eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
💌🍃... یکی از رفقا و هم دانشگاهی هایش تعریف می‌کرد که با محمد پینت بال می‌رفتیم. به شوخی به شهید دهقان گفتم: آقا همه تیرها عین این بازی‌های کامپیوتری به سر و کله من خورد. او گفت: اشکال نداره داداش! چه چیزی بهتر از اینکه بی سر شهید شوی. خودم گلوله بارانش کرده بودم، به شوخی گفتم چیزی نصیب تو نمی‌شود محمد! همه تیرهایی که نثارت کردم به سینه و پهلو‌هایت خورد. وقتی که پیکرش را آوردند و نحوه شهادتش را فهمیدم نابود شدم. با خودم فکر کردم اشتباه از من بود که گمان می‌کردم چیزی به تو نمی‌رسد. : دوست شهید
°•|🌿🌸 √ فرمــانده بـے ادعـا +تا رسیدیم گفتند: فرمانده دستور داده ڪسے روے خط الراس نره…. _صبح ڪه شد، چشم باز ڪرده و نڪرده، نگاهم افتاد به جوانے ڪم سن وسال.… . +رفته بود بالاے خط الراس و با دوربین منطقه را بر انداز میڪرد.… _با حرص سرش داد زدم بیا پایین اخوے، میخواے همه مون رو به ڪشٺن بدے؟ +نگاهے ڪرد و پرسید عصبانے هستے؟ _جواب دادم؛ چرا نباشم؟ از گردان ۱۸۰ نفره مون خیلے ها شهید شدن. +گفٺ: ڪدوم گردانے؟ گفٺم ضد زره خندید، پس بچه تهرانے؟ _ڪفری شدم از سوال ڪردن هایش. گفتم شلوغ بازی نکن بیا پایین.‌… +سر و صدا ڪه بلند شد، بچه ها از سنگر زدن بیرون. . _تا آمد پایین یڪے از بچه ها بغل گرفٺ و بوسیدش. +پیشانے ام را بوسید و گفت: خسته نباشے. بچه هاے شما خوب عمل ڪردن.… _وقتے رفٺ گفتند؛ حتما نشناخٺیش ڪه هرچے از دهنت دراومد بهش گفتے؟ . +پرسیدم مگه کے بود؟! گفٺند: آقا مهدے زین الدین فرمانده لشڪر. . :عباس منشے زاده 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌷 انسانی پاک واهل دعاومناجات بود،بیشترتوسل هایش به امام زمان(عج الله)بود.درمراسم مختلف دعاوتوسل،محمودباصدای بلندازجمع میخواست که برای سلامتی آقاامام زمان عجل الله تعالی فرجه صلوات بفرستند. من دربیشتردعاخوانی ها،محمودراهمراهی میکردم.درهیىت منتظران مهدی که درمحل زندگی مان بودفعالیت های زیادی ازخودنشان میداد.بخاطردلسوزی وعشق وعلاقه اش به مراسم دینی بیشترکارهای تدارکاتی واجرایی هیىت رابه او میسپردند.محمودتوجه خاصی به یتیمان وافرادبی بضاعت نشان میدادودرحدوسع خودتلاش میکردکه آن هارادستگیری کندوکمک های خیرخواهانه دیگران رانیزبه مستمندان برساند.برخوردهای ملاطفت آمیزوخوش قولی اش ازویژگی های برجسته اوبه حساب می آمدندوهمه اورابااین ویژگی هامیشناختند.اهل ورزش وسلامتی بودودرماهیگیری مهارت خاصی داشت :همسرشهید 🌹🌹🕊🌹🌹 🕊 @baShoohada 🕊
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم .  میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره ! یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده . یه روز صبحازش پرسیدم : چرا انقدر  استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده  و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره... :خواهر شهید 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ✨ @baShoohada
│سیره شھید💚│ یکشنبه بود ۲۹ آذر ۹۴ بین منطقه خالدیه و خان طومان درگیری ما با النصره شدید شد بود تک تیراندازشون مشرف بود بهمون ،گرامون هم گرفته بودن داشتن با خمپاره میزدنمون. هرکی یه گوشه پناه گرفته بود🏃. سجاد عین خیالش نبود خیلی شجاع بود داش مشــتی و بامـــرام.....قبــــل از تیر خوردنش میگـــفت حاجی دعا کن شهید❣ شم ، میگه برگشتم بهش گفتم اگه قسمتمون باشه شهید میشیم ، به چند دقیقه هم نرسید که تیر بهش اصابت کرد . بعد از تیر خوردنش بچه ها اومدن به کمکمون که دیگه خیلی خون ازش رفته بود فقط برگشـت به یکی از رفقا گفت ، بلندم کن رو زانوهام بشينـــم ، میگه برگشتم بهش گفتم واســـــه چی😳؟! خون زیادی ازت رفته ، که آقا سجاد گفت: 😭 ❤️السلام علیک یا ابا عبدالله حسین (ع) 🌷 :جانباز قطع نخاع آقا امیر حسین حاج نصیری 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🖌📃 🌴از عملیاتها که برمی‌گشتیم، همه نیروها معمولا شدیدا خسته بودند، به محض رسیدن به مقر همه بچه ها براي استراحت مي رفتند و سرگرم كار خودشان بودند٬اما با اینکه شهید عبدالصالح زارع پا به پای بچه ها می‌جنگید و مثل بقیه مهمات حمل کرده و دست و پایش تاول زده بود. تازه شروع می‌کرد؛ کمک به رزمنده ها و براشون غذا می آورد، وسایل استراحت و استحمامشان را آماده می‌کرد. 💐هميشه دوست داشت در كمك كردن به ديگران در صف اول باشد و بتواند مشكلات ديگران را حل كند ✏️: همرزم شهید 🌹 🕊
