12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وصیت یک شهید چند لحظه قبل از شهادت.......
گروه منتقم
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#یڪروایتعاشقانہ💍
بعد از عقد
باهم عهد بستیم
که نمازهایمان را اول وقت بخوانیم
هرگاه کنارهم بودیم
باهم نماز میخواندیم♥️
هرگاه دور بودیم هنگام اذان تماس میگرفتیم
ونماز را یادآوری میکردیم
گاهی اگر در خیابان بودیم ماشین را گوشه ای پارک میکردیم
ودر مسجدی نمازمان رابه جماعت میخواندیم💛
از این بابت من همیشه باوضو بودم
وحید باخنده روبه مادرش میگفت:
«همسر من دائم الوضوست»🥰
روایتےازهمسر↓
#شهید_وحید_فرهنگی
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #رحمان_بهرامی
☂فرزند شهید نقل میکند: شهید بهرامی همیشه سعی میکرد همگی در صلح و آرامش باشند و اگر دو نفر کدورتی با هم داشتند، آنها را آشتی میداد. با بزرگ و کوچک طوری رفتار میکرد که هیچکس از پدرم رنجور نمیشد. زمانی که فردی را نصیحت میکرد، از ابراز پشیمانی و ناراحتی آن شخص نیز ناراحت میشد و با وی همدردی میکرد.
☂موقعی که پدرم در مناطق عملیاتی بانه کردستان بود، یک روز در زمانِ برگشت به استان زنجان، پدرم در اتوبوس، جوانی را میبیند که در خودش فرو رفته و ناراحت است. دلیل ناراحتیاش را میپرسد و متوجه میشود که آن جوان با خانواده خود قهر کرده است و قصد دارد شهرش را ترک کند. پدرم آن جوان را به خانهی خودمان در خرمدره آورد و خیلی با او صحبت کرد و متوجه شد که فرزند کیست. با خانوادهاش تماس گرفت که نگران نباشند و سرانجام این جوان را به کانون گرم خانوادهاش بازگرداند.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
با سید آمـدیم مرخصی...خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود.
وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان...
انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند.
سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود.
شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری.
ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت.
سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان.
پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت...
بعد از #شهـادت سید بود.
از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود #کوچه_شهید سید عبدالحـسین ولے پور!
#شهید_سیدعبدالحسین_ولیپور♥️🕊
.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
یآد خدا را فراموش نڪنید ...
و مرٺب بسم الله بگویید
و با یاد خدا ، ذڪࢪ خدا
خیلے از مطالب حل می شود..!
#شهید_ابراهیم_همت♥️🕊
..
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🕊 🔸قسمت پنجم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) هر کس می شنید، می گف
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا 🕊
🔸قسمت ششم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
اول، دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم: منقضی 56 یعنی چی؟
گفت: یعنی کسانی که سال 56 خدمت شان تمام شده. داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون.
بعد از ظهر برگشت، با یک کوله ی خاکی رنگ.
گفتم: این را برای چه گرفته ای؟
گفت: لازم می شود.
گفت: آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون. دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: ما فردا عازمیم.
گفتم : چی؟ به این زودی؟
گفت: ما جز همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم.
مریم پرسید: ما کیه؟
گفت: من و داداش رسول.
مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بروی. ما تازه عقد کرده یم. اگر بلایی سرت بیاید من چی کار کنم؟ من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خانه ی خودم.
🌹🕊
چشم هایش روی هم نمی رفت. خوابش نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ی تلخی کرد. دو تا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آن ها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود. منوچهر گفت: همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد! می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت: فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.
فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: قول بده زیاد برام بنویسی. اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفت: حداقل یک خط. منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد. تا آن جا که می تواند.
🌹🕊
زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیش تر دل تنگش می شدم. می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستاش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من را و وسایلی که براش می گذاشتم کنار، می رساندند به دستش. رسول تکنیسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران.
🌹🕊
دو تا ماشین شدیم و بردیم شان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تکمان باشد.
#شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀-
@baShoohada