادرمو گرفتم که صدامو بشنوه اما حس نمیکرد!!!
پشت سر پدر مادرم میرفتم تا رسیدم به اتاق خوابم
وارد اتاق که شدن چراغ هارو روشن کردن
اما فرقی واسه من نداشت چون دنیا از همون اول برام نور خاصی داشت
اما تعجب کردم از چیزی که دیدم😳
جسم خودمو دیدم!!!
آره جسم خودم!
داشتم خودمو نگاه میکردم، من دوتا شدم؟؟
گفتم این کیه؟
چطور اینقدر شبیه منه!!؟؟
داشتم خودمو میزدم که از این خواب شوم از این کابوس بیدارشم
اما بیدار نشدم
پدرم گفت ؛بیا دیدی بچه ها خوابن بزار بریم
اما مادرم آروم نشد رفت سمت اون کسی که جای من خواب بود
گفت محمد بیدار شو محمد جوابمو بده
اما اون شخص جواب نمیداد!!!
بیشتر از چند بار اون کسی که شبیه من بود رو لرزوند و صدا کرد اما هیچ جوابی نمیداد!
یدفه اشکای پدرم شروع کرد به ریختن
پدر قوی پدر خودم که تو کل عمرم غم و اشکاشو ندیده بودم الان دارم اشکاشو میبینم 😔
جیغو دادو گریه همه جارو پر کرد،،،،،، برادرم از خواب پرید گفت چی شده؟؟؟؟ مادرم با حالت گریه و جیغو داد بش گفت برادرت مرد محمد مرد 😔در حالی که گریش خون شده بود
جیغو گریه بیشتر شد
رفتم پیش مادرم بش گفتم مامان گریه نکن من اینجام نگام کن!!
اما کسی ج منو نمیداد 😳چراااااااااااااااااااااااااااااااااااا
شروع کردم داد زدن من اینجام ببینید
اما کسی جواب نمیداد
شروع کردم ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بزار این خواب تمام شه
صدایی شنیدم که داشت از دور میومد و کم کم زیاد میشد
تا صدارو واضح شنیدم
((لقد کنت فی غفله من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید))
یدفه دو نفر دستامو گرفتن اما آدم نبودن
ترسیدم!!
داشتم داد میزدم ولم کنین ولم کنید
شما از کجا اومدین؟؟؟ چی میخواید؟،،
گفتن ما نگهبانان تو تا قبر هستیم
گفتم منکه نمردم من زندم
چرا منو میبرید برا قبر ولم کنین من هم میبینم هم میشنوم هم حس میکنم
با لبخند بم جواب دادن::؛
شما انسان ها عجیب هستید فکر میکنید مرگ پایان زندگی هست آیا نمیدونید زندگی که شما میکردید خواب کوتاهی بود و وقتی میمیرید این خواب تمام میشود؟؟!!
اما هنوزم داشتن منو به سمت قبر میکشیدن
تو راه که منو میکشیدن مردمی رو میدیدم که گریه میکردن بعضیا میخندیدند بعضیا جیغ میزدن
و هر نفر باش دوتا نگهبان بود
از نگهبانا پرسیدم چرا این انسانها اینطوررن؟؟
گفتن؛؛این مردم مسیر خودشونو دیدن،،بعضیا گمراه بودن
حرفشونو قطع کردم گفتم یعنی میرن جهنم؟؟؟ 😳😳
گفتن؛؛بله
و این هایی که میخندند میرن بهشت
من زود جواب دادم::من دارم کجا میرم؟؟؟؟؟
گفتن؛؛تو یکم راه راست میرفتی توبه میکردی بعد یکم گناه میکردی وضعیتت با خودتم مشخص نبود
و همینطور خواهی ماند
حرفشونو قطع کردم با ترس پرسیدم،،، یعنی من میرم جهنم؟؟؟؟؟؟؟ جواب دادن؛؛::خدا رحمان و رحیمه و سفر ما طولانی،
سرمو برگردوندم پدر، برادرم، عموم و کل فامیلامو دیدم
منو با ی صندوق داشتن میبردن دویدم سمتشون گفتم ؛؛برام دعا کنید ؛؛
اما کسی جوابمو نداد بعضیا گریه میکردن بعضیا ناراحت بودن
رفتم سمت برادرم بش گفتم داداش مواظب خودت تو دنیا باش و گول دنیا و زیباییهاشو نخور
ایکاش صدای منو میشنید
نگهبانایی که بام بودن منو کشیدن و بالای جسد خودم خوابوندنم
پدرمو دیدم که داشت بالام خاک میریخت
برادرامو دیدم که روم خاک میریخت
همه روم خاک میریختن
آرزو کردم ایکاش من جاشون تو دنیا بودم توبه میکردم
نماز دیروز صبحمو میخوندم
نماز دیروز ظهرمو میخوندم
نماز دیروز مغرب و عشا رو میخوندم
هرروز خدامو صدا میکردم و باش رازو نیاز میکردم
هرروز توبه خودمو تجدید میکردم و پایبند تر میشدم
گناهامو کاملاً ترک میکردم
شروع کردم داد زدن ای مردم مواظب باشید دنیا گولتون نزنه
😔ایکاش یکی صدامو میشنید 😔
اما
تو الان صدامو شنیدی!!
