🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part136
حق سه سال غم برای سید مهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبهی آن خانه بود؟ ارمیا کمی، فقط کمی زندگی میخواست به سبک آیهی سید مهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوِم حاج علی. کمی زندگی را حق یتیمی هایش میدانست، حق روزهای بیپدری اش میدانست؛ حق بیمادر بزرگ شدنش میدانست... چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار
شکایتی نداشتم! یک سوال دارم... "تو زن منی یا ایه سید مهدی؟ تو سهم و حق کداممان هستی؟ دِل شکستهی من که هزاران بار آن را
میشکنی؟ حق دو متر خاک سید مهدی؟ تو کیستی آیه؟
حاج علی بوسهای بر پیشانی آیهاش زد و خدا را شکر کرد که آیه بههوش آمده.
سید محمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچهی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زینِب بیپدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود. معاینهی دکتر تمام شده بود که سید محمد زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجرهی دود گرفته نگاه میکرد. زینب روی تخت نشست و سر بر سینهی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازش های مادر.
حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید و به همراِه زهرا خانوم از اتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیهاش تنها بگذارند. سید محمد هم که به بهانهی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود.
آیه که سکوت ارمیا را دید گفت:
_انگار خیلی همه رو نگران کردم!
ارمیا: روز بدی بود خوبه که داره تموم میشه
_کارِ ندا بود.
آیه: ندا؟! ندا کیه؟!
ارمیا: همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم خواستگاریش!
آیه: مگه بستری نبود؟
ارمیا: جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکشه تا باهاش ازدواج کنم.
آیه: دیدیش؟
ارمیا: قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم.
آیه: به خاطر تو جون من و دخترم تو خطره!
ارمیا پوزخندش، دس ِت خودش نبود: _دخترت؟
آیه ابرو در هم کشید:
_آره!دخترم؛ شک داری دخترمنه؟
ارمیا_ چرا این بحث رو تموم نمیکنی؟
آیه: مگه تموم میشه؟
ارمیا: نه! نه تا وقتی که سید مهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی.
ارمیا از اتاق بیرون زد. آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا.
دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بیتحرکی... دلش فرار میخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود.
**************
آیه را که به خانه آوردند، زینب سادات اشک ریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دست هایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشک هایش همچون رود بر صورتش روان بود.
آیه: چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟
زینب سادات: بابا... بابایی رفت...
آیه به حاج علی نگاه کرد:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part137
_چی شده بابا؟
حاج علی آهی از افسوس کشید:
_رفت سیستان؛ گفت میره یهکم بهت فرصت بده، گفت هنوز جایگاهش تو زندگی معلوم نیست.
سایه سینی چای را مقابل آیه گذاشت:
_داری باهاش بد میکنی.
رها ادامه داد:
_این حق ارمیا نیست آیه!
سید محمد پالستیکهای خرید را روی ُاپن گذاشت:
_اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته، حالا با این رفتاری که تو باهاش داری، همون حس دوست داشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثلا دکترای روانشناسی داری!
آیه کلافه گفت:
_چهکار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا دیگه چی ازم میخواین؟
حاج علی اخم کرد:
_ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعورِ ازدواج نداشتی، تویی که هنوز دلت با سید مهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، چرا زنش شدی؟
آیه با انگشتان دستش بازی کرد:
_منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟کاری نکردم، اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، ازدواج کردم.
سید محمد: تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش بهحال تو نمیسوزه... آیه زندگی کن!
آیه: بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم.
سید محمد: یاد بگیر! تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی، الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری داشتیم.
آیه: انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم.
حاج علی: ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق نبودم؛ ناامیدم کردی!
آیه: اون من سید مهدی بود، من بدونِ سید مهدی نمیدونم چطور زندگی کنم.
سید محمد: چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟
آیه: فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم!
سایه: تقصیر ارمیا چیه؟
آیه: زیادهخواهی کرده.
رها داد زد: بفهم چی میگی آیه!
حاج علی: حق داری! زیادهخواهی کرد و به هیچی نرسید.
زینب سادات را به اتاق برد. زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست به بحث بالا گرفته نگاه میکرد.
آیه: خستهام... من نمیدونم چیکار کنم.
