سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش باقر هست🥰✋
*شهیدی که داعشیها او را اسیر کردند*🥀
*شهید سید باقر موسوی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۵۲
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳
محل تولد: افغانستان
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← دو ماه سوریه بود🍂 یک روز آقا باقر تماس گرفت📞 ولی تماسش قطع شد🥀خبر نداشتم که اسیر شده🥀آن زمان شرایط بدی داشتم. نمیدانستم کجاست🥀 آمدم قم فهمیدم کسی چیزی نمیداند🥀۱۵ روز بعد به مشهد رفتم. مادر و برادرانم مشهد بودند🍂 بعد از یک سال انتظار گفتند همسرت شهید شده🕊️ ولی پیکرش مفقود است🥀سید باقر و دوستانش با هم محاصره میشوند🥀همسرم به دوستانش میگوید شما برگردید عقب من یک جوری سر دشمن را گرم میکنم🍃 که همهمان اسیر نشویم🍂 به تنهایی میماند و همرزمانش هر مهماتی را که داشتند پیشش میگذارند🍂 بعد زخمیها را به عقب برمیگردانند🍂همسرم تنها در سنگر با داعشیها میجنگد💥 تا دوستانش به عقب بروند🌷 همانجا هم اسیر میشود🥀و بعد از شکنجههای زیاد🥀به شهادت میرسد🕊️ راوی← او دو ماه اسیر بود🥀سه روز شکنجه شدید روحی و جسمی شده بود🥀 کلاً پوست تنش را کنده بودند🥀 داعش او را از سقف با پا آویزان کرده🥀و اعضای بدنش را بریده بودند🥀 بعد سرش را میبرند🥀 و زنده زنده پوستش را میکنند🥀🖤 استخوان سوختهاش را🥀بعد از سه سال به وطن آوردند.*🕊️🕋
*شهید سید باقر موسوی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*Zeynab:Roos..🖤💔*
❣️برای چند ثانیه به تو فکر میکنم..
★زنـدگــیام گلسـ🌺ـتان مــیشــود
❣️بعضیها عجیب هستند.
با یک #اتفاق میآیند و
مینشـینند تــه تـه دلت💗
خوب #میخندند خوب گوش میکنند
★اصــلا انــگـار آمــدهانـد
کـه مایه دلگرمیت باشـند😍
حـ💥ـتی اگر #نباشند
❣️رد پایـشان👣 روی دلت میماند
تا تمام عمر عشـ💖ـق میورزند
بعضیها عجیب #خوبنــد
یادشـان که میافتی روحت😇
جانـی دوبــاره مـیگــیــرد
★یـادشان که میافتی #بیاراده
لـبخنـد🙂 به لبـانت مینشیند.
❣️بعضـیها عجیـب #مـیآیند و
عجیبتر آنکه دیگر نمیروند❌
حتی وقتی که از کنارت رفتهاند
#میمانند
●⇜لبـخندشان
●⇜تصـویرشان
●⇜صـدایـشان
●⇜ #حـرفهایشان
همه را پیشت امانت میگذارند
بعــضیها #عجیب_خوبند🌺
#شهید_محسن_حججی ( از عاشقان شهید هادی بود )
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
🌹رویای صادقه
.
ماجرای خواندنی ازدواج فرزند #شهید_ناصر_احمدپور و فرزند #شهید_محسن_بهرامی
👇👇👇👇👇
رفاقت با شهدا
🌹رویای صادقه . ماجرای خواندنی ازدواج فرزند #شهید_ناصر_احمدپور و فرزند #شهید_محسن_بهرامی 👇👇👇👇👇
#کرامات_شهدا
.
رویای صادقهای که سبب خیر شد
.
🌷🌷🌷 بهرام احمدپور فرزند یکی از سرداران شهیدی است که بعد از ۸ ماه پیکر مطهرش بدون آنکه تغییری در چهره اش ایجاد شود، شناسایی می شود. خاطرات ایشان را که در دیدار با سردار باقرزاده، بیان نموده است، تقدیم می کنیم:
بنده بهرام احمدپور فرزند #شهید_ناصر_احمدپور هستم. ۲ سال پیش بنده به خواستگاری دختر سرداری رفتم و ایشان به این دلیل که پدر ندارم و پدرم شهید شده است، جواب رد دادند و این موضوع خیلی برایم سنگین تمام شد و اگر ایراد دیگری می گرفت برایم قابل قبول بود.
همه خواستگاری هایی هم که رفته بودم در شمال تهران بود و چون پدرم معاون وزیر بازرگانی بود در زمان وزارت آقای جعفری، دوست داشتم با خانواده ای در این سطح وصلت صورت گیرد.
بعد ما به منزل برگشتیم و بدون این که موضوع را برای کسی تعریف کنم رفتم در اتاق و با عکس پدرم شروع کردم به نجوا کردن. در همان لحظات اشکی جاری شد و بنده رفتم به خواب.
در رؤیای صادقه، حضرت امام(ره) را دیدم، ایشان با حالتی ناراحت آمدند و خطاب به بنده گفتند که شما باعث شدید پسرم ناراحت شود. گفتم بنده کاری نکرده ام. فرمودند شما باعث شدید پسر من « پدرم در کنار امام (ره) ایستاده بود»، از دست شما ناراحت شده است.
پدرم خندید و امام به من گفت که شما چه می خواهید؟ گفتم که واقعیتّش ما یک همسر خوب می خواهیم. ایشان گفتند من تک تک شما را دعا می کنم، کسانی که رفتند به خاطر خدا رفتند و ما کسی نبودیم و ... . بعد امام خطاب به #شهید_محسن_بهرامی گفتند که آقا محسن بیا و بنده هم اصلاً ایشان را نمی شناختم، بعد شهید بهرامی آمدند و (مذاکره ای بین آنها صورت گرفت) امام هم خندید و رفت.