#اگر_خدا_رو_دوست_داری_پخش_کن😢🤲
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پول آرامش نمیاره،قران میگه زندگیش سخت میشه کسی که....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸⃟💖
#تلنگرانه
هنگام تولد در گوشمان اذان مے خوانند
ولے نماز نمے خوانند ...!
هنگام مرگ،برایمان فقط نماز مے خوانند
بدون اذان ...!
اذانِ هنگامِ تولد ،برای نمازے است ڪه هنگام مرگ مے خوانند ...!
و چقدر ڪوتاهست این زندگی...!
به فاصله یک اذان تا نماز ...!
#التماس_تفکر
✳️#اینجاگناه ممنوع❌
#نشرمطلب ثواب جاریه📝
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهادت♥️
••
ڪجاناونایۍڪهمیگفتـنفقطمردا
میتونـنشھیدبشن ..؟!
پن:مراسموداعبانخستیـنبـانوۍ
شھیدتفحصشدھ🥀
[🕊 #شھیـدهفاطمهاسدۍ]
••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴 تصویر کمتر دیده شده از #مقام_معظم_رهبری، #سردار_قاآنی و شهید #ادواردو_آنیلی در نمازجمعه
🗓 ۲۴ آبان ۱۴۰۰ بیست ویکمین سالگرد شهادت مظلومانه دکتر "ادواردو (مهدی) آنیلی" به دست شبکه ترور صهیونیسم جهانی
♦️کسی که مالکیت کارخانجات بزرگ لامبورگینی، فراری، فیات ومالکیت باشگاه یوونتوس و.. را با محبت اهل بیت(ع) عوض کرد و به شهادت رسید.
روحش شاد با ذکر #صلوات🌷
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبجمعهاست،هوایتنکنممیمیرم
#شبزیارتیارباب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثراث عجیب خواندن سوره واقعه در شب جمعه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 نحوه ارتباط اموات با دنیا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part92
یاد ازدواج خودمان می افتم...
ساده بود درست اما عطر و بوی نگاه مهدی (عجلالله) داشت.
یک عروسی ساده ام را نمیفروشم به عروسی پر زرق و برق عطر مهدی
(عجل الله) ندارد.
زندگیمان بی نظیر بود و حتی رویایی تر از تمام رویاهای صورتی دوران نوجوانی...
***************
سه ماهی می شد که با علی زیر یک سقف زندگی می کردم.
با صدای اذان صبح، لبخند میزنم.
چه زیبا بودند نمازهایی که با حضور علی جماعت می شدند و چه خواندنی بود نمازی که مامومش، مرد زندگیم بود.
برمیگردم تا علی را بیدار کنم که میبینم چشمهایش باز است.
با دستم موهای به هم ریخته روی پیشانیاش او را کنار می زنم و نفس عمیق می کشم که...
سرم را جلو میبرم و زیر چانه علی را بو میکشم.
جایی که همیشه عطر می زند.
