🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
سال 1364 چندین عملیات کوچک در هور انجام شد. خبر داشتم که خیلی از نیروهای شناسایی در حوالی اروند مشغول کار هستند. حاجی هم به ما دستور داد که کار در جزیره(مجنون) را بیشتر کنیم!
حاجی یک نوع سنگر طراحی کرد و تعداد زیادی از آن ها را در کنار هم ساخت! این سنگرهای اجتماعی در جزیره شمالی ساخته شد و یک لوله پلیکا در روی سقف داشتند!
من فکر کردم که حاجی می خواهد داخل سنگرها دستشویی بسازه! برای همین با تعجب گفتم: «حاجی این ها چیه؟! لازمه این همه سنگر توی این هور ساخته بشه؟! ما که این همه نیرو نداریم.»
حاجی لبخندی زد و گفت: «برو ستاد جذب و هر چی کامیون هست بفرست بیان توی جزیره، شب که شد همه کامیون ها رو توی تاریکی برگردون!»
ما همه دستورات حاجی رو مو به مو اجرا کردیم. تا این که در 20 بهمن 1364 عملیات والفجر 8 آغاز شد.
ما تا دو روز بعد مرتب کار جابجایی نیرو و کامیون را انجام دادیم. از طرفی شاهد بودیم که لحظه به لحظه بر نیروهای دشمن در هور افزوده می شد!
فاو آزاد شد. ما هم به دستور حاج علی کارهای قبلی را تعطیل کردیم. نیروهای عراقی هم که منتظر حمله ما بودند حسابی عصبانی شدند!
سال بعد یک فرمانده عراقی به نام الگاوی در مناطق شمالی اسیر شد. فهمیدیم که او فرمانده لشکر 23 عراق بوده.
او در اعترافات خود گفت: «در زمستان 1364 لشکر من در فاو مستقر بود. آنقدر تحرکات شما در هور زیاد شد که من مطمئن شدم حمله مجدد شما از هور است. برای همین سه تیپ از نیروهایم را از فاو به هور منتقل کردم. عکس های هوایی از هور نشان می داد که شما تانک های زیادی را در هور مستقر کرده اید! جاسوس های ما خبر دادند که هر روز صدها کامیون تجهیزات و نفرات وارد هور می شوند. دیگر مطمئن شدیم که عملیات در هور خواهد بود. وقتی که نیروها خبر دادند ایران به فاو حمله کرده، گفتم نگران نباشید. حمله ایران به فاو یک فریب است! حمله اصلی از هور است. ما تا سه روز منتظر حمله شما در هور بودیم اما خبری نشد! این اشتباه من باعث شد که فاو را از دست دادیم.»
وقتی این اخبار به گوش حاج علی رسید، خندید. بعد به من گفت: «آن سنگرهایی که سال قبل ساختیم برای گمراهی دشمن بود. این سنگرها در عکس هوایی با آن لوله پلیکا شبیه تانک بودند!»
-راوی:عبدالفتاح اهوازیان
#شهید_حاج_علی_هاشمی
#فرمانده_قرارگاه_سری_نصرت
منبع: هوری
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
ازدواج_به_سبک_شهدا 💍
🌷شهیدحسن رضوان خواه🌷
۱۸ سالش بود، اما روی پای خودش می ایستاد آن قدر مستقل و پرقدرت تصمیم می گرفت که خانواده هم به او و انتخابش اطمینان داشتند، آخر او را می شناختند، نه هوس باز بود و نه چشم چران؛ یعنی اگر کسی را انتخاب می کرد حتما از روی اعتقاد و عقل بود.
با واسطه دایی دختر او را پیدا کرده بود، هم روستایی شان بود، با دایی دختر رفت برای دیدار اول، خیلی ساده و البته سرزده، مادر دختر هم که خیلی دستپاچه شده بود بسیار ناراحت بود، آخر داخل خانه چیزی برای پذیرایی نداشتند، حسن هم که این مطلب را درک کرده بود خیلی واضح رو به مادر عروس خانم کرد و با زبان محلی شمالی گفت: قرار نیست همیشه داخل یخچال هر خانه ای پر از میوه باشد! همین رفتار حسن کافی بود که مادر دختر جوابش مثبت شود.
