[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
'🌿.
چونکودکےکہگمشدھدرازدحامشھر
دنبالردپاےتوهرجمعہمےدوم
#سلام_امام_زمانم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم🌱
#استوری
-اوُندُختَرِکَــــمحِجــٰابهـَـم،
دُختَرِمَنــِه... ♥️
💠روایتیماندگارازسرداردلها ...
🔺پیشنهاددانلود (:
پ.ن: یادش بخیر ..
با این حرفشون چه دخترایی چادری شدن!🙂
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#آقامحمودرضا🌷
يكى از مسئولين مستقيمش ميگفت: "ماه رمضان بود، رفته بودم بادينده (منطقه اى كويرى در اطراف ورامين) كه محمودرضا را آنجا ديدم. مهمانانى از حاشيه خليج فارس داشت و با زبان روزه داشت در هواى گرم آنها را آموزش ميداد.
نقطه اى كه محمودرضا در آنجا آموزش ميداد در عمق ١١٠ كيلومترى كوير بود. گرماى هوا شايد ٤٥ درجه بود آنروز ولى روزه اش را نشكسته بود در حاليكه نيروهايش هيچكدام روزه نبودند و آب مى خوردند.
محمودرضا ميگفت :من چون مربى هستم و در مأموريت آموزشى و كثير السفر هستم نمى توانم روزه ام را بخورم. حقا مزد محمودرضا كمتر از شهادت نبود."
#برادر_شهیدم🌹
#محمود_رضا_بیضایی🌹
#تلنگرانہ
خِیلےازمـٰاھـٰامیدونیمڪِھچَتڪردنبـٰانامَحرمگنـٰاھہ👀 .
میدونیمڪِھدوزدیڪَردنگنـٰاھہ🚶♂.
میدونیمنبـٰایددِلڪَسیروشکوند
نَبایدبـےاحترامےڪَرد👀 .
نبـٰایداصرافڪَرد🚫 .
وَلےھمچنـٰانداریمگنـٰاھمیڪنم👀!
بـٰااینڪـٰارمونفَقطظہوراقـٰامونعقبمیدازیم💔'
یِچیز؎مِیدونِستِے-!
مـٰاکلاحَواسموننِیس:\
وَلـیمولـٰاموندائمدعـٰامونمیڪِنھ...ッ!
یكمحواسمونبہقَلبِشَڪَستھمھد؎فـٰاطمھباشھ...シ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طوفان سایبری بچه های انقلاب
زیرپست رهبری درتوییتر😎✊🏻
#رهبرانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#طنز_جبهه
عکس پسرا با پدرا😍👌
چه ژستی هم گرفتن..😂
دقیقا مثل باباشون..😁👌
🔹لطفا با جزئیات به عکس نگاه کنید
و تطبیق بدین.😅
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شیعه شدن فرزند عبدالباسط قاری معروف مصری
#کلیپ
#پیشنهاد_دانلود
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بهکدامینگناه؟!
بابا آب داد
بابا نان داد
تا آمدم بگویم بابا
پدرجانداد(:💔
| #شهیدمرتضیابراهیمی |
#تلنگر ⚠️
📛بزرگیمیگفت⇣
هروقتخواستیگناهکنییکچوب
کبریترو،روشنکنوزیریکیازانگشتات بگیر...‼️
⭕️اگهتحملشروداشتیبروگناهکن♨️
🔥میدانیمکهآتشجهنمهفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥
💢پسچراوقتیتحملآتشدنیارا نداریمبهاینفکرنمیکیمکهخودرااز آتشجهنمنجاتدهیم⁉️
‹🎻🐻›
-
-
گَـشتمبِـہهرڪُجاکِہڪُنـم
وصـفِایـنڪَلامتَـفسیر؏ِـشق
نـٰامسیِـدعلےگَـشتوالسَّـلام...!