🌺🌸🍃 : برادر شهید رئیس بنیاد شهید بہ دیدار مادرم آمد، هنگامے که راجع بہ مفقود شدن پیڪر عبدالحسین مے‌پرسند مادرم مے‌گوید من فرزندم را براے خدا داده‌ام و برایم فرقے ندارد ڪہ پیڪرش در ڪجا دفن است. 😭 شهید متولد ۱۳۴۸ بود و در ۲۳ خرداد سال ۶۷ در عملیات بیت المقدس۷ بہ شهادت رسید. اسمش جزو شهداے مفقود الجسد باقے مانده بود تا اینڪہ نتایج آزمایش DNA ڪہ خانواده شهید انجام داده بودند رسما اعلام شد و طبق آن مشخص شد یڪے از ۵ شهید گمنام مدفون در مسجد فائق تهران، همان شهید است.🥀 این درحالیست ڪہ چند سال قبل طبق خوابے ڪہ دیده شده بود مشخص شد، پسر عموے شهید به نام شهید هم یڪے از شهداے گمنامیست ڪہ در مسجد فائق بہ خاڪ سپرده شده است. یڪ بار ڪہ بر سر مزار پسر عموے شهیدم در مسجد فائق رفتیم پدرم بہ مزار ڪنارے پسر عمویم نگاهے ڪرد و با حسرت گفت: "شاید این شهید گمنام هم، عبدالحسین من باشد." او این را گفت و چند سال پس از آن، به رحمت خدا رفت.😭😔 غافل از این ڪہ آن شهید گمنام همان فرزند سفر ڪرده‌ای است ڪہ ۲۵ سال پدر و مادر را در بازگشتش چشم انتظار گذاشتہ بود. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
شهدا 🌹 در زندان «الرشيد» بغداد، يكي از برادران رزمنده كه از ناحيه ي پا به وسيله ي نارنجك مجروح شده بود، حالش وخيم شد و از محل آسيب ديدگي، چرك و خون بيرون مي آمد. ايشان پس از 21 روز اسارت، بعد از اقامه ي نماز صبح به درجه ي رفيع شهادت نايل شد. با شهادت وي، رايحه ي عطري دل انگيز در فضاي آسايشگاه پيچيد. با استشمام بوي عطر، همه شروع كرديم به صلوات فرستادن. نگهبانان اردوگاه با شنيدن صداي صلوات سراسيمه وارد شدند. آن ها فكر مي كردند يكي از برادران، شيشه ي عطر به داخل آسايشگاه آورده است، به همين خاطر تمام آن جا را بازرسي كردند. وقتي چيزي پيدا نكردند، پرسيدند: «اين بو از كجاست؟» و ما به آن ها گفتيم كه از وجود آن برادر شهيد است! به جز يكي از نگهبانان، كسي حرف ما را باور نكرد. آن نگهبان بعدها به بچه ها گفته بود كه من مي دانم منشأ آن رايحه ي دل انگيز از كجا بود و به حقانيت راه شما نيز ايمان دارم. : حميدرضا رضايي 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
اروند سیاهی شب همه جا را گرفته بود. بچه ها آرام و بی صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می شدند. هرکس گوشه ای از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح آب را روشن می کرد و هر از گاهی صدای خمپاره های سرگردان به گوش می رسید. 30 متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد. خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم هایش را به ما دوخت و در حالی که با حسرت به ما می نگریست، گوشه ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد. از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می رود، اون وقت می دونی جون چند نفر... عملیات نباید لو بره» تمام بدنم می لرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می رفت. : آقای جابری 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
...! 🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را می‌آورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند. 🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که می‌کنه روشن نمی‌شه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین. 🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آن‌جا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانه‌ی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت. 🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری می‌کند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین. 🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاه‌ها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدم‌های بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهله‌ی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر می‌شود....   : رزمنده دلاور اصغر حقیقی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