من_ علی؟! عطر تو عوض کردی؟؟
علی_ این خانومم چطور؟
من_ پس... پس چرا که یه بویی میدی؟
علی_ بوی چی بانو؟ من که امشب حمام بودم.
دوباره بو میکشم...
چینی به بینیم میدهم میگویم:
من_ میشه نماز خوندیم یه دوش بگیری؟
لبخند میزند.
علی_ نکنه خبراییه؟
شرمگین مشکی حواله بازویش می کنم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part93
من_ پاشو نمازمون دیر میشه.
علی با آن صدای بم که نماز میخواند، برای هزارمین بار دلم برای ابهت مردم می لرزد.
بعد نماز دوش هم میگیرد اما نه...
بوی تنش تغییر نمیکند.
من_ علی مطمئنی خوب دوش گرفتی؟
علی _ اره عزیزم...
نفسی عمیق میکشم که...
بوی عطر صابون را که حس می کنم، دل و روده ام به هم می پیچد.
فقط وقت می کنم خودم را به روشویی برسانم و...
سه روز میگذرد و هنوز هم حس می کنم همه چیز بو میدهد و اصلا نمی توانم لب غذا بزنم.
من_ علی اصرار میکنه برم آزمایش بدم ولی... مگه میشه همچین چیزی؟!
نیلوفر_ دیوونه ایا! چرا نشه! این یه چیز غیرممکن نیست که. امکان داره باردار باشی.
اصلا آماده شو همین الان میام دنبالت باهم بریم.
من_ کجا؟!
نیلوفر_ آزمایشگاه دیگه!!
من_ الان؟!
نیلوفر _اره بدو دیر کنیم شلوغ میشه. بهار ناشتایی یا صبحونه خوردی؟
من_فکر کنم از ۶ و ۷ غروب دیروز تا حالا چیزی نخوردم.
نیلوفر_ تو پانزده ساعته چیزی نخوردی؟! نمردی؟! بدو حاضر شو دارم میام.
یک ساعتی میشود که از آزمایشگاه برگشته ایم و من مثل گیج و ویج ها مات جواب آزمایشم...
صدای چرخش کلید داخل قفل را که میشنوم، بلند می شوم و به سمت در میروم.
در باز می شود و علی داخل می آید.
قیافه سر در گمم را که میبیند، نایلون های داخل دستش را روی زمین ول می کند و جلو می آید.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part94
علی_ سلام! خانم من چرا اینقدر پریشونه؟! چیزی شده؟!
برگه آزمایش را بالا می آورم و می گویم:
من_ علی! اینو ببین. مثبته
و اشکم سرازیر می شود...
هل شده...
جلو میآید و برگه را از دستم می گیرد.
می فهمد که جواب چه چیز مثبت است.
صدای فریاد هایش خانه را می گیرد.
علی_ خداااا... دارم بابا میشم... بهار بچمون... خدایا شکرت...
و در آغوشش که جای میگیرم، همه چیز بی اهمیت میشود...
علی باشد، آغوشش، پناهگاهم باشد هر اتفاقی که میخواهد بیفتد.
***************
خسته است اما بازهم آغوشش را دریغ نمی کند...
با دستانش مشغول نوازش موهایم می شود.
چشمانم را می بندم و عطر علی را به مشام میفرستم.
علی _خانومم؟
من_ جانم؟
علی_ منو کی به تو داد؟
من_تورو...؟
علی_ کی باعث شد تو الان اینجا باشی؟
کمی فکر می کنم...
من_ شهید مدافع حرم...
تا صبح نخوابیده ام...
بیمکث حرفهای دیشب علی در ذهنم تکرار میشود...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 پاداشش از شهید بالاتره!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا دعا کنیم؟
🎤 استاد مسعود عالی
#اللهمعجلـــالولیڪالفرج
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت دوازدهم هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آورد
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍قسمت سیزدهم
همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادیم؛ در حالی که گرمای طاقتفرسای آسمان برای لحظهای قطع نمیشد. خستگیِ راه امانم را بریده بود، دیگر در تنم توان نمانده بود. .
در این هنگام صدایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند. تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند.