-
-
#رهبرانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[عاشقانوقتنمازاستاذانمیگویند
یارمابندهنوازاستاذانمیگویند🦋]
⏳اذانمغرببهافقتهران🌃
اَللّهُاَکــبَر•••🕌
"حے ؏ـلی الآغوشخدا "
التمآسدعآ🤲🏽🌺🍃
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رئوف... 😍
اسم این رو ننوشتید... 😭
توجه موشکافانه امام رضا به کمترین توجهات به حضرتش برای خیر رسانی به شیعیانش 💕💓
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
╔
💌 نامہ شہیدبہحضرتامامخـامنہای
حفظہاللہ :
آقاجان!
منوهـزارانمندربرابردردهاےشما
ساڪتنمیشینیمواگـربارها
شاهرگمانرابزننـدوهیـچارگـانےخرج
مداوایمانراندهدبازهمنمیگذاریم
رگغیرتوایمـاندرڪوچہهاے
شہرمانبخشڪد.
╚
#شهیـدانهـ🥀
#شهید_علی_خلیلی
شهید امر به معروف و نهی از منکر
#شهید_ناموس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵شهادت اعضاے بدن در روز قیامت
#ڪلیپ بسیار تاثیرگذار👌
#یک_دقیقه_ناب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعه بزرگوار صبح که از خواب بیدار میشی صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن 😊🌹
استاد عالی 👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#آقامحمودرضا🌷
سوریه که میرفت، همیشه ساک سفر رو همسرش می بست. تو آخرین سفر به همسرش گفته بود که ساک رو ایندفعه خودش میخواد ببنده.
ساک رو سبک بسته بود و حتی قرصهایی رو که بخاطر دندون دردش همیشه همراه داشت، تو ساک نذاشته بود.
میگفت پرسیدم : قرصهارو نمی بری؟
گفت: ایندفعه لازم ندارم...
شهید محمود رضا بیضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقے ها برعکس شد و ....
#خیلےخیلےپیشنہادی🖐🏻
#فورواردکنیم❌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
موسیقے ها برعکس شد و .... #خیلےخیلےپیشنہادی🖐🏻 #فورواردکنیم❌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••
دوستان میدونم مدتش یه ذره زیاده ولی من که دیدم ارزششو داشت چون یه چیزاییو میبینی و میگن که آدم از تعجب شاخ در میاره ببینین ما با گوش دادن بعضی آهنگایی که به نظرمون خیلیم خوبن، وقتی که آهنگا رو دانشمندامون برعکس کردن فهمیدن که پشت پرده اون آهنگا دارن کفر میگن و تو قسمت ناخودآگاه ذهن مردم چه چیزاییو فرو میکنن.
لطفا همه نگا ه کنید و تا میتونید نشر دهید❌❌❌❌
«🍭💗»↯
.
.
میگفت:دلتڪهگرفت،قرآنُبردار
بسماللهبگو،یـهصفحهاشروبازکن
بگو:خدا،یهکمباهامحرف بزن،آرومشَم..!
فقطتومیتونےآروممکنے..
.
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📓🗞›
-
حِـیرـٰانوآشُفتِہیَعنِۍ
حـٰالڪَسِۍڪِہمَرگ
رآنَخوـٰآهَدامّـٰالـٰایِقِ
شَھـٰادَتهَمنَبـٰاشَد...シ!
-
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
+___((♥️))___+
#برگی_از_خاطرات_شهدا 💓
#عاشقانهشهدا
#بهروایتهمسرشهید
سرِ سفره ی عقد آروم درِ گوشم گفت:
میدونی من فَردا شَهید میشَم؟
خندیدم و گفتم..از کجا میدونی؟نکنه علمِ غِیب داری!
گفت:
آره..دیشب مادرم حضرتِ زهرا(س) رو تو خواب دیدم..
ازدواجمونو بهم تبریک گفت..
بعدشم وَعده ی شَهادتمو داد...
بُغض کردمُ گفتم: پس من چی؟
میخوای همین اولِ کاری منُ تنها بزاری بری؟؟
نبود شرطِ وَفا بِری و منو نَبری!
توکه میدونی فردا میخوای شَهید بشی..چرا نشستی پایِ سفره عقد...