💠شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاري» برای خواستگاری به منزل ما آمد، گويی كار خدا بوده كه مهر خاموشی بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ی خود قبول كردم . 💠پس از ازدواج وقتی از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نميدادم، چه ميكردی؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج آسمانی اش سؤال بی پاسخم را جواب داد. 💠هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس ميكنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ی سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاونی، نزد آقای... و بگو... در اين جا، تأملی كرد و گفت نه نميخواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل ميكنم. ناگهان از خواب بيدار شدم. 💠چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است. :همسر شهيد محمدرضا غفاری 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
زنده اند🌹 هر موقع که دلتنگش می‌شویم پیش ما می‌آید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده می‌کرد را استشمام می‌کنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر می‌دهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانه‌هایش را احساس کردم. : مادر شهید محمد رضا دهقان 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
ای از شهید جواد تیموری شهید حادثه تروریستی مجلس هروقت شب قدر ميشد بايد خودشو به مراسم حاج محمود ميرسوند ميگفت حال خوبی پيدا ميكنم هميشه و همه جا با هم ميرفتيم ديگران از شباهتمون فك ميكردن برادريم دوتا پسر عمو هم سن و سال و هم كلاس و هم دانشگاه و همرزم از حريم مقدس حضرت زينب سلام الله اولين بار حدودا سه سال پيش، كه نيت رفتن به سوريه به دلمون افتاد ، مراسم دعای كميل حاج محمود بوديم ، كه يكی از بچه ها گفت اگه تمايل دارين هفته اينده عازميم و ماهم از خداخواسته درس و دانشگاهو گذاشتيم كنار و به عشق دفاع از حرم تدارك رفتنو ديديم قرار بود سه ماهه برگرديم كه حدودای پنج ماه شد و من تو اين سفراز ناحيه پا مجروح شدم و جواد از ناحيه دست ، بمحض رسيدن به تهران برای درمان مجبور به بستری شديم و جواد بعداز دوروز مرخص شد و من تا يكماه بستری بودم و دوتا عمل روی زانوم انجام شد و با عصا مرخص شدم و در ارزوی اعزام مرحله بعد موندم چون حداقل تا سه ماه نميتونستم و نبايد پای راستمو حركت ميدادم بعداز امتحانات اونسالِ دانشگاه كه ترم اخر ارشد بوديم و پايان نامه هم رو به اتمام بود و داشتيم نفسی تازه ميكرديم كه خبر قبولی دكترا هردوی مارو مشتاقتر از قبل كرد ولی نه خانواده من برای ازدواج كوتاه ميامدن و نه خانواده عموم... مادر جواد و مادر من اصرار به ازدواج ما قبل از شروع دكترا داشتن و نميدونستن كه ما اينقدر كه با فكر رفتن به سوريه و دفاع از حرم مقدس حضرت زينب(س) زندگی ميكنيم به ازدواج فكر نميكنيم اتفاقا جواد در گيرودار رفت و امد به دانشگاه ، با يكی از همكلاسی ها كه موضوع مشتركی در پايان نامه داشتن اشنا ميشه و از حجاب و متانت و وقار شون خوشش مياد و ادرس ميگيره و باتفاق خانواده و بعداز چند مرحله رفت و امد ، مراسم نامزدی در شب مبعث پيامبر برگزار ميشه ، حالا ديگه مادرم دست از سر من بر نميداشت كه بايد برای منم استينی بالا بزنه و از دختر عموم(خواهر جواد) خواستگاری كنه، كه منم كوتاه اومدم و هفته بعداز نامزدی جواد به خواستگاری خواهرش (كه دختر عموم ميشد) رفتم و ماهم باهم نامزد شديم.... كه بعداز دوهفته ، از پادگان خبر اعزام به سوريه بهمون اعلام شد ديگه رضايت گرفتن و دلجويی همسران به بقيه اعضای خانواده هم اضافه شده بود و سيل اشكی بود كه بايد باصبوری و دلداری جمع ميكرديم.... همه كارها اماده بود و فردا صبح قرار به اعزام بوديم كه متاسفانه شب قبلش جواد در اثر تصادف كه از محل كار بسمت منزل با موتور ميومده يه راننده ون با دنده عقب تو شب بارونی، بشدت با موتور جواد برخورد ميكنه و پای چپ جواد از ناحيه مچ اسيب ميبينه و مجبور ميشه گچ بگيره و برای اولين بار از هم جدا شديم و من عازم سوريه شدم و جواد نتونست بياد و با دلی شكسته به بدرقه ما اومد...