از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته، نگاه کردم و گفتم: اینها چه کسانی بودند؟!
نیک گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند.
با شگفتی تکرار کردم: شهیدان ؟!!! گفت: آری، شهیدان.
گفتم: مقصدشان کجاست؟
گفت: وادی السلام.
با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم و پرسیدم: وادی السلام ؟! گفت: آری.
.گفتم: ما مدتهاست که این مسافت طولانی و پررنج و محنت را بر خود هموار کردهایم، تا روزی به وادی السلام برسیم؛
آنگاه تو میگویی، آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟
نیک در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت:
تو در دنیا افتان و خیزان خدا را عبادت میکردی و حالا نیز بایستی با سختی راه را طی کنی.
تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطرهای که از خونشان بر زمین مینشیند، تمام گناهانشان را از میان بر میدارد. و راه را بر ایشان هموار میسازد.
در روز رستاخیز نیز شهیدان، جزو اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد میشوند آنها راه صد ساله دنیا را یک شبه پیمودند، حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی میکنند.
به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لَهُما وَ حُسنُ مَآب... از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود، بر جای نشستم و با خود گفتم:
چه مقامی! چه منزلتی!
در حالیکه من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات دست به گریبانم، هنوز هم به جایی نرسیدهام، اما شهیدان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند. براستی خوشا به حال آنان که به شهادت رفتند...
اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد. چندان بلند بلند گریستم که نیک آرام به سمتم آمد، مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود...
.
ادامه دارد..
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍قسمت سیزدهم همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادی
🌸 #سرگذشت_ارواح درعالم برزخ
✍قسمت چهاردهم
#گردبادشهوات:
با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم، اما خبری از انتهای بیابان نبود. از دور، ستون سیاهی را دیدم که از پایین به زمین و از بالا به دود و آتش آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود.
.با نزدیک شدن ستون سیاه، متوجه شدم که همانند گردبادبه دور خود میچرخد.
با دیدن این صحنه، خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود، پرسیدم: این ستون چیست؟
نیک گفت: این #گردباد_شهوات است، که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد.
با اضطراب گفتم: حالا دیگر، باید چه کنیم؟
نیک گفت: دستهایت را محکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد، تو را از من جدا نسازد.
رفته، رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آورش، به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد، تا اینکه در یک چشم بر هم زدن، هوا تاریک شد.
گردباد اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند. نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالی که دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم، به سختی خود را کنترل میکردم.
هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم، که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو ار از من جدا نسازد!
لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم.
دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد، سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنیدم.
ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم به هم زدن، کیلومترها از نیک دور گشته و به بالا پرتاب شدم! چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقت فرسایش از حال رفتم...
وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش به شدت آزارم میداد.
به سرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بیوفای من؟ هم نشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی با خود برگزیده بودی.
نیم نگاهی به صورت گناه افکندم، قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود.
بدون توجه به سخنانش گفتم: چه شده که لاغر و نحیف گشتهای؟
با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است.
با تعجب پرسیدم: از نیک؟! گفت: آری، او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.
گفتم: خوب، زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟ .
پرخاشگرانه پاسخ داد: هر چه تو سختی بکشی، من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود.
و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند...
ادامه دارد..
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانـوادهمهـدوے
اگر در زندگی مشترک اهل تحمل کردن باشی....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💫عاشقانه مهدوی
*هوس آمدن این جمعه نداری آقا*؟
🌼 اللهم عجل لولیک الفرج🌼
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
||♥️✨||
﷽ : ❰ وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاحْذَرُوا ۚ فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا عَلَىٰ رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ❱
و از الله اطاعت کنید و از فرستاده(اش،محمدﷺ) فرمانبرداری نمایید و (از نافرمانیِ الله و پیامبرﷺ) بپرهیزید. پس اگر رویگردانی کنید، بدانید که وظیفهی فرستاده ی ما، تنها ابلاغ آشکار است و بس.
✨〔مائده | ٩٢〕✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر ڪس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات میفرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖
💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد💕
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ماجراے عجیب سید باقر شفتی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•