سید محمد: ارمیا رو ببین، بشناس... مهدی برادر من بود، از یه خون بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو بیپشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به آیهی اون روزها نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادرِ مهدی دارم بهت
میگم... آیه برادِر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن!
چاِی سرد شده در سینی ماند و از دهن افتا
آیه از روی مبل بلند شد.
درِ اتاق که پشِت سرِ آیه بسته شد، سید محمد پوفی کرد:
_آیه شکسته... دیگه طاقت نداره!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
°•🦋✨•°
شهیدتورجےزادهمداحبود
وعاشقحضرتزهرا«سلاماللہعلیها»
آیتاللہمیردامادےنقلمےڪرد:
بعدازشهادتمحمدرضاخوابشرودیدم
وبهشگفتم:محمدرضا!
اینهمہازحضرت«زهراسلاماللہ»
گفتےوخوندے،چہثمرےبراتداشت؟!
شهیدتورجےزادهبلافاصلہگفت:
همینڪہدرآغوشِفرزندش
حضرتمهدے«عج»جاندادم
برامڪافیہ:)
#شهیدمحمدرضاتورجےزاده💚'
#برشےازڪتابیازهرا..!
#شهیدانہ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
سلام🌿 بخوام اسمشون رو بگم زیاد هستن ولی یکیشون شهید ابراهیم هادی هستن و یکیشونم شهید یاسینی، اگه داس
من سعی میکنم بازم داستان هایی که شهدا حاجت دادن رو در کانال قرار بدم تا شما عزیزان استفاده کنید🌱✨
ازبوسیدندوجا انسانبهعرش میرسهبوسیدن دست #پدر
بوسیدݩپای #مادر
#نیڪي بهپدرومادرداستانۍاست
کہتوآݩرامۍنویسۍوسالہآبعد
فرزندانتآنرابرایتحڪایت مۍڪنند!
پس خـوب بنـویس...
-#کپی_با_ذکر_صلوات
✨اللّهُم صلی علی محمدوال محمد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌹 #پیامبر (ص)
دنيا، زندان مؤمن و #بهشت كافر است.
📚(من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 363)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «شباهت حضرت مسیح و مهدی»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 مهدی و مسیح باهم باز خواهند گشت...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پنج چیز قلب را نورانی میکند:
①زیاد قل هوالله احد را خواندن
②کم خوردن
③نشستن با علماء
④ #نماز شب خواندن
⑤و راه رفتن در مساجد
📚مواعظ العددیه ص۲۵۸
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟⭐️💫خانواده و خانه و سفره خودتونو نوارانی و با برکت کنید با این مستحبات 💞
مخصوص خانم های مومنه 👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 انیمیشن | یه کشتی متفاوت از #ابراهیم_هادی
❌به بهانه برگزاری مسابقات جهانی کشتی آزاد
🌺 نان پدر و شیر مادر حلالت 🌺
📚 براساس داستان پوریای ولی از کتاب #سلام_بر_ابراهیم ۱
🎙 باصدای گزارشگر کشتی آقای هادی عامل
#شهیدانه 🌺
#شهیدابراهیمهادی 🍂
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
← #بہوقٺاذآݩ…→
.
شڪـــــر خــــــدا ڪــهــ نامــــ••• #علـــــــــے ••• در اذآن ماستـــ.... 🤩
ما ••• #شیعهـایـمـ ••• و عشق علــــــے هم از آڹ ماست.😌💕
.
#عاشـقےیادموڹنرهـ♥️☘️
#التمـاسدعــــا🌸🍃
#بهوقتتهرآن💞
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸙🌹⸙
#یڪمدردودل🌱
#شایدبیو!.