(با اتوبوس تا فرودگاه برای بدرقه، همراه ما اومد و از خوابی كه شب قبل با كلی گريه و استغاثه و طلب عفو در نماز شب با خداداشته و خوابش برده،گفت كه خوابديده بود: حضرت صاحب الزمان(ص)كه فقط ايشونو تو خواب نور ديده بوده ، جواد رو به دالونی از نور هدايت ميكنه و اونجا كمربند سبزی به كمر جواد ميبندن و تسبيحی كه ٤٤ دانه داشت بهش ميدن و ميگن روزی يك دانه تسبيح رد كن و همينجا برای دفاع از حريم يكی از فرزندان من بمان..... ولی با وعده و قول فرمانده كه گفت نهايتا تا دوماه بعد اعزام بعديه ، اروم شد و راضی ولی من ميدونستم كه جواد بازبغض و ناراحتی دلش با ما بود و عشقش شهادت .... جواد نيامد....و قسمتش نبود.... ولی من بعد از ٤٤ روز اومدم تهران.... و جواد رو در مراسم تشيع پيكر پاكش در حادثه تروريستی مجلس ، بدرقه كردم....و ياد خوابش افتادم....٤٤دانه تسبيح و كمربند و دالان و دفاع از حريم فرزند صاحب الزمان و..... جواد با دل پاك وخدايی كه داشت به عشقش كه شهادت بود رسيد..... شهيد تيموری : احمدرضا تيموری 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
بیاموزیم 🌹درماموریت سال ۹۲ اشنویه که هوای بسیار سرد وبرفی داشت و پایگاه ما در عمق خاک عراق قرار داشت ، روزها هوا سرد وبرفی بود وموقع نگهبانی اگر خودت را تکان نمی دادی تبدیل به آدم برفی میشدی و شرایط جوری بود که هر کس به فکر خودش بود . ولی جواد بطرهای آب را داخل سبد پلاستیکی روی چراغ نفتی به دیوار سوله ی آهنی می بست تا گرم شود ونیروها برای دستشویی و وضو از آن استفاده کنند ... همرزم شهید جوادعبدی 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
﷽ 🕊🖤 ‍🕊﷽ 🌹 خاڪریز خاطرات (خدایا ما را سعید بدار و شهید بمیران!) ♦️ برخے اوقات ڪه توفیق حضور در منزل شهدا را پیدا می‌ڪردم و به همراه سید عبدالحسین به دیدار خانواده شهدا می‌رفتیم، طبق روال جارے زیارت عاشورا می‌خواندیم و سید از من می‌خواست ڪه زیارت را بخوانم. 🌷 وقتے هم ڪه شروع می‌ڪردم اولین ناله‌ایے ڪه بگوشم می‌رسید صداے سید بود و بعد از پایان زیارت عاشورا از ایشان می‌خواستم ڪه دعا ڪند و تنها دعایے ڪه همیشه آن را تڪرار می‌ڪرد این دعا بود: 🔆《خدایا ما را سعید بدار و شهید بمیران!》 🎤 : همرزم شهید 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
شهدا عباسعلی فتاحی بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✍ عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود. سال شصت به شش زبان زنده ی دنیا تسلط داشت. تک فرزند خانواده هم بود. زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم… عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه ، بزرگترین اشتباهه…. بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت:چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود… پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی فتاحی بود. قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوقت با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… و تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده ، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر  خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی فتاحی توی شکنجه ها لو بده. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده ، سرش بره زبونش باز نمیشه. برید عملیات کنید… عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه. گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه… اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته. اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…. جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت:صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده ، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین. گفتن مادر بیخیال. نمیشه… مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه ! ولی فقط ….. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند:مادر! عراقی ها سر  عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای  عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد… : محمد احمدیان از بچه های تفحص اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💎تفاوت ترس ما و ترس امام ✅اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان برای دیدار با امام به جماران رفتیم. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌دفعه ضربه‌ محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام. امام در همان حال که صحبت می‌کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد. ✅همانجا بود که فهمیدم آدم‌ها همه‌شان می‌ترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه ما ترسیده بودیم؛ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه. او از خدا می‌ترسید و ما از غیرخدا. آن‌جا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد، دیگر از غیر نمی‌ترسد. : شهید ابراهیم همت 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