شرط اول که در همان جلسه به عروس خانم گفته بود هم جالب بود، او گفت: اولویت اول زندگی من جنگ و دفاع از انقلاب است، این نقطه پر رنگ زندگی من است. بعد از کسب اطمینان از جواب مثبت عروس خانم به خانواده خبر داد تا مقدمات و عروسی را آماده کنند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#قانون_عجيب_بعثى_ها_براى_اسراى_بيمار!
🌷در اسارت قانون بر این بود که هر اسیر بیش از سه بار مریض نشود. هرکس بیش از سه بار مریض می شد باید شدیداً تنبیه و شکنجه می شد. از قضا بنده پنج بار مریض شدم. یک روز داشتیم در محوطه ی آسایشگاه قدم می زدیم، سید مصطفی نگهبان وقت بود و دفتر مریض ها را بررسی می کرد.
🌷چون من بیش از سه روز یعنی پنج بار مریض شده بودم من را صدا زدند. همراه مترجم به نزد سید مصطفی رفتیم، ایشان گفت: تو پنج بار مریض شدی! من هم می دانستم که باید کتک مفصلی بخورم؛ در جواب تکذیب کردم اما به هر صورت حرف من به کرسی ننشست و شکنجه شروع شد.
🌷این قدر مرا کتک زد که بدنم مانند بادمجان کبود شده بود. با کابلی که در دست داشتن به گردن من انداخت و گفت: اشهدت را بگو می خواهم تو را بکشم. در جواب به او گفتم: من همان روز که اسیر شدم اشهدم را گفتم و از مرگ نمی ترسم. دوباره تنبیه را ادامه داد اما به لطف خدا هیچ گونه دردی را احساس نمی کردم.
راوی: آزاده سرافراز علی حیدر رئیسی نیا
منبع: سايت مشرق نيوز
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
سبک زندگی شاد_۱۷.mp3
10.28M
#سبک_زندگی_شاد ۱۷
⚜ ایمان؛ قدرت دهنده ی عقل در درون انسان است!
هر چه ریشه های حقیقیِ ایمان در انسان محکم تر باشد؛ نیروی عقل در او قوی تر، و شادی هایش بیشتر و قیمتی ترند.
#استاد شجاعی 🎤
🎋🎋🦋🎋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#پست_ویژه_شب_های_جمعه
بسم الله الرحمن الرحیم
#دلنوشته;چه روزها وشب هایی که بی نام ویاد تو سپری شد...
انگار دلمان برای تو تنگ نیست و بی تو هم می توانیم زندگی کنیم...😔
السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی
💬شهید مهدی زین الدین رحمه الله علیه
📌هرکس شب جمعه شهدا را یاد کند شهدا هم اورا پیش #اباعبداالله یاد می کنند...❤️
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#قرار_دلتنگی#اولیا_خدا
#قرار_عاشقی#شب_جمعه#کربلا❤️
📌فرستادن #صلوات و #سوره_قدر در شب وعصر جمعه هدیه به امام عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداه فراموش نشود.
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
دخترم آزاده زمانی که پدرش به شهادت رسید ۸ ساله بود و تازه کارنامهش رو گرفته بود📄،
منتظر پدرش بود که پدرش بیاد و کارنامه رو به پدرش نشون بده😍
ولی پدر برنگشت....💔
پسرم حمید هم که اون زمان ۴ ساله بود...بعضی اوقات سراغ پدرش رو میگرفت
یادمه یک روز برف اومده بود و من با بچه ها پشت شیشه داشتیم برف رونگاه میکردیم
پسرم حمید به من گفت:
مامان من برم کفشهای بابا رو بیارم بزنم تو برف ها انگار که بابا اومده؟
یادمه حتی تشییع جنازه ایشون هم خیلی باشکوه برگزارشد
✍🏻بهروایتهمسر
#شهید_محمدرضا_بورقی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💟 تنبیه رزمنده ....😢
بچه های گردان کربلا ، مانند دیگر گردان های لشکر 7 ولی عصر (عج ) در منطقه رقابیه جمع شده بودند تا با گذراندن دوره های فشرده ، برای عملیات والفجر مقدماتی آماده شوند .