خدایا🖐🏽
بگیرازمن
آنچھڪھ #شہادت♥
راازمنمیگیرد...💔
اینروزهاعجیبدلم
بهسیمخاردارهاۍدنیا
گیرڪردهاست:)!!⛓
🌷ازشوقشھادٺ🌷
سلام🌿 بخوام اسمشون رو بگم زیاد هستن ولی یکیشون شهید ابراهیم هادی هستن و یکیشونم شهید یاسینی، اگه داس
علیکم السلام
شهید های زیادی هستند به قول رفیقم ولی شهید ابراهیم هادی رو زیاد شنیدم من خودم از دایی شهیدم شهید داوود قدمی حاجت گرفتم و برادر شهیدم شهید ابالفضل عباس زاده که شهدای غریبی هم هستند ولی واقعا برادر هستن برای من
https://abzarek.ir/service-p/msg/239131
سلام علیکم لینک ناشناس اگه سوالی و حرفی داشتید بپرسید جواب میدهم
هَمیشِـہمـٰاندَندَلیـلعـٰاشِقبودَننیسـت
شُھَدارَفتَندڪِہثـٰابِتڪُنَندعـٰاشِقَنـد..!シ
#شهیداحمدمشلب
#شہیدانہ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
محمودرضا ماشین پرایدی داشت که چند ماه قبل از شهادتش قرار بود بفروشد
یکی از دوستانش که ماشین لازم داشت،مشتری بود
میگفت:رفتم به محمود رضا گفتم من ماشین لازم دارم و قراره بخرم ولی فعلا پول ندارم
محمودرضا سوئیچ ماشین را درآورد و به من داد وگفت:بیا این ماشین مال تو؛ فروختم بهت، بردار برو کارت رو انجام بده (بدون هیچ معامله ای)
مقداری پول بهش دادم؛
قرار بود مقداری هم بدم که شهید شد
بعد از شهادت محمودرضا دوستش با همان ماشین به مراسم آمده بود و می گفت این ماشین هنوز مال محمودرضاست من پولش را کامل بهش ندادم
روی هوا این ماشین مال من شده بود!
محمودرضا نه تنها هیچ تعلقی به اموالش نداشت حتی در راس همه اینها تعلق به جان خود هم نداشت
و آماده فدا کردن بود که همین کار را هم کرد...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
راوی: برادر شهید
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
19.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏼 من ارادهام ضعیفه؛ چیکار کنم
❤️⃝⃡🍂• #مـشاوࢪھ🧕🤵
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
و علیکم السلام
ممنونم نظر لطف شما است
چشم حتما به رفیقم میگم ولی متاسفانه درس ها اجازه نمیدهند من از همه ی ادمین ها و مدیر کانال بزرگ تر هستم و درس هام هم سخت تر ولی رمان رو برای من فرستادند انشاءالله وقت هایی که نتونستند من داخل کانال قرار میدهم
ممنونم ، انشاءالله
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/239131
سلام علیکم لینک ناشناس اگه حرفی ، سخنی داشتید در خدمتم
.
.
+زیادبگویید «سلامبرعلی🌿»
اینروزهاکسیدرمدینه
سلامشنمیکند(:💔!
🔥| #بمیرمبرایدلتآقاجان...
🏴| #فاطمیه..
وصیت مرا در مسجد بخوانید و بگویید:
اصل وصیت اینجانب ترک گناه و اجرای احکام الهی است، دروغ نگویید حتی به شوخی تهمت نزنید، غیبت نکنید.
ائمه را پیش خدا شرمنده مسازید، امام زمان (عج) را نگریانیم بلکه این امام بزرگوار را شاد نماییم و با عمل دعا کنیم ایشان بیاید انشاءالله.🍃✨
😇¦⇔ #شهید_مرتضی_عباسی_مقانکی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از کشکول لطائف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داغدار بود
روبروی شوهرش بود
با لگد بود
تک دختر بود
باردار بود
جوان بود
https://eitaa.com/kashkoolelataef
باخداۍخود پیمانبستـم
تاآخرینقطــرھۍخونـم
درراھِ حفظ وحــراستاز
اینانقـ ـلابِالـٰھۍ؛یڪ
آنآراموقرارنگیرمـ🇮🇷🌿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part138
*********************
رها در اتاق را به ضرب باز کرد:
_بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با
فرار کردن میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از آزارش؟خسته نشدی از ندیدن آرزوهای دخترت؟ نمیبینی زینب چقدر دوستش داره؟ اصلا تو جز خودت کسی رو میبینی؟
آیه: خسته شدم از بس همهتون ارمیا ارمیا کردید؛ چی داره که همه
طرفدارش شدید؟
رها: سید مهدی چی داشت که تو اینجوری دیوونهشی؟
آیه از روی تخت بلند شد و مقابل رها ایستاد و به ضرب تخت سینهی رها کوبید:
_بفهم داری دربارهی کی حرف میزنی!