میرم عروسی دختر عموبرمیگردم ايام جنگ بود و دليرمردي از مازندران قصد حضور در جبهه داشت. مادر با دلشوره اي پر از مهر از او پرسيد: «مادر جان كي برمي گردي؟» او به اطراف نگاهي كرد و با لبخند گفت: «عروسي دخترعمو برمي گردم.» همه خنديدند. دختر عمو فقط 8 سال داشت. دلاور رفت و ديگر بازنگشت. گفتند به شهادت رسيده اما پيكرش مفقود است. 8 سال بعد چند پاره استخوان به مادر او تحويل دادند و گفتند: «اين پيكر پسر توست.» مادر كنار پاره هاي استخوان نشست و گريست، آن هم در شب عروسي دخترعمو. عروس 16 ساله گوشه اي نشست، غصه دلش را فرا گرفت. كسي در گوش دلش زمزمه كرد كه: « حالا نمي شد اين چند پاره استخوان فردا بيايد؟» شب از نيمه گذشت كه همه به بستر رفتند. خواب چشمان عروس غم آلود را در خود گرفت: در خواب ديد كه در منجلابي افتاده و دائم فرو مي رود. كار به جايي رسيد كه فقط دستش بيرون مانده بود و در دل گفت: «خدايا چرا كسي به فريادم نمي رسد.» ناگهان دستي از غيب آمد و او را از منجلاب بيرون كشيد و صدايي در دل تاريكي گفت: «اين دست، دست همان يك مشت استخوان است كه ديشب به ميهماني تو آمد.» : حجت الاسلام ضابط 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
شب خواستگاری مادرش گفت: که ما فردا شب برای صحبت های آخر می آئیم. فردا شب که شد ساعت 8 شب آمدند. حاج علی مثل شب قبل با لباس فرم سپاه از منطقه آمده بود و من با ایشان توی اتاقی نشستیم و با هم صححبت کردیم البته بیشتر او صحبت می کرد. خوب بخاطر دارم که گفت: هدف از ازدواج این است که سنت پیامبر و دستور اسلام را اجرا کنم در روش زندگی ما باید حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) را الگوی خودمان قرار دهیم و شرایط زندگی من این گونه است ممکن است یک روز در کنار شما باشم و شاید تا آخر عمر نباشم و به این مسئله تاکید داشت و اینکه مرد انقلابم و زندگیم دست خودم نیست. کتاب ازدواج در اسلام را بمن داد تا مطالعه کنم و گفت: اگر با این شرایط من راضی هستی بسم ا... و اگر هم نه مشکلی نیست واقعا تمام حقایق خودش را برای من گفت. :همسر شهید 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌷 🌷 🌷مبدأ: شیراز. مقصد: تهران. مسافران پرواز: چهار نفر. بعد از هماهنگی با خلبان و وارسی کامل وضعیت هواپیما خود را در صندلی کنار «امیر» جا دادم. مثل همیشه قرآن کوچکش را از جیب بیرون آورده بود و مشغول تلاوت بود. نور بیرون از پنجره افتاده بود روی صورتش و من از این صحنه‌ی روحانی لذت می‌بردم. با چشمان نیمه‌باز به او خیره شده بودم، نمی‌خواستم چشم بردارم. دلم راضی نمی‌شد. تیمسار از گوشه‌ی چشم به ساعت نگاه کرد و سربرگرداند سمت من. خورشید راه مغرب را در پیش گرفته بود. تیمسار گفت:.... 🌷گفت: «چه‌کار کنیم که بتوانیم نمازمان را موقع اذان تو هواپیما بخوانیم؟» هیچ نگفتم. می‌دانستم که تیمسار باید نمازش را اوّل وقت به جای آورد. از جایم بلند شدم و لختی بعد با یک لیوان آب کنار تیمسار حاضر شدم. امیر با دیدن آب لبخندی روی لب‌ها نشاند.همه تجدید وضو کردند. پتویی در انتهای هواپیما پهن شد. قبله نسبت به حرکت هواپیما مشخص شد و نماز جماعت چهار نفره به امامت امیر در هواپیما برگزار گردید. نماز تمام شد. امیر برگشت: «قبول باشد.» سکوت در فضا حاکم شد. به چشمان امیر نگریستم. هنوز لبخند رضایت بر چهره‌اش موج می‌زد. 🌹خاطره ای به یاد صیاد دل‌ها، امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی که در تاریخ ۲۱/فروردین/۱۳۷۸ عرشی شد. : امیر سرتیپ خلبان سید رضا پردیس، (فرمانده سابق نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران) منبع: سایت نوید شاهد ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🕊@baShoohada 🥀🕊