سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج اسکندر هست🥰✋
*آخرین خداحافظی*🕊️
*شهید حاج اسکندر اسکندری*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۲۶
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: فارس / کوار
محل شهادت: شلمچه
*🌹همسرش← اسماعیل کارگر کوره آجرپزی بود🍁 آنقدر در کارش پشت کار داشت که خیلی زود پیشرفت کرد🍃 و توانست در نزدیکی روستای محل سکونتش یک کوره آجرپزی به پا کند💫 کلی در میان مردم کوار و روستا اعتبار داشت🌷 اما افتتاح کوره آجرپزی مصادف شد با آغاز جنگ💥 و فرمان امام برای پُر کردن جبههها🕊️اسماعیل هم کار و اعتبار و زن و هشت فرزندش را گذاشت و رفت جبهه!🕊️ و عملیات های زیادی را در جنگ پیروز شد🕊️همرزم← شب عملیات شد💥 حاج اسکندر یک بی سیم چی خواست تا در ارتباط باشد📞 رمز عملیات که گفته شد، پشت بی سیم گفت: با خط شکن ها برم؟📞 گفتم: نه! شما برو سمت اسکله جایی که بچه ها از قایق پیاده می شن🛶 کمک کن بچه ها از قایق ها پیاده بشن🛶 چک کن، کسی اسلحه اش در آب نیُفته و بی مشکل پیاده بشن🛶دوباره بی سیم زد من کنار اسکله هستم📞 همه نیروها پیاده شدند، همه رفتند📞 گفتم: خیلی خوب، حالا برو🌷 با یه حالت خاصی گفت: من دیگه رفتم🕊️ خداحافظ!🕊️این آخرین جمله ای بود که پشت بی سیم گفت🥀 یکی دو دقیقه بعد گلوله توپ آمد💥 و به شهادت رسید*🕊️🕋
*سردار شهید اسماعیل*
*حاج (اسکندر) اسکندری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*Zeynab:Roos..🖤💔*
هدایت شده از نایت کویین
ebadat_va_tafrih_6.mp3
8.83M
#چگونه با عبادت تفریح کنیم 😊
#استاد علیرضا پناهیان
#جلسه ششم
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
🎁@bluebloom_madehand 🎁
#روز_یازدهم....
🌷سال ۷۳ بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار میكرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد میشديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند.
🌷روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم. مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است. آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست.
🌷دوازده سال از شهادت آنان میگذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمدیم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.
راوی: جانباز شهید حاج علی محمودوند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
tafsir_yasin_10.mp3
14.32M
#تفسیر سوره یس ✨
#جلسه دهم
#واعظ استاد عالی🎤
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
https://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مےگفت :
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن ؛
نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟ گفتن هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشیدبهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدابعد برمیگردوننشون گفت نه منحالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردمسه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مےگفت : بابا ، بابا دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ... گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم"
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