#شهید_بهرامی خطاب به بنده فرمودند که شما می روید شهر ری، ضلع جنوبی حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع)، ۲۳ خانه بیشتر در آنجا نیست، درب وسطی را می زنید، رنگ درب را هم گفت، آنجا منزل ماست و از دختر بنده خواستگاری کنید.
من از خواب بلند شدم و موضوع را به مادرم گفتم و او در ابتدا باور نکرد. به هر حال ایشان را متقاعد کردیم و رفتیم ضلع جنوبی حرم و درب را زدیم (حتی پلاک هم نداشت) همسر شهید آمد درب را باز کرد و مادرم را در آغوش گرفت. مادرم اخمی به من کرد و گفت: ای کلک به من دروغ گفتی؟ گفتم نه مادر ...(کنایه از اینکه این دیدار از قبل هماهنگ شده بود) بعد فهمیدیم همان شب شهید بهرامی به خواب همسرشان رفته و گفته این پسری که فردا میآید من فرستادم یه وقت جواب رد ندید.🌷
.
#شهید_محسن_بهرامی
#شهید_ناصر_احمدپور
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
کتاب قطرهای به وسعت دریا
اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم
نویسنده:طاهره سادات حسینی
👇👇👇👇👇
http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
خواهشا کسانی که میگن من رای نمیدم حتما بخونن ❗❗
شاید صحنه غم انگیز شلاق خوردن زن سوری جلوی چشم همسرش توسط داعش یا بریدن سر پدر و مادر جلوی چشم دختر ۴ ساله یا تجاوز به دختران ۹،۱۰،و... را دیده باشید
وقتی حاکمیت در کشوری از بین برود؛ اولین چیزی که از بین میرود #امنیت است و به دنبال آن، چنین حیواناتی بر جان و مال و ناموس مردم مسلّط میشوند
حمله داعش به سوریه، درست زمانی آغاز شد که دشمنان آنها احساس کردند مردم سوریه با نظام حاکم، همراه نیستند
آوارگی مردم سوریه،حاصل ده سال جنگ و خونریزی بود که با یک اعتراض ساده آغاز شد
اما همین چند روز قبل، مشارکت ۸۰ درصدی مردم سوریه در انتخابات، همه را شوکه کرد
مردم سوریه هزینه های زیادی را متحمّل شدند تا فهمیدند که امنیت گاهی با دادن سر حاصل می شود وگاهی با دادن رای
📌انتخابات جای قهر کردن و احساساتی عمل کردن نیست
🌺 من از امنیتم دفاع میکنم؛
گاه با جهاد و گاه با رأی دادن
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج اسکندر هست🥰✋
*آخرین خداحافظی*🕊️
*شهید حاج اسکندر اسکندری*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۲۶
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: فارس / کوار
محل شهادت: شلمچه
*🌹همسرش← اسماعیل کارگر کوره آجرپزی بود🍁 آنقدر در کارش پشت کار داشت که خیلی زود پیشرفت کرد🍃 و توانست در نزدیکی روستای محل سکونتش یک کوره آجرپزی به پا کند💫 کلی در میان مردم کوار و روستا اعتبار داشت🌷 اما افتتاح کوره آجرپزی مصادف شد با آغاز جنگ💥 و فرمان امام برای پُر کردن جبههها🕊️اسماعیل هم کار و اعتبار و زن و هشت فرزندش را گذاشت و رفت جبهه!🕊️ و عملیات های زیادی را در جنگ پیروز شد🕊️همرزم← شب عملیات شد💥 حاج اسکندر یک بی سیم چی خواست تا در ارتباط باشد📞 رمز عملیات که گفته شد، پشت بی سیم گفت: با خط شکن ها برم؟📞 گفتم: نه! شما برو سمت اسکله جایی که بچه ها از قایق پیاده می شن🛶 کمک کن بچه ها از قایق ها پیاده بشن🛶 چک کن، کسی اسلحه اش در آب نیُفته و بی مشکل پیاده بشن🛶دوباره بی سیم زد من کنار اسکله هستم📞 همه نیروها پیاده شدند، همه رفتند📞 گفتم: خیلی خوب، حالا برو🌷 با یه حالت خاصی گفت: من دیگه رفتم🕊️ خداحافظ!🕊️این آخرین جمله ای بود که پشت بی سیم گفت🥀 یکی دو دقیقه بعد گلوله توپ آمد💥 و به شهادت رسید*🕊️🕋
*سردار شهید اسماعیل*
*حاج (اسکندر) اسکندری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*Zeynab:Roos..🖤💔*
هدایت شده از نایت کویین
ebadat_va_tafrih_6.mp3
8.83M
#چگونه با عبادت تفریح کنیم 😊
#استاد علیرضا پناهیان
#جلسه ششم
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
🎁@bluebloom_madehand 🎁
#روز_یازدهم....
🌷سال ۷۳ بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار میكرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد میشديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند.
🌷روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم. مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است. آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست.
🌷دوازده سال از شهادت آنان میگذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمدیم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.
راوی: جانباز شهید حاج علی محمودوند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
tafsir_yasin_10.mp3
14.32M
#تفسیر سوره یس ✨
#جلسه دهم
#واعظ استاد عالی🎤
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
https://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مےگفت :
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن ؛
نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟ گفتن هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشیدبهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدابعد برمیگردوننشون گفت نه منحالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردمسه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مےگفت : بابا ، بابا دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ... گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم"
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