فرمانده گروهان #نجف اشرف ، برادر عباس پیمانی بود که موقع آموزش بسیار جدی رفتار می کرد و مدام تذکر می داد تا بچه ها تمام حواسشان به آموزش های او باشد . اما این حرفها به خرج #محمد علی آزادی نمی رفت که روحیه شادی داشت و یک جا آرام نمی گرفت .
عاقبت فرمانده گروهان به ستوه آمد و از سیاست #تنبیه😱 علیه محمد علی استفاده کرد . پس محمد علی را از صف گروهان خارج کرد و چند دقیقه ای بفکر فرو رفت . در اطراف ما چند راس گاو و گوسفند قرار داشت . ناگهان چهره فرمانده از فکر بکری که کرده بود خندان شد و با جدیت به محمد علی گفت :
باید سریع بدوی و دستت را به آن گاو 🐄 خال خالی بزنی و برگردی !
محمد علی هم بدون هیچ چون و چرایی شروع به دویدن 🏃🏃 به سمت گاوها کرد . گاوها از دیدن محمد علی که با سرعت به طرف آنها می رفت ، وحشتزده شدند و رو به سمت دیگری در بیابان رم کردند .
محمد علی که شیطنتش گل کرده بود ، مصمم برای اجرای دستور فرمانده با سرعت بیشتری پشت سر گاوها می دوید .
حالا گاوها 🐄🐂🐃 بدو .... محمد علی 🏃 بدو ...
بچه ها هر چه سعی کردند جلوی فرمانده با صدای بلند نخندند ، نشد که نشد .آنها در حالی که دل خود را گرفته بودند ، صدای قهقهه خنده شان به هوا رفته بود😅😎 😂
راوی : #سید فرید موسوی
بر گرفته از کتاب #دندون موجی
نوشته : سید فرید موسوی ، رزمنده خوزستانی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
°\💕/°
°/ #همسفرانه \°
.
.
هیچ وقتـ مناسبتـ ها🎊
واعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفتـ
و سعی داشتــ در این مناسبتـ ـھا
با یڪ شاخه گل بیاد خونه🌹
تا چراغ معرفتــ اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه😌
عادتــ همیشگیش بود
وقتے از در میومد تو،
گل رو پشتش قایم میڪرد
و اول مناسبتــ رو تبریڪ میگفت
بعد گل رو... ☺️🌹
تقریبا تموم گلهایے ڪه میاورد
رو نگه میداشتم... 🙄💞
#همسر_شهید
#شهید_رضا_دامرودی 🌹
.
°/🕊\° بازآۍ دلبرا
کھ دلم بۍقرار توست
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohadac🕊
درنبرد سخت با داعش بودند
اومد پیشش و گفت:
فرمانده..! تانکر آب به سمتِ
داعشیها میره اگه منفجرش نکنیم
داعش نفس تازه میکنه و
نبرد ما سختتر میشه
در جواب گفت:
امامحسین در کربلا اسبانِ سپاه
عمرسعد هم سیراب کرد..:)
#شهیدجواداللهکرم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
☘ارادت شهدابه ابالفضل العباس(ع)
📝مشخصات شهيد
🌹شهید عباس مجازی-عضو اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا
🌹شهادت 17/12/1365بعد از عملیات والفجر 8 در بیمارستان
🌹محل دفن: گلزار شهدای شایستگان امیرکلاه بابل
《مجنون ابوالفضل عليه السلام》
والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز.
حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود.
پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده.
به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن خیال می کردند اسمش ابوالفضل است.
رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز. گفتند:
« این جا مجروحی بستری است که حافظه اش را از دست داده.
فقط می دانند اسمش ابوالفضله» رفتم دیدنش تا دیدم شناختمش . عباس بود. عباس مجازی.
بهشون گفتم :
« این مجروح اسمش عباس است نه ابوالفضل»
گفتند:« ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن.
فکر کردیم اسمش ابوالفضل است»
عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت.
بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل....😭😭😔😔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
♦️راه هایی برای نزدیک شدن به شهادت..👇🏻☘
.
.
✨۱_ نگاه به نامحرم نکن ؛ زیرا هر نگاه به نامحرم ، شهادت را ۶ ماه به عقب می اندازد...