رها دست آیه را پس زد:
_میفهمم! کسی که الان فقط و فقط پدر بچهته... میفهمی؟ سید مهدی مرد... خدا بیاُمرزدش! اصلا ارمیا رو میبینیش؟
میدونی وقتی بهش بله دادی، اون شب تولد زینب، رفته بود رستوران اجاره کرده بود و لباس عروس و آرایشگاه، یادته با سنگدلی گفتی فقط میای محضر و بعد خونه؟
اصلا پرسیدی اونهمه هزینهای که کرده بود چی شد؟ فهمیدی یکی از بچههای پرورشگاهشون نامزد کرده بود و پول عروسی گرفتن نداشت، جای تو عروس شد؟ فهمیدی چرا عقدت چند روز عقب افتاد؟ فهمیدی چرا اونشب هیچکس خونه نبود؟ همهی ما رفتیم عروسی اون جوون.
همه جز تویی که کسی رو جز خودت نمیبینی. ارمیا همهی آرزوهاشو داد به بچهای که کلی آرزو تو دلش بود. از ما خواست که بهعنوان خانوادهی داماد تو جشنشون باشیم و همهی ما با جون و دل رفتیم، چون ما میدونیم که تنهایی یعنی چی، میدونیم پشت و پناه نداشتن یعنی چی.
تویی که همیشه حاج علی بابات بود و سید مهدی پشت و پناهت، چی از حسرت میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همهی ما رو سوزوند و تو حتی نفهمیدی! تو با اونهمه ادعات! تو با اونهمه آیه بودنت برای همهی ما...
آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه اومدن بیرون، میرن و اون بچههای بیحامی رو حمایت میکنن؟ تو از شوهرت چی میدونی؟
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقهی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس ودوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت در نیاورده بودی؟ تمام پساندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو نخواستی. وقتی دید چه حلقهی سادهای گرفته، شرمندهت شد و ما از شرمندگی دِل دریاییش ُمردیم! فکر کرد تو
ساده زیستی دوست داری که عروسینخواستی، نمیدونست تو فقط
میخواستی عروس سید مهدی باشی.
سید محمد دست روی شانهی سایهاش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم لیاقت میخواد.
سید محمد به یاد آورد...فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است. نزدیک که شد جوانی را دید که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزارِ پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست:
_سلام.
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سید محمد را نگاه کرد:
_سلام؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیمخیز شد، سید محمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یهکم حرف بزنیم؛ هم دورهی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید:
•°•°•°•°•°•°
ادامه رمان در مسیر عشق اینجاست👇🏼
زود عضو شو تا پاک نشده.
https://eitaa.com/joinchat/240910496C8c0692c569
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part139
_آره.
سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سید محمد: هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یهجورایی خونهمون شده.
بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ارمیا: سال ها بود که گم شده بودم منه؛ گم شدن تو طالع منه، تو پرورشگاه
بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو بساز. با دوتا از بچهها تصمیم گرفتیم بریم ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود...
گفتنش راحت نیست، اما حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار...
برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم. تا
اونشب و توی اون برف... زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم، خواب سید مهدی رو دیدم. کلاهشو گذاشت سرم، تفنگشو داد دستم، دست رو شونهم گذاشت و گفت، حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم.
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم.
گفتم: _تو شهید شدی؟!
گفت: _همسایهایم.
گفتم: _من زندهام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایهایم رفیق.
گفتم: _منم شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه.
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت، هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز
و همین ساعت رقم میخوره. گفتم اللهم ارزقنا توفیق الشهادة. اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی.
گفت: _ دستم امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو.
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایهایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو سختتره؛ اما من کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت خیلی بده!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
4_5902335759733492533.mp3
11.15M
من همیشه سرگرمِ دنیا بودم
مادری کردی هروقت تنها بودم🖤
#محمدحسینپویانفر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
+تو حق ندار؎
راجع بھ کسی قضاوت کنی کھ
کل زندگیشو ندید؎،
روزا؎ سختشو حس نکرد؎،
از نزدیك شاهد هیچی نبود؎؛
تو فقط یھ قسمت کوچیك از
عمرشو تماشا کرد؎،
تو فقط دید؎ چیکار کرده،
ولی ندید؎ بهش چی گذشتھ،شاید
این بهترین تصمیمی بوده کھ اون
آدم گرفتھ،ولی "قضاوت" بدترین
تصمیمیھ کھ تو گرفتی ! : )🙂❄️