چرا خواستی منو به عقدِ خودت دربیاری!؟
دستمو گرفت..خندیدُ گفت:
اخه شنیدم شَهید میتونه بستگانشو شفاعت کنه!
میخوام که اون ۲نیا جزوِ شفاعت شده هام باشی...
میخوام مجلسِ عروسیِ واقعی رو اونجا برات بگیرم :)
#شهیدهادیابراهیمی(مدافع حرم)
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part32
صدای لا اله الا الله که بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گالب و حلوا،
صدای عبدالباسط که اذالشمس ُکورت را تکرا می کرد: "این بوی الرحمن ِّ را است؟"
آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت
می کردند. آیه در کنار مردشَ
نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید:
_میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم!
ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است:
_من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم!
_شرمنده، مزاحمت شدم!
_دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟
کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد:
_میشه منم باهاشون برم قم؟
صدرا: آره، منم دارم میام.
نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهره ی مردی دوخت که تا امروز
دانسته نگاه به چهره اش ندوخته بود. لحظه ای از گوشهدی ذهنش گذشت
یعنی میشه تو هم مثل سیدمهدی مَرد باشی؟ تو هم مَرد هستی صدرا
زند؟"
صدرا وسط افکار رها آمد:
_چرا تعجب کردی؟ حاج علی مَرد خوبیه! آیه خانم هم تنهاست و بهت
نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه گاه سخته؛ اول پدرم، حالا
هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش!
رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار
آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا جمعه بود، یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم
رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بال، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند...
جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلب ها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت. صدای ضجه های زنی میآمد... فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف مردش را به خاک سپرده بودند. حالا
پسرش را، پاره ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصله ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
تمام طول راه را با آیه سخت راه میرفت. مردش بود. دلش سبک شده
بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!"
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
_تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم.
آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست. "نگاه کن مَرد من! ببین هنوز
مردم خوبی کردن را بلدند! ببین مَردم هنوز دل به دل هم می دهند و دل میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک
نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از سرازیری اش میگفتند و حشت ُمرده! آیه به وحشت افتاد!
"خدایا... َمردم
را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده!
خدایا درد دارد این دانسته ها از قبر...
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part33
نماز میت را خواندند.
هرکس میشنید شهید آورده اند، سراسیمه خود را میرساند. میآمد تا ادای دین کند! میآمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریده ی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزده ی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفته بود و آیه ای که زیر لب تلقین میخواند برای مردش... عشقش فرق داشت یا مرگش؟!
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازه ی دامادش. خودش درون قبر رفت و هم نفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، َلَحد گذاشت و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا
تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپ تر میشی!
سید مهدی خندید:
_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
_نخیرم! بعد از صد و بیست ساِل من، خواستی شهید شو!
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
یوسف: دنبال کی میگردی؟
_دنبال حاج علی!
مسیح: همین شیخ روبه روته دیگه!
نشناختیش؟
ارمیا متعجب به چهره شیخِ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
یوسف: منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه
مالید:
_خاک ُمرده سرده، داغ رو سرد می
کنه آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟
رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد. سایه زیر گوش آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
_من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین!
_نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش مهدی ام خوبم.
نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم.
_من میمونم، شما برید!
حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part34
آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه این همه صاحب عزا!
بذارید من با شوهرم باشم!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه، ُمرده می تونه جواب بده و راحت از این مرحله ی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه!
صدرا به برادرش فکر کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد! معصومه
که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه آسیب وارد میشود از اینهمه غم!
حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سرخاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوباره هست، اینا رو آیه
گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق
هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریه هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشسته ی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیه ش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره!
ُاینجا بوی مرگ مردن می ده! آدمایی که از ترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ وحشتزده شون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه.
_ُمردم، نه! وقتی ُمردم برام گریه کن! تنها کسی که می تونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
_چون قلب مهربونی داری، با وجود بدی های خانواده ی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام.
صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوسِت خواهرشده اش:
_جانم سایه جان؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