✨۲_ سعی کن دعای توسل ات هرگز ترک نشود...
✨۳_ هرگز نگذار نام تو مشهور شود ؛ زیرا انسان فقط یک بار مشهور خواهد شد ، اگر در دنیا مشهور شوی ، در آخرت مشهور نخواهی شد...
✨۴_ هیچ وقت سر پدر و مادرتان بلند صحبت نکن...
✨۵_ پشت سر رفیقتان غیبت نکنید...
✨۶_ نماز اول وقتتان ترک نشود...
#شهید_مهدی_زینالدین♥️🕊
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفقایش تعریف کردند بعد از سه روزی که در مقرر خان طومان بودیم، علی آقا موافقتش را برای رفتن به خط میگیرد. با لباس و اسلحه، آماده می آید سر یک پیچ می ایستد و جلوی ماشین بچه های سپاه را که برای عملیات می رفتند می گیرد.
علی به آنها اصرار و التماس می کرد تا با آنها راهی خط شود.
دوستانش می گویند علی آقا در زمستان در هوای ۸ درجه زیرصفر ۴۰۰ متر جاده صعب العبور را سینه خیز تا دل تکفیری ها می رود تا جاده را شناسایی کند. وقتی بر می گردد گلی شده بوده. علی آقا به بیت المال حساس بود حتی وقتی به او می گفتم اضافه کار بایست و کار کن می گفت وقتی کاری برای اضافه کار ندارد حرام است.
یکی از دوستانش میگفت علی اینجا لباس های راپل و پوتینش را تهیه کرد و همه چیز را خرید رفت آنجا تا از سپاه نگیرد. بعد از عملیاتی که سینه خیز رفته بود پوتینش پاره شد و داده بود به یک پاکستانی که استفاده کند.
دوستش می گوید زنگ زده بود که بیا برویم پوتین بخریم. گفتم:《من الان حلب هستم نمی توانم بیایم. الان خطرناک است برو از تدارکات بگیر. 》گفته بود بیت المال است و من نمیگیرم.
#شهید_علی_آقاعبداللهی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج محمد هست🥰✋
*از جوشکاری تا شهادت در فاو*🕊️
*شهید محمد اثری نژاد*🌹
تاریخ تولد: ۲۴ / ۶ / ۱۳۳۵
تاریخ شهادت: ۱۲ / ۱۲ / ۱۳۶۴
محل تولد: کامفیروز/ مرودشت
محل شهادت: فاو
🌹دوست← *جوشکار بود* توی یه شرکت در تهران کار میکرد *تا اینکه جنگ شروع شد*💥 گفتم: سپاه تازه تشکیل شده، هیچ حقوقی هم به شما نمیدن🍂 *اما اینجا موقعیت خوبی دارید⭐ خندید و خیلی جدی گفت بخاطر اسلام و دینم هست💚پول برای من هدف نیست*🌷دوستش ← وقتی از مکه آمده بود🕋میخواستیم برایش قربانی کنیم🐑 *تا گوسفند را دید گفت بذارید این را ببرم واسه بچه های جبهه*🐑 پدرش چند گونی برنج کامفیروزی برایش به تهران آورده بود🌾 *هنوز یک روز از آمدنش از حج نگذشته بود📿 که دیدم یک گونی هم از برنج ها نمانده*⁉️ از محمد سراغ برنج ها را گرفتم با مهربانی گفت: *همه را بردم برای بچه های جبهه!💫 گفتم کلی میهمان داریم حداقل میزاشتی ولیمه بدیم🍛 گفت «بچه ها واجب تر هستند»*🌷 همرزم← والفجر ۸ بود *به شدت شیمیایی شده بود*🥀اومد کنارمون *چند تا گز اصفهان همراهش بود که با محبت به من داد*🧈 قرار بود با هم به جایی برویم🚖 آماده رفتن بودم که محمد گفت: *امروز نمیتوانم با شما باشم🍂 کمی مکث کرد و گفت: باید تنها بروم🌷چند دقیقه بعد گلوله توپی آمد روی ماشینش💥و شهید شد*🕊️🕋
*سردار شهید محمد اثری نژاد*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
#عملیات_شمشیر...!
🌷در تاریخ دوازدهم تیرماه ۱۳۶۰ چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، برای اولین بار در غرب کشور، عملیات «شمشیر» را شروع کردیم؛ در یک شب ظلمانی، در ارتفاع دو هزار و دویست متری، آن هم در حالی که تمام منطقه مین گذاری شده بود. شب قبل از حمله، در مسجد نودشه برای آخرین بار برای برادران پاسدار اعزامی از خمین، اراک و سایر افراد صحبت کردم. عزیزان ما تا ساعت دو نیمه شب عزاداری کردند و گریه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.
🌷آن شب، یکی از برادران اهل خمین خواب حضرت امام، قدس سره، را میبیند که پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستید؟ حرکت کنید، حضرت مهدی، عجل الله تعالی فرجه، با شماست.» صبح، با پخش این خبر، حالت عجیبی به بچه ها دست داده بود. همه میگفتند ما می خواهیم همین الآن عملیات را انجام بدهیم. هر چه گفتم دشمن در بالای ارتفاعات است، شما چه طور می خواهید از میدان مین رد بشوید؟ میگفتند: «نه، امام به ما گفته اند حضرت مهدی، عجل الله تعالی فرجه، با ماست.»
🌷به هر صورتی که بود، برادران را راضی کردیم. عملیات در نیمه های شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نیروها به نزدیک سنگرهای دشمن رسیدند. به محض روشن شدن هوا، عملیات شروع شد. طولی نکشید که به خواست خدا در ساعت ده صبح، تمامی ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صدای الله اکبر، آن چنان وحشتی در دل دشمن ایجاد کرده بودند که نزدیک به دویست نفر از مزدوران بعثی یک جا اسیر شدند.
🌷به یکی از افسران عراقی گفتم: «فکر کردید که ما با چه مقدار نیرو به شما حمله کردیم؟ گفت: «دو گردان!» گفتم: «نه خیلی کمتر بود.» تعداد نیروهای حمله کننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره میکنید!» وقتی برایش قسم خوردیم و باورش شد، گریه اش گرفت. گفت: «وقتی شما حمله کردید، تمامی کوه، الله اکبر میگفت. اگر ما میدانستیم تعدادتان این قدر کم است، میتوانستیم همه شما را اسیر کنیم.»
راوی: سردار خیبر، فرمانده شهید حاج ابراهیم همت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹شهیدی که با خاک تربت امام حسین(ع) عجین شده بود🌹
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
یکی از همرزمان شهید تعریف می کرد:
یک مقدار خیلی کم به اندازه ی شاید نصف یک نخود تربت خود گودی قتلگاه دست به دست گشته تااین مقدار به دست من رسیده و یک مقداری گلاب هم بود که با این گلاب ضریح امام رضا(ع) را شستشو داده بودند جمع آوری شده بود و یک مقداری هم به ما رسیده بود...
به هر حال گفتیم که تربت ابی عبدالله همه چیز را شفا میده..
رفتیم منزل یک مقدار از آن تربت را ریختیم داخل آن گلاب و آوردیم و دادیم به عزیزان گفتیم هر طور شده آقا سید این را بخوره ...
وقتی این را دادم به آقا سید جملاتی را که آقا سید عنوان می کرد خیلی جالب بود...
می گفت: این آب چیه دادید به من؟ من خوشم آمد از این...
این بوی ابی عبدالله را می دهد، بوی کربلا را می دهد، بوی مدینه را می دهد..
باز از این آب می خواهم...
آقاسیدی که اصلا هرچی به او می دادند نمی خورد می گفت: باز از این آب می خواهم...
بعد در اون لحظه عزیزانمان به من دسترسی نداشتند گویا می روند یک مقدار آب زمزم که داشتند، می دهند به او...
ایشان گفت: این که تربت نداره....!!
درست یک شب قبل از شهادتش بود دوباره همین خاک تربت را داخل گلاب ریختم انگار القا شده بود به من که بروم این را به لب و صورت آقاسید بمالم...
آقاسید در بی هوشی کامل بود...
عاشق امام حسین بود یک تکه از وصیت نامه اش این بود:
به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس
چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است
شادی روح پاک ومطهر شهدا